مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)

رو رو که از این جهان گذشتی (2743)

رو رو که از این جهان گذشتی
وز محنت و امتحان گذشتی

ای نقش شدی به سوی نقاش
وی جان سوی جان جان گذشتی

بر خور هله از درخت ایمان
کز منزل بی‌امان گذشتی

در آب حیات رو چو ماهی
کز غربت خاکدان گذشتی

از برج به برج رو چو خورشید
کز انجم آسمان گذشتی

زان کان که بیامدی شدی باز
زین خانه و زین دکان گذشتی

بنما ز کدام راه رفتی
الحق ز ره نهان گذشتی

بر بام جهان طواف کردی
چون آب ز ناودان گذشتی

خاموش کنون که در خموشی
از جمله خامشان گذشتی

روز طرب است و سال شادی (2744)

روز طرب است و سال شادی
کامروز به کوی ما فتادی

تاریکی غم تمام برخاست
چون شمع در این میان نهادی

اندیشه و غم چه پای دارد
با آن قدح وفا که دادی

ای باده تو از کدام مشکی
وی مه به کدام ماه زادی

مستی و خوشی و شادکامی
سلطان دلی و کیقبادی

و آن عقل که کدخدای غم بود
از ما ستدی به اوستادی

شاباش که پای غم ببستی
صد گونه در طرب گشادی

آخر گل و خار را بدیدی (2745)

آخر گل و خار را بدیدی
روز و شب تار را بدیدی

بس نقش و نگار درشکستی
تا نقش و نگار را بدیدی

از عالم خاک برگذشتی
و آن گرد و غبار را بدیدی

می‌خند چو گل در این گلستان
کان جان بهار را بدیدی

بی کار شدی ز کار عالم
چون حاصل کار را بدیدی

چون باده ساقی اندرآمیز
چون رنج خمار را بدیدی

آن را که به لطف سر بخاری (2746)

بفشار به غم تو دزد خود را
غم نیست چو هم تو غمگساری

بفشار که رخت مؤمنان را
پنهان کرده است از عیاری

یا من نعش العبید فضلا
من کل مواقع العثار

بالفضل اعاد ما فقدنا
بعد الحولان و التواری

فجرت من الهوا عیونا
فی مرج قلوبنا جواری

تخضر بمائها غصون
فی الروح لذیذه الثمار

یا من غصب القلوب جهرا
ثم اکرمهن فی السرار

دی رفت و پریر رفت و امروز
جان منتظر است تا چه آری

هر روز ز تو وظیفه دارد
این باز هزار گون شکاری

برگیر کلاه از سر باز
تا پر بزند در این صحاری

زان پیش که می‌دهد مرا دوست
آن لطف نمود و بردباری

که مست شدم ز باده ماندم
اندر بر لطف و حق گزاری

آید از باغ لطف و سبزی
آید ز بهار هم بهاری

ای باد بهار عشق و سودا
بر خسته دلان چه سازگاری

اسکت و افتح جناح عشق
حان الجولان فی المطار

خاموش که غیر حرف و آواز
بی صد لغت دگر سواری

خضری به میان سینه داری (2747)

خضری به میان سینه داری
در آب حیات و سبزه زاری

خضر آب حیات را نپاید
گر بوی برد که تو چه داری

در کشتی نوح همچو روحی
در گلشن روح نوبهاری

گر طبل وجودها بدرد
از کتم عدم علم برآری

این چار طبیعت ار بسوزد
غم نیست تو جان هر چهاری

صیاد بدایت وجودی
اجزای جهان همه شکاری

گه بند کند گهی گشاید
ای کارافزا تو بر چه کاری

او سرو بلند و تو چو سایه
او باد شمال و تو غباری

در چشم تو ریخت کحل پندار
می‌پنداری به اختیاری

این چرخ به اختیار خود نیست
آخر تو کیی بدین نزاری

از نیست تو خویش هست کردی
وین گردن خود تو می‌فشاری

زین ترس تو حجت است بر تو
کز غیر تو است ترسگاری

از خویش دل کسی نترسد
از خویش کسی نجست یاری

پس خوف و رجای تو گواهند
بر ملکت شاه و کامکاری

وز خوف و رجا چو برتر آیی
ایمن چو صفات کردگاری

کشتی ترسد ز بحر نی بحر
تو کشتی بحر بی‌کناری

کشتی توی تو چو بشکست
خاموش کن از سخن گزاری

کشتی شکسته را کی راند
جز آب به موج بی‌قراری

کشتیبان شکستگان است
آن بحر کرم به بردباری

خامش که زبان عقل مهر است
بنشین بر جا که گشت تاری

ای چشم می‌آید سنجق بهاری (2748)

