مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)

ای خواجه، تو چه مرغی؟ نامت چه؟ چرا شایی؟ (2622)

ای خواجه، تو چه مرغی؟ نامت چه؟ چرا شایی؟
نی پرّی و نی چرّی ای مرغک حلوایی

مانند شترمرغی گویند «بپر» گویی
«من اشترم و اشتر کی پرّد ای طایی؟»

چون نوبت بار آید گویی که: «نه من مرغم؟
کی بار کشد مرغی تکلیف چه فرمایی؟!»

نی بلبل خوش لحنی نی طوطی خوش رنگی
نی فاختهٔ طوقی نی در چمن مایی

حق است سلیمان را در گردن هر مرغی
مرغان همه پرّیدند آنجا، تو چه می‌پایی؟!

ما انصف ندمانی، لو انکر ادمانی (3181)

ما انصف ندمانی، لو انکر ادمانی
فالقهوة من شرطی، لاالتوبة من شانی

ریحان به سفال اندر بسیار بود دانی
آن جام سفالین کو؟ وان راوق ریحانی

لو تمزجها بالدم، من ادمع اجفانی
یزداد لها صبغ فی احمر القانی

صف‌های پری‌رویان، در بزم سلیمانی
با نغمهٔ داودی، مرغ خوش الحانی

یا یوسف عللنی، لو لامک اخوانی
کم من علل یشفی، من علة احزانی

شو گوش خرد برکش، چون طفل دبستانی
تا پیر مغان بینی در بلبله گردانی

اقبلت علی وصلی، راحلت لهجرانی
این القدم الاول؟ این‌النظر الثانی

قد اسکرنی ربی من قهوة مد راری (3207)

قد اسکرنی ربی من قهوة مد راری
واستغرقنی الساقی من نائله‌الجاری

یا قهوة اجلالی، یا دافع بلبالی
ما جئت هنا الا کی تکشف اسراری

قد کلفنی عشقی، الصبوة لا تشفی
اصعدت به عمری، ادرکت به ثاری

سقیا لک یا ساقی، من نائلک الباقی
لا تسر الی صدری، انی لک یا ساری

فزنا بمطایاکم جدنا بعطایاکم
من اسعد یلقاکم لا یلدغه ضاری

ذاالحال حوالینا و انشق به عینا
لا زال لنا زینا من حلة انواری

یا سمعی و یا شمعی یا سکری و یا شکری
یا راحی و یا روحی من غیرک اغیاری

ماه رمضان آمد ای یار قمر سیما (2)

ماه رمضان آمد ای یار قمر سیما
بربند سر سفره بگشای ره بالا

ای یاوهٔ هر جایی وقتست که بازآیی
بنگر سوی حلوایی تا کی طلبی حلوا

یک دیدن حلوایی زانسان کندت شیرین
که شهد ترا گوید: « خاک توم ای مولا »

مرغت ز خور و هیضه مانده‌ست در این بیضه
بیرون شو ازین بیضه تا باز شود پرها

بر یاد لب دلبر خشکست لب مهتر
خوش با شکم خالی می‌نالد چون سرنا

خالی شو و خالی به لب بر لب نابی نه
چون نی ز دَمش پر شو وانگاه شکر می‌خا

بادی که زند بر نی قندست درو مضمر
وان مریم نی زان دم حامل شده حلویا

گر توبه ز نان کردی آخر چه زیان کردی
کو سفرهٔ نان‌افزا کو دلبر جان افزا

از درد به صاف آییم وز صاف به قاف آییم
کز قاف صیام ای جان عصفور شود عنقا

صفرای صیام ارچه سودای سر افزاید
لیکن ز چنین سودا یابند ید بیضا

هر سال نه جوها را می پاک کند از گل
تا آب روان گردد تا کشت شود خضرا

بر جوی کنان تو هم ایثار کن این نان را
تا آب حیات آید تا زنده شود اجزا

ای مستمع این دم را غریدن سیلی دان
می‌غرد و می‌خواند جان را بسوی دریا

سرنامهٔ تو ماها هفتاد و دو دفتر شد
وان زهرهٔ حاسد را هفتاد و دو دف تر شد
بستیم در دوزخ یعنی طمع خوردن
بگشای در جنت یعنی که دل روشن

