مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
عشق است دلاور و فدایی
تنهارو و فرد و یک قبایی
ای از شش و پنج مهره برده
آورده تو نرد دلربایی
یکتا شده خوش ز هر دو عالم
بربوده ز یک دلان دوتایی
آخر تو چه جوهر و چه اصلی
ای پاک ز جای از کجایی
در عالم کم زنان چه بیشی
در خطه دل چه جان فزایی
نتوان ز تو عشق صبر کردن
صبرا تو در این هوس نشایی
نادیده مکن چو دیدهای تو
بیگانه مرو چو آشنایی
تا ما ماییم جمله ابریم
بی ظلمت ما مها تو مایی
در پای غمش چه دیدی ای جان
کاین دست گشاده در دعایی
ای دل ز قضا چه رو نمودت
کز عشق تو طالب بلایی
رفتم بر عشق کاین به چند است
گفتا که نباشد این بهایی
الا بر شاه شمس تبریز
سر پای کنی به سر بیایی
ماها چو به چرخ دل برآیی
چون جان به تن جهان درآیی
ماها چه لطیف و خوش لقایی
ای ماه بگو که از کجایی
داریم ز عشق تو براتی
وز قند لطیف تو نباتی
از لعل لبت بده زکاتی
ای ماه بگو که از کجایی
ای یوسف جان که در نخاسی
در حسن و جمال بیقیاسی
در ما بنگر چو میشناسی
ای ماه بگو که از کجایی
زان سان ز شراب تو خرابیم
کز خود اثری همینیابیم
بفزای اگر چه مینتابیم
ای ماه بگو که از کجایی
در زیر درخت تو نشینیم
وز میوه دلکش تو چینیم
جز گلشن روی تو نبینیم
ای ماه بگو که از کجایی
هر دم که ز باده تو نوشیم
بس روشن جان و تیزگوشیم
بی هوش شدیم و بس به هوشیم
ای ماه بگو که از کجایی
از آتشهات در فروغند
فارغ از صدق وز دروغند
با قبله آتشین چو موغند
ای ماه بگو که از کجایی
ای رشک بتان و بت پرستان
آرام دل خراب مستان
پا را بمکش ز زیردستان
ای ماه بگو که از کجایی
شمس تبریز پادشاهی
در خطه بیحد الهی
از ماه تو راست تا به ماهی
ای ماه بگو که از کجایی
آن شمع چو شد طرب فزایی
پروانه دلان به رقص آیی
چون جان برسد نه تن بجنبد
جان آمد از لحد برآیی
چون بانگ سماع در که افتاد
ای کوه گران کم از صدایی
کاین باد بهار میرساند
رقصانی شاخ را صلایی
در ذره کجا قرار ماند
خورشید به رقص در سمایی
هم آتش و دود گشته پیچان
از آتش روی جان فزایی
ماهی صنما ز روح بیجسم
شوخی شکری یکی بلایی
گه کوته و گه دراز گشتیم
با سایه صورت همایی
هم بر لب دوست مست گشتیم
نالان شده مست همچو نایی
بر باد سوار همچو کاهیم
اندر جولان ز کهربایی
چون پشه ز خون خویش مستیم
وز دیگ جگر دلا ابایی
اندر خلوت به هوی هویی
در جمعیت به های هایی
در صورت بنده کمینیم
در سر صفت یکی خدایی
این داد خدیو شمس تبریز
بی کبر ولیک کبریایی
ای بیتو محال جان فزایی
وی در دل و جان ما کجایی
گر نیم شبی زنان و گویان
سرمست ز کوی ما درآیی
جان پیش کشیم و جان چه باشد
آخر نه تو جان جان مایی
در بام فلک درافتد آتش
گر بر سر بام خود برآیی
با روی تو کیست قرص خورشید
تا لاف زند ز روشنایی
هم چشمی و هم چراغ ما را
هم دفع بلا و هم بلایی
در دیده ناامید هر دم
ای دیده دل چه مینمایی
ای بلبل مست از فغانت
میآید بوی آشنایی
مینال که ناله مرهم آمد
بر زخم جراحت جدایی
تا کشف شود ز ناله تو
چیزی ز حقیقت خدایی
گر یار لطیف و باوفایی
ور از دل و جان از آن مایی
خواهم که در این میان درآیی
ای ماه بگو که کی برآیی
چون صورت جان لطیف کاری
از حلقه چرا تو برکناری