ای چشم می‌آید سنجق بهاری
لشکرکش شور و بی‌قراری

گلزار نقاب می‌گشاید
بلبل بگرفت باز زاری

بر کف بنهاده لاله جامی
کای نرگس مست بر چه کاری

امروز بنفشه در رکوع است
می‌جوید از خدای یاری

سرها ز مغاره کرده بیرون
آن لاله رخان کوهساری

یا رب که که را همی‌فریبند
خوش می‌نگرند در شکاری

منگر به سمن به چشم خردی
منگر به چمن به چشم خواری

زیرا به مسافران عزت
گر خوار نظر کنی نیاری

بشنو ز زبان سبز هر برگ
کز عیب بروید آنچ کاری

گشته‌ست زبان گاو ناطق
در حمد و ثنا و شکر آری

عذرت نبود ز یأس از آن کو
بخشد به کلوخ خوش عذاری

بابرگ شد آن کلوخ جان یافت
در شکر نمود جان سپاری

صد میوه چو شیشه‌های شربت
هر یک مزه‌ای به خوشگواری

بعضی چو شکر اگر شکوری
بعضی ترشند اگر خماری

خاموش نشین و مستمع باش
نی واعظ خلق شو نه قاری
و چراغ شهریاری
والله به خدا که آن تو داری

شمعی که در آسمان نگنجد
از گوشه سینه‌ای برآری

خورشید به پیش نور آن شمع
یک ذره شود ز شرمساری

وقت است که در وجود خاکی
آن تخم که گفته‌ای بکاری

آخر چه شود کز آب حیوان
بر چهره زعفران بباری

تا لاله ستان عاشقان را
از گلبن حق به خنده آری

بر پشت فلک نهند پا را
چون تو سرشان دمی بخاری

انگور وجود باده گردد
چون پای بر او نهی فشاری

مخدومی شمس حق تبریز
لطفی که هزار نوبهاری

ای چشم و چراغ شهریاری (2749)

ای چشم و چراغ شهریاری
والله به خدا که آن تو داری

شمعی که در آسمان نگنجد
از گوشه سینه‌ای برآری

خورشید به پیش نور آن شمع
یک ذره شود ز شرمساری

وقت است که در وجود خاکی
آن تخم که گفته‌ای بکاری

آخر چه شود کز آب حیوان
بر چهره زعفران بباری

تا لاله ستان عاشقان را
از گلبن حق به خنده آری

بر پشت فلک نهند پا را
چون تو سرشان دمی بخاری

انگور وجود باده گردد
چون پای بر او نهی فشاری

مخدومی شمس حق تبریز
لطفی که هزار نوبهاری

ای جان و جهان چه می‌گریزی (2750)

ای جان و جهان چه می‌گریزی
وی فخر شهان چه می‌گریزی

ما را به چه کار می‌فرستی
پنهان پنهان چه می‌گریزی

چون تیر روی و بازآیی
این دم ز کمان چه می‌گریزی

باری تو هزار گنج داری
زین نیم زیان چه می‌گریزی

ای که شکرت کران ندارد
بنشین به میان چه می‌گریزی

چون محرم هر شکر دهان است
از پیش دهان چه می‌گریزی

ایمن ز امان توست عالم
ای امن امان چه می‌گریزی

عالم همه گرگ مردخوار است
ای دل ز شبان چه می‌گریزی

خامش که زبان همه زیان است
تو سوی زیان چه می‌گریزی

از قصه حال ما نپرسی (2751)

از قصه حال ما نپرسی
وز کشتن عاشقان نترسی

ای گوهر عشق از چه بحری
وی آتش عشق از چه درسی

آنجا که توی کی راه یابد
زان جانب چرخ و عرش و کرسی

ای دل تو دلی نه دیگ آهن
از آتش عشق چند تفسی

جان و دل و نفس هر سه سوزید
تا کی گویم ظلمت نفسی

ای دلبر بی‌دلان صوفی (2752)

ای دلبر بی‌دلان صوفی
حاشا که ز جان بی‌وقوفی

از هجر دوتا چو لام گشتیم
دلتنگ ز غم چو کاف کوفی

آن دم که به طوف خود بطوفی
وآنگه که به خانه هم به طوفی

ما را بنمای مهر و الفت
چون معدن مهری و الوفی

مکشوف ز کشف توست اسرار
زیرا که کشوف هر کشوفی

آنی که بری خسوف از ماه
آن ماه نه‌ای که در خسوفی

آنی که بری کسوف از شمس
آن شمس نه‌ای که در کسوفی

در آحادیم ای مهندس
تو ساکن خانه الوفی

ای آحادی الوف را باش
کاین جا تو به منزل مخوفی