بس خدمت خَر کردی بس کاه و جوش بُردی
در خدمت عیسی هم باید مددی کردن

گر خر نبدی آخر کی مسکن ما بودی
گردون کشدی ما را بر دیده و بر گردن

آن گنده بغل ما را سر زیر بغل دارد
کینه بکشیم آخر زان کوردل کودن

تا سفره و نان بینی کی جان و جهان بینی
رو جان و جهان را جو ای جان و جهان من

اینها همه رفت ای جان بنگر سوی محتاجان
بی‌برگ شدیم آخر چون گل زدی و بهمن

سیریم ازین خرمن زین گندم و زین ارزن
بی‌سنبله و میزان ای ماه تو کن خرمن

ماییم چو فراشان بگرفته طناب دل
تا خیمه زنیم امشب بر نرگس و بر سوسن

تا چند ازین کو کو چون فاختهٔ ره‌جو
می‌درد این عالم از شاهد سیمین تن

هر شاهد چون ماهی ره‌زن شده بر راهی
هر یک چو شهنشاهی هر یک ز دگر احسن

جان‌بخش و مترس ای جان بر بخل مچفس ای جان
مصباح فزون سوزی افزون دهدت روغن

شاهی و معالی جو خوش لست ابالی گو
از شیر بگیر این خو مردی نهٔ آخر زن

پا در ره پرخون نه رخ بر رخ مجنون نه
شمشیر وغا برکش کآمیخت اسد برکن

ای مطرب طوطی خو ترجیع سوم برگو
تا روح روان گردد چون آب روان در جو
ای عیسی بگذشته خوش از فلک آتش
از چرخ فرو کن سر ما را سوی بالا کش

با خاک یکی بودم ز اقدام همی سودم
چون یک صفتم دادی شد خاک مرا مفرش

یک سرمه کشیدستی جان را تو درین پستی
کش چشم چو دریا شد هرچند که بود اخفش

بی‌مستی آن ساغر سست است دل و لاغر
بی‌سرمهٔ آن قیصر هر چشم بود اعمش

در بیشهٔ شیران رو تا صید کنی آهو
در مجلس سلطان رو وز بادهٔ سلطان چش

هر سوی یکی ساقی با بادهٔ راواقی
هر گوشه یکی مطرب شیرین ذقن و مه‌وش

از یار همی پرسی که عیدی و یا عرسی
یارب ز کجا داری این دبدبه و این کش

در شش جهة عالم آن شیر کجا گنجد
آن پنجهٔ شیرانه بیرون بود از هر شش

خورشید بسوزاند مه نیز کند خشکی
از رش علیهم دان این شعشعه و این رش

نوری که ز ذوق او جان مست ابد ماند
اندر نرسد والله خورشید تو در گردش

چون غرقم چون گویم اکنون صفت جیحون
تا بود سرم بیرون می‌گفت لبم خوش خوش

تا تو نشوی ماهی این شط نکند غرقت
جز گلبن اخضر را ره نیست درین مرعش

شرحی که بگفت این را آن خسرو بی‌همتا
چون گویی و چون جویی لا یکتب و لا ینقش

آن دل که ترا دارد هست از دو جهان افزون
هم لیلی و هم مجنون باشند ازو مجنون

باز این دل سرمستم دیوانهٔ آن بندست (9)

باز این دل سرمستم دیوانهٔ آن بندست
دیوانه کسی باشد، کو بی‌دل و پیوندست

سرمست کسی باشد، کو خود خبرش نبود
عارف دل ما باشد، کو بی عدد و چندست

در حلقهٔ آن سلطان، در حلقه نگینم من
ای کور بمن بنگر، من وردم و شه قندست

نه از خاکم و نه از بادم، نه از آتش و نه از آبم
آن چیز شدم کلی، کو بر همه سوگندست

من عیسی آن ماهم، کز چرخ گذر کردم
من موسی سرمستم،کالله درین ژنده‌ست

دیوانه و سرمستم، هم جام تن اشکستم
من پند بنپذیرم، چه جای مرا پندست؟

من صوفی چرا باشم؟ چون رند خراباتم
من جام چرا نوشم؟ با جام که خرسندست؟

من قطره چرا باشم؟ چون غرق در آن بحرم
من مرده چرا باشم؟ چون جان ودلم زندست

تن خفت درین گلخن جان رفت دران گلشن
من بودم و بی‌جایی، وین نای که نالندست

از خویش حذر کردم، وز دور قمر جستم
بر عرش سفر کردم، شکلی عجبی بستم
بازآمدم از سلطان با طبل و علم، فرمان
سرمست و غزل‌گویان، اسرار ازل جویان

باز این دل دیوانه زنجیر همی برد
چون برق همی رخشد، مانند اسد غران

چون تیر همی پرد از قوس تنم، جانم
چون ماه دلم تابان، از کنگرهٔ میزان

جان یوسف کنعانست، افتاده به چاه تن
دل بلبل بستانست، افتاده درین ویران

می‌افتم و می‌خیزم چون یاسمن از مستی
می‌غلطم در میدان چون گوی از آن چوگان

سلطان سلاطینم، هم آنم و هم اینم
من خازن سلطانم، پر گوهرم و مرجان

پهلوی شهنشاهم، هم بنده و هم شاهم
جبریل کجا گنجد آنجا که من و یزدان؟!

تو حلق همی دری از خوردن خون خلق
ور دلق همی پوشی، مانند سگ عریان

در آخر آن گاوان، آخر چه کنی مسکن؟!
مسکین شو و قربان شو، در طوی چنان خاقان

احