مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)

می‌دان که زمانه نقش سوداست (365)

می‌دان که زمانه نقش سوداست
بیرون ز زمانه صورت ماست

زیرا قفسی‌ست این زمانه
بیرون همه کوه قاف و عنقاست

جویی‌ست جهان و ما برونیم
بر جوی فتاده سایه ماست

این جا سر نکته‌ای‌ست مشکل
این جا نبود ولیکن این جاست

جز در رخ جان مخند ای دل
بی او همه خنده گریه افزاست

آن دل نبود که باشد او تنگ
زان روی که دل فراخ پهناست

دل غم نخورد غذاش غم نیست
طوطی‌ست دل و عجب شکرخاست

مانند درخت سر قدم ساز
زیرا که ره تو زیر و بالاست

شاخ ار چه نظر به بیخ دارد
کان قوت مغز او هم از پاست

دود دل ما نشان سوداست (366)

دود دل ما نشان سوداست
وان دود که از دلست پیداست

هر موج که می‌زند دل از خون
آن دل نبود مگر که دریاست

بیگانه شدند آشنایان
دل نیز به دشمنی چه برخاست

هر سوی که عشق رخت بنهاد
هر جا که ملامت‌ست آن جاست

ما نگریزیم از این ملامت
زیرا که قدیم خانه ماست

در عشق حسد برند شاهان
زان روی که عشق شمع دل‌هاست

پا بر سر چرخ هفتمین نه
کاین عشق به حجره‌های بالاست

هشیار مباش زان که هشیار
در مجلس عشق سخت رسواست

میری مطلب که میر مجلس
گر چشم ببسته‌ست بیناست

این عشق هنوز زیر چادر
این گرد سیاه بین که برخاست

هر چند که زیر هفت پرده‌ست
پیداست که سخت خوب و زیباست

شب خیز کنید ای حریفان
شمعست و شراب و یار تنهاست

دل آمد و دی به گوش جان گفت (367)

دل آمد و دی به گوش جان گفت
ای نام تو این که می‌نتان گفت

درنده آنک گفت پیدا
سوزنده آنک در نهان گفت

چه عذر و بهانه دارد ای جان
آن کس که ز بی‌نشان نشان گفت

گل داند و بلبل معربد
رازی که میان گلستان گفت

آن کس نه که از طریق تحصیل
آموخت ز بانگ بلبلان گفت

صیادی تیر غمزه‌ها را
آن ابروهای چون کمان گفت

صد گونه زبان زمین برآورد
در پاسخ آن چه آسمان گفت

ای عاشق آسمان قرین شو
با او که حدیث نردبان گفت

زان شاهد خانگی نشان کو
هر کس سخنی ز خاندان گفت

کو شعشعه‌های قرص خورشید
هر سایه نشین ز سایه بان گفت

با این همه گوش و هوش مستست
زان چند سخن که این زبان گفت

چون یافت زبان دو سه قراضه
مشغول شد و به ترک کان گفت

وز ننگ قراضه جان عاشق
ترک بازار و این دکان گفت

در گوشم گفت عشق بس کن
خاموش کنم چو او چنان گفت

گویم سخن شکرنباتت (368)

گویم سخن شکرنباتت
یا قصه چشمه حیاتت

رخ بر رخ من نهی بگویم
کز بهر چه شاه کرد ماتت

در خرمنت آتشی درانداخت
کز خرمن خود دهد زکاتت

سرسبز کند چو تره زارت
تا بازخرد ز ترهاتت

در آتش عشق چون خلیلی
خوش باش که می‌دهد نجاتت

عقلت شب قدر دید و صد عید
کز عشق دریده شد براتت

سوگند به سایه لطیفت
سوگند نمی‌خورم به ذاتت

در ذات تو کی رسند جان‌ها
چون غرقه شدند در صفاتت

چون جوی روان و ساجدت کرد
تا پاک کند ز سیئاتت

از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکشد به بی‌جهاتت

گفتی که خمش کنم نکردی
می‌خندد عشق بر ثباتت

در شهر شما یکی نگاریست (369)

در شهر شما یکی نگاریست
کز وی دل و عقل بی‌قراریست

هر نفسی را از او نصیبیست
هر باغی را از او بهاریست

در هر کویی از او فغانیست
در هر راهی از او غباریست

در هر گوشی از او سماعیست
هر چشم از او در اعتباریست

در کار شوید ای حریفان
کاین جا ما را عظیم کاریست

پنهان یاری به گوش من گفت
کاین جا پنهان لطیف یاریست

او بد که به این طریق می‌گفت
کز تعبیه‌هاش دل نزاریست

او بود رسول خویش و مرسل
کان لهجه از آن شهریاریست

نوحست و امان غرقگانست
روحست و نهان و آشکاریست

گرد ترشان مگرد زین پس
چون پهلوی تو شکرنثاریست

گرد شکران طبع کم گرد
کان شهوت نیز برگذاریست

این جا شکریست بی‌نهایت
این جا سر وقت پایداریست

خاموش کن ای دل و مپندار
کو را حدیست یا کناریست

آمد رمضان و عِید با ماست (370)

