مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)

ای برده نماز من ز هنگام (1556)

ای برده نماز من ز هنگام
هین وقت نماز شد بیارام

ای خورده تو خون صد قلندر
ای بر تو حلال خون بیاشام

عشق تو و آنگهی سلامت
ای دشمن ننگ و دشمن نام

مستی تو وانگهی سر و پا
دیوانه وانگهی سرانجام

یک حرف بپرسمت بگویی
دلسوخته دیده چنین خام

پیداست که یار من ملول است
خاموش شدم به کام و ناکام

یا رب توبه چرا شکستم (1557)

یا رب توبه چرا شکستم
وز لقمه دهان چرا نبستم

گر وسوسه کرد گرد پیچم
در پیچش او چرا نشستم

آخر دیدم به عقل موضع
صد بار و هزار بار رستم

از بندگی خدا ملولم
زیرا که به جان گلوپرستم

خود من جعل المهوم هما
از لفظ رسول خوانده استم

چون بر دل من نشسته دودی
چون زود چو گرد برنجستم

این‌ها که نبشتم از ندامت
آن وقت نبشته بود دستم

دانی کامروز از چه زردم (1558)

دانی کامروز از چه زردم
ای تو همه شب حریف نردم

در نرد دل از تو متهم شد
کو مهره ربود از نبردم

گفتم که دلا بیار مهره
کز رفتن مهره من به دردم

بگشاد دلم بغل که می جو
گر هست بیاب من نخوردم

دیوانه شدم ز درد مهره
دل را همه شب شکنجه کردم

می گفت بلی و گاه نی نی
گه عشوه بداد گرم و سردم

گفتم که تو برده‌ای یقین است
من از تو به عشوه برنگردم

دل گفت چگونه دزد باشم
من خازن چرخ لاژوردم

زین دمدمه از خرم بیفکند
دریافت که من سلیم مردم

خر رفت و رسن ببرد و دل گفت
من در پی گرد او چه گردم

من دوش به تازه عهد کردم (1559)

من دوش به تازه عهد کردم
سوگند به جان تو بخوردم

کز روی تو چشم برندارم
گر تیغ زنی ز تو نگردم

درمان ز کسی دگر نجویم
زیرا ز فراق توست دردم

در آتشم ار فروبری تو
گر آه برآورم نه مردم

برخاستم از رهت چو گردی
بر خاک ره تو بازگردم

تا عشق تو سوخت همچو عودم (1560)

تا عشق تو سوخت همچو عودم
یک عقده نماند از وجودم

گه باروی چرخ رخنه کردم
گه سکه آفتاب سودم

چون مه پی آفتاب رفتم
گه کاهیدم گهی فزودم

از تو دل من نمی‌شکیبد
صد بار منش بیازمودم

این بخشش توست زور من نیست
گر حلقه سیم درربودم

گر دشمن چاشتم خفاشم
ور منکر احمدم جهودم

تفهیم تو تیز کرد گوشم
کان راز شریف را شنودم

سیل آمد و برد خفتگان را
من تشنه بدم نمی‌غنودم

صیقل گر سینه امر کن بود
گر من ز کسل نمی‌زدودم

توفیر شد از مکارم تو
هر تقصیری که من نمودم

من جود چرا کنم به جلدی
کز جود تو مو به موی جودم

از عشق تو بر فراز عرشم
گر بالایم وگر فرودم

از فضل تو است اگر ضحوکم
از رشک تو است اگر حسودم

بس کردم ذکر شمس تبریز
ای عالم سر تار و پودم

تا چهره آن یگانه دیدم (1561)

