مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)

برخیز که ساقی اندرآمد (708)

برخیز که ساقی اندرآمد
وان جان هزار دلبر آمد

آمد می ناب وز پی نقل
بادام و نبات و شکر آمد

آن جان و جهان رسید و از وی
صد جان جهان مصور آمد

مشک آمد پیش طره او
کان طره ز حسن بر سر آمد

زد حلقه مشک فام و می‌گفت
بگشای که بنده عنبر آمد

از تابش لعل او چه گویم
کز لعل و عقیق برتر آمد

زان سنبل ابروش حیاتم
با برگ و لطیف و اخضر آمد

درده می خام و بین که ما را
در مجلس خام دیگر آمد

آن رایت سرخ کز نهیبش
اسپاه فرج مظفر آمد

هر کار که بسته گشت و مشکل
آن کار بدو میسر آمد

می ده که سر سخن ندارم
زیرا که سخن چو لنگر آمد

آن شعله نور می‌خرامد (710)

آن شعله نور می‌خرامد
وان فتنه حور می‌خرامد

شب جامه سپید کرد زیرا
کان ماه ز دور می‌خرامد

مستان شبانه را بشارت
ساقی به سحور می‌خرامد

جان را به مثال عود سوزیم
کان کان بلور می‌خرامد

آن فتنه نگر که بار دیگر
با صد شر و شور می‌خرامد

آن دشمن صبرهای عاشق
در خون صبور می‌خرامد

جانم به فدای آن سلیمان
کو جانب مور می‌خرامد

جز چهره عاشقان مبینید
کان شاه غیور می‌خرامد

در قالب خلق شمس تبریز
چون نفخه صور می‌خرامد

امروز نگار ما نیامد (711)

امروز نگار ما نیامد
آن دلبر و یار ما نیامد

آن گل که میان باغ جانست
امشب به کنار ما نیامد

صحرا گیریم همچو آهو
چون مشک تتار ما نیامد

ای رونق مطربان همین گو
کان رونق کار ما نیامد

آرام مده تو نای و دف را
کآرام و قرار ما نیامد

آن ساقی جان نگشت پیدا
درمان خمار ما نیامد

شمس تبریز شرح فرما
چون فصل بهار ما نیامد

خوش باش که هر که راز داند (712)

خوش باش که هر که راز داند
داند که خوشی، خوشی کشاند

شیرین چو شکر تو باش شاکر
شاکر هر دم شِکر ستاند

شُکر از شِکرست آستین‌پر
تا بر سر شاکران فشاند

تلخش چو بنوشی و بخندی
در ذات تو تلخیی نماند

گویی که چگونه‌ام؟ خوشم من
گویم ترشم دلت بماند

گوید که نهان مکن ولیکن
در گوشم گو که کس نداند

در گوش تو حلقهٔ وفا نیست
گوش تو به گوش‌ها رساند

ساقی زان می که می‌چریدند (713)

ساقی زان می که می‌چریدند
بفزای که یارکان رسیدند

مهمان بفزود می بیفزا
زان خنب که اولیا چشیدند

زان می که ز بوش جمله ابدال
در خلق پدید و ناپدیدند

ای ساقی خوب شکرلله
کان روی نکوت را بدیدند

ای آتش رخت سوز عشاق
در عشق تو رخت‌ها کشیدند

ای پرده فروکشیده بنگر
کز عشق چه پرده‌ها دریدند

اول نظر ار چه سرسری بود (714)

اول نظر ار چه سرسری بود
سرمایه و اصل دلبری بود

گر عشق وبال و کافری بود
آخر نه به روی آن پری بود
آن جام شراب ارغوانی
وان آب حیات زندگانی

وان دیده بخت جاودانی
آخر نه به روی آن پری بود
جمعیت جان‌های خرم
در سایه آن دو زلف درهم

در مجلس و بزم شاه اعظم
آخر نه به روی آن پری بود
از رنگ تو گشته‌ایم بی‌رنگ
زان سوی جهان هزار فرسنگ

آن دم که بماند جان ما دنگ
آخر نه به روی آن پری بود
در عشق پدید شد سپاهی
در سایه چتر پادشاهی

افتاده دلم میان راهی
آخر نه به روی آن پری بود
همچون مه نو ز غم خمیدن
چون سایه به رو و سر دویدن

از عالم دل ندا شنیدن
آخر نه به روی آن پری بود
آن مه که بسوخت مشتری را
بشکست بتان آزری را

گر دل بگزید کافری را
آخر نه به روی آن پری بود
گر هجده هزار عالم ای جان
پر گشت ز قال و قال ای جان

وان شعله نور حالم ای جان
آخر نه به روی آن پری بود
گر داد طریق عشق دادیم
ور زان مه و آفتاب شادیم

ور دیده نو در او گشادیم
آخر نه به روی آن پری بود
آن دم که ز ننگ خویش رستیم
وان می که ز بوش بود مستیم

وان ساغرها که درشکستیم
آخر نه به روی آن پری بود
باغی که حیات گشت وصلش
خوشتر ز بهار و چار فصلش

شمس تبریز اصل اصلش
آخر نه به روی آن پری بود

اول نظر ار چه سرسری بود (715)

اول نظر ار چه سرسری بود
سرمایه و اصل دلبری بود

گر عشق وبال و کافری بود
آخر نه به روی آن پری بود
زان رنگ تو گشته‌ایم بی‌رنگ
زان سوی خرد هزار فرسنگ

گر روم گزید جان اگر زنگ
آخر نه به روی آن پری بود
رو کرده به چتر پادشاهی
وز نور مشارقش سپاهی