آمد رمضان و عِید با ماست
قفل آمد و آن کلید با ماست

بربست دهان و دیده بگشاد
وان نور که دیده دید، با ماست

آمد رمضان به خدمتِ دل
وان کَش که دل آفرید با ماست

در روزه اگر پدید شد رنج
گنج دل ناپدید با ماست

کردیم ز روزه جان و دل پاک
هر چند تنِ پلید با ماست

روزه به زبانِ حال گوید:
«کم شو که همه مزید با ماست

چون هست صلاحِ دین در این جمع
منصور و ابایزید با ماست»

گر جام سپهر، زهر‌پیماست (371)

گر جام سپهر، زهر‌پیماست
آن در لب عاشقان چو حلواست

زین واقعه گر ز جای رفتی
از جای برو که جای این جاست

مگریز ز سوز عشق زیرا
جز آتش عشق دود و سوداست

دودت نپزد کند سیاهت
در پختنت آتشست کاُستاست

پروانه که گرد دود گردد
دود‌‌‌آلوده‌ست و خام و رسوا‌‌ست

از خانه و مان به یاد ناید
آن را که چنین سفر مهیا‌‌ست

از شهر مگو که در بیابان
موسی‌ست رفیق من و سلواست

صحبت چه کنی که در سقیمی
هر لحظه طبیب تو مسیحا‌ست

دلتنگ خوشم که در فراخی
هر مسخره را رهست و گنجا‌ست

چون خانه دل ز غم شود تنگ
در وی شه دلنواز تنها‌ست

دل تنگ بود جز او نگنجد
تنگی دلم امان و غوغا‌ست

دندان عدو ز ترس کنده‌ست
پس روترشی رهایی ماست

خاموش که بحر اگر ترش روست
هم معدن گوهر‌ست و دریا‌ست

من سر نخورم که سر گران‌ست (372)

من سر نخورم که سر گران‌ست
پاچه نخورم که استخوان‌ست

بریان نخورم که هم زیان‌ست
من نور خورم که قوت جان‌ست
من سر نخوهم که باکلاهند
من زر نخوهم که بازخواهند

من خر نخوهم که بند کاهند
من کبک خورم که صید شاهند
بالا نپرم نه لک لکم من
کس را نگزم که نی سگم من

لنگی نکنم نه بدتکم من
که عاشق روی ایبکم من
ترشی نکنم نه سرکه‌ام من
پرنم نشوم نه برکه‌ام من

سرکش نشوم نه عکٓه‌ام من
قانع بزیم که مکٓه‌ام من
دستار مرا گرو نهادی
یک کوزه مثلثم ندادی

انصاف بده عوان نژادی
ما را کم نیست هیچ شادی
سالار دهی و خواجه ده
آن باده که گفته‌ای به من ده

ور دفع دهی تو و برون جه
در کس زنان خویشتن نه
من عشق خورم که خوشگوارست
ذوق دهنست و نشو جان‌ست

خوردم ز ثرید و پاچه یک چند
از پاچه سر مرا زیانست

زین پس سر پاچه نیست ما را
ما را و کسی که اهل خوانست

گر می‌نکند لبم بیانت (373)

گر می‌نکند لبم بیانت
سر می‌گوید به گوش جانت

گر لب ز سلام تو خموش است
بس هم سخن است با نهانت

تن از تو همی‌کند کرانه
جان بگرفته است در میانت

صورت اگرت چو تیر انداخت
جانش بکشید چون کمانت

هرچ از تو نهان کند بگوید
در گوش ضمیر رازدانت

این دم اگر از میان برونی
بازآرد دل کمرکشانت

در باطن کرده خاص خاصت
در ظاهر کرده امتحانت

خامش که چو در تو این غم انداخت
بس باشد این کشش نشانت

پرسید کسی که ره کدامست (374)

پرسید کسی که ره کدامست
گفتم کاین راه تَرک کامست

ای عاشق شاه دان که راهت
در جست رضای آن همامست

چون کام و مراد دوست جویی
پس جست مراد خود حرامست

شد جملهٔ روح، عشق محبوب
کاین عشق صوامع کرامست

کم از سر کوه نیست عشقش
ما را سر کوه این تمامست

غاری که در اوست یار عشقست
جان را ز جمال او نظامست

هر چت که صفا دهد صوابست
تعیین بنمی‌کنم کدامست

خامش کن و پیر عشق را باش
کاندر دو جهان تو را امامست