وز یارک خود دریغ داری
ای ماه بگو که کی برآیی
برخیز که ما و تو چو جانیم
وز رازک همدگر بدانیم
آخر نه من و تو یارکانیم
ای ماه بگو که کی برآیی
دریاب که بر در خداییم
آخر بنگر که ما کجاییم
تا رقص کنان ز در درآییم
ای ماه بگو که کی برآیی
ای جان و جهان چرا چنینی
چون یارک خویش را نبینی
در گوشه روی ترش نشینی
ای ماه بگو که کی برآیی
چونی تو و آن دل لطیفت
و آن صورت و قامت ظریفت
خواهم که شوم شبی حریفت
ای ماه بگو که کی برآیی
در جمله عالم الهی
وز دامن ماه تا به ماهی
آن شد که تو گویی و بخواهی
ای ماه بگو که کی برآیی
ساقی انصاف خوش لقایی
از جا رفتم تو از کجایی
گر بنده بگویمت روا نیست
ترسم که بگویمت خدایی
خاموش نمیهلی که باشم
راه گفتن نمیگشایی
میافشاری مرا چو انگور
معشوق نهای مرا بلایی
گر چشم ببندم از تو کفر است
زیرا که تو نور میفزایی
ور بگشایم بگویی منگر
در ما تو بدیده هوایی
برخیز و بزن یکی نوایی
بر یاد وصال دلربایی
هین وقت صبوح شد فتوحی
هین وقت دعاست الصلایی
بگشا سر خنب خسروانی
تا خلق زنند دست و پایی
صد گون گره است بر دل و نیست
جز باده جان گره گشایی
از جای ببر به یک قنینه
آن را که قرار نیست جایی
جز دشت عدم قرارگه نیست
چون نیست وجود را وفایی
بر سفره خاک ترهای نیست
هر سوی ز چیست ژاژخایی
عالم مردار و عامه چون سگ
کی دید ز دست سگ سخایی
ساقی درده صلا که چون تو
جانها بندید جان فزایی
ما چون مس و آهنیم ثابت
در حیرت چون تو کیمیایی
در مغز فکن تو هوی هویی
وز خلق برآر های هایی
تا روح ز مستی و خرابی
نشناسد هجو از ثنایی
زین باده چو مست شد فلاطون
نشناسد درد از دوایی
دردی ده و عقل را چنان کن
کو درد نداند از صفایی
بر ناطق منطقی فروریز
از جام صبوحیان عطایی
تا دم نزند دگر نجوید
زنبیل و فطیر هر گدایی
خامش که تو را مسلم آمد
برساختن از عدم بقایی
رخها بنگر تو زعفرانی
کز درد همیدهد نشانی
شهری بنگر ز درد رنجور
چون باغ به موسم خزانی
این درد ز غصه فراق است
از هیبت حکم آسمانی
بیم است فلک سیاه گردد
از آتش و ناله نهانی
دوزخ بنگر که سر برآورد
ناگه ز میان شادمانی
برخاست غریو جان ز هر سو
هان ای کس بیکسان تو دانی
فرمود که این فراق فانی است
افغان ز فراق جاودانی
یا رب چه شود اگر تو ما را
از هر دو فراق وارهانی
این گفته و بسته شد دهانم
باقی تو بگو اگر توانی
ای قلب و درست را روایی
پیش تو که زفت کیمیایی
در ره خر بد ز اسب رهوار
از فضل تو کرده پیش پایی
گر پای سگی ره تو کوبد
بر شیر وغاش برفزایی
در عشق تو پاشکستگانند
دارند امید پرگشایی
در تو مگسی چو دل ببندد
یابد ز درت پر همایی
فضل تو علی هین گفت
تا نگشاید ره گدایی
خاموش که هر محال و صعبی
آسان شود از کف خدایی
ای آنک تو خواب ما ببستی
رفتی و به گوشهای نشستی
ما را همه بند دام کردی
ما بند شدیم و تو بجستی
جز دام تو نیست کفر و ایمان
یا رب که چه بس درازدستی
گر خواب و قرار رفت غم نیست
دولت بر ماست چون تو هستی
چون ساقی عاشقان تو باشی
پس باقی عمر ما و مستی
ای صورت جان و جان صورت
بازار بتان همه شکستی
ما را چو خیال تو بود بت
پس واجب گشت بت پرستی
عقل دومی و نفس اول
ای آمده بهر ما به پستی
این وهم من است شرح تو نیست
تو خود هستی چنانک هستی