گر یاوه شد او ز شاهراهی
آخر نه به روی آن پری بود
همچون مه بی‌پری پریدن
چون سایه به رو و سر دویدن

چون سرو ز بادها خمیدن
آخر نه به روی آن پری بود
زان مه که نواخت مشتری را
جان داد بتان آزری را

گر سهو فتاد سامری را
آخر نه به روی آن پری بود
گر هجده هزار عالم ای جان
پر گشت ز قال و قالم ای جان

گر حالم وگر محالم ای جان
آخر نه به روی آن پری بود
چون ماه نزارگشته شادیم
کاندر پی آفتاب رادیم

ور هم به خسوف درفتادیم
آخر نه به روی آن پری بود
ناموس شکسته‌ایم و مستیم
صد توبه و عهد را شکستیم

ور دست و ترنج را بخستیم
آخر نه به روی آن پری بود
زان جام شراب ارغوانی
زان چشمه آب زندگانی

گر داد فضولیی نشانی
آخر نه به روی آن پری بود
فصلی به جز این چهار فصلش
نی فصل ربیع و اصل اصلش

گر لاف زدیم ما ز وصلش
آخر نه به روی آن پری بود
خاموش که گفتنی نتان گفت
رازش باید ز راه جان گفت

ور مست شد این دل و نشان گفت
آخر نه به روی آن پری بود

دیر آمده‌ای سفر مکن زود (716)

دیر آمده‌ای سفر مکن زود
ای مایه هر مراد و هر سود

ای ز آتش عزم رفتن تو
از بینی‌ها برآمده دود

هر عود تلف شود ز آتش
در آتش توست عید هر عود

اومید تو هر دمی بگوید
دستت گیرم به فضل خود زود

اما تو مگو که جهد و کوشش
سودم نکند که بودنی بود

معزول مکن تو قدرتم را
من بسته نیم چو تار در پود

هر لحظه بکاهمت چو خواهم
وز فضل توانمت بیفزود

بربند دهان ز گفت و سر نه
در سجده دوست کوست مسجود

آن کس که به بندگیت آید (717)

آن کس که به بندگیت آید
با او تو چنین کنی نشاید

ای روی تو خوب و خوی تو خوش
چون تو گهری فلک نزاید

روی تو و خوی تو لطیفست
سر دل تو لطیف باید

آن شخص که مردنیست فردا
امروز چرا جفا نماید

چیزی که به خود نمی‌پسندد
آن بر دگری چه آزماید

از خشم مخای هیچ کس را
تا خشم خدا تو را نخاید

برخیز ز قصد خون خلقان
تا بر سر تو فرونیاید

آن گاه قضا ز تو بگردد
کان وسوسه در دلت نیاید

ای گفته که مردم این چه مردیست
کابلیس تو را چنین بگاید

آخر گهر وفا ببارید (718)

آخر گهر وفا ببارید
آخر سر عاشقان بخارید

ما خاک شما شدیم در خاک
تخم ستم و جفا مکارید

بر مظلومان راه هجران
این ظلم دگر روا مدارید

ای زُهره‌ییان به بامِ این مه
بر پرده زیر و بم بزارید

یا نیز شما ز درد دوری
همچون من خسته دلفکارید؟

محروم نماند کس از این در
ما را به کسی نمی‌شمارید

آن درد که کوه از او چو ذره‌ست
بر ذرگکی چه می‌گمارید؟

ای قوم که شیرگیر بودیت
آن آهو را کنون شکارید

زان نرگس مست شیرگیرش
بی‌خمر وصال در خمارید

زان دلبر گلعذار اکنون
بس بی‌دل و زعفران عذارید

با این همه گنج نیست بی‌رنج
بر صبر و وفا قدم فشارید

مردانه و مردرنگ باشید
گر در ره عشق مرد کارید

چون عاشق را هزار جانست
بی صرفه و ترس جان سپارید

جان کم ناید ز جان مترسید
کاندر پی جان کامکارید

عشقست حریف حیله‌آموز
گَرد از دغل و حیل برآرید

در عشق حلال گشت حیله
در عشق رهین صد قمارید

حقست اگر ز عشق آن سرو
با جمله گلرخان چو خارید

حقست اگر ز عشق موسی
بر فرعونان نفس مارید

جان را سپر بلاش سازید
کاندر کف عشق ذوالفقارید

در صبر و ثبات کوه قافید
چون کوه حلیم و باوقارید

چون بحر نهان به مظهر آید
ماننده موج بی‌قرارید

هنگام نثار و درفشانی
چون ابر به وقت نوبهارید

در تیر شهیت اگر شهیدیت
در پیش مهیت اگر غبارید

پاینده و تازه همچو سروید
چون شاخِ بلندِ میوه‌دارید

ز آسیب درخت او چو سیبید
چون سیب درخت سنگسارید

گر سنگ‌دلان زنندتان سنگ
با گوهر خویش یار غارید

چون دامن در پیش دوانید
گر همچو سجاف بر کنارید

چون همسفرید با مه خویش
پیوسته چو چرخ در دوارید

هم عشق شما و هم شما عشق
با اشتر عشق هم‌مهارید

گر نقب‌زنست نفس و دزدست
آخر نه در این حصین حصارید؟

از عشق خورید باده و نقل
گر مقبل وگر حلال‌خوارید

دیدیت که‌تان همی‌نگارد
دیگر چه خیال می‌نگارید؟

اوتان به خود اختیار کرده‌ست
چه در پی جبر و اختیارید؟

محکوم یک اختیار باشید
گر عاشق و اهل اعتبارید

خاموش کنم اگر چه با من
در نطق و سکوت سازوارید