تا چهره آن یگانه دیدم
دل در غم بی‌کرانه دیدم

گفتی فرداست روز بازار
بازار تو را بهانه دیدم

دل را چو انار ترش و شیرین
خون بسته و دانه دانه دیدم

زهر عالم همه عسل شد
تا شهد تو در میانه دیدم

جان را چو وثاق و جای زنبور
از شهد تو خانه خانه دیدم

بر آتشم و هنوز در عشق
زان دوزخ یک زبانه دیدم

شطرنج که صد هزار خانه‌ست
از جمله آن دو خانه دیدم

یک خانه پر از خمار دیدم
یک خانه می مغانه دیدم

چون عشق چنین دو روی دارد
سرگشتگی زمانه دیدم

وانگه زین سر به سوی آن سر
دزدیده ره و دهانه دیدم

زان ره خرد دقیقه بین را
اندیشه ابلهانه دیدم

او بر سر گنج بی‌نشانی
سرگشته که من نشانه دیدم

او زیر پر همای دولت
گوید که به خواب لانه دیدم

جانی که ز غم ز پا درآمد
در عالم دل روانه دیدم

جانی که فسانه داند این را
او را همگی فسانه دیدم

نالنده و بی‌خبر ز نالش
چون بربط و چون چغانه دیدم

بس شانه مکن که طره عشق
بیرون ز حدود شانه دیدم

صد شب بر او ترانه گویی
روزت گوید تو را ندیدم

هر درد که آن دوا ندارد
سوی دل خود دوانه دیدم

گر ناز تو را به گفت نارم (1562)

گر ناز تو را به گفت نارم
مهر تو درون سینه دارم

بی‌مهر تو گر گلی ببویم
در حال بسوز همچو خارم

ماننده ماهی ار خموشم
چون موج و چو بحر بی‌قرارم

ای بر لب من نهاده مهری
می کش تو به سوی خود مهارم

مقصود تو چیست من چه دانم
دانم که من اندر این قطارم

نشخوار غمت زنم چو اشتر
چون اشتر مست کف برآرم

هر چند نهان کنم نگویم
در حضرت عشق آشکارم

ماننده دانه زیر خاکم
موقوف اشارت بهارم

تا بی‌دم خود زنم دمی خوش
تا بی‌سر خود سری بخارم

من اشتر مست شهریارم (1563)

من اشتر مست شهریارم
آن خایم کز گلو برآرم

چون گلبن روی اوست خویم
اشکوفه من بود نثارم

چون بحر اگر ترش کنم رو
پرگوهر و در بود کنارم

گر یار وصال ما نجوید
با عشق وصال یار غارم

خواری که به پیش خلق عار است
آن عار شده‌ست افتخارم

باد منطق برون کن از لنج
کز باد نطق در این غبارم

روزی که گذر کنی به گورم (1564)

روزی که گذر کنی به گورم
یاد آور از این نفیر و شورم

پرنور کن آن تک لحد را
ای دیده و ای چراغ نورم

تا از تو سجود شکر آرد
اندر لحد این تن صبورم

ای خرمن گل شتاب مگذار
خوش کن نفسی بدان بخورم

وان گاه که بگذری مینگار
کز روزن و درگه تو دورم

گر سنگ لحد ببست راهم
از راه خیال بی‌فتورم

گر صد کفنم بود ز اطلس
بی‌خلعت صورت تو عورم

از صحن سرای تو برآیم
در نقب زنی مگر که مورم

من مور توام توی سلیمان
یک دم مگذار بی‌حضورم

خامش کردم بگو تو باقی
کز گفت و شنود خود نفورم

شمس تبریز دعوتم کن
چون دعوت توست نفخ صورم

ای دشمن روزه و نمازم (1565)

ای دشمن روزه و نمازم
وی عمر و سعادت درازم

هر پرده که ساختم دریدی
بگذشت از آنک پرده سازم

ای من چو زمین و تو بهاری
پیدا شده از تو جمله رازم

چون صید شدم چگونه پرم
چون مات توام دگر چه بازم

پروانه من چو سوخت بر شمع
دیگر ز چه باشد احترازم

نزدیکتری به من ز عقلم
پس سوی تو من چگونه یازم

بگداز مرا که جمله قندم
گر من فسرم وگر گدازم

یک بارگی از وفا مشو دست
یک بار دگر ببین نیازم

یک بار دگر مرا فسون خوان
وز روح مسیح کن طرازم

بر قنطره بست باج دارم
از بهر عبور ده جوازم

خاموش که گفت حاجتش نیست
در گفتن خویش یاوه تازم

خاموش که عاقبت مرا کار
محمود بود چو من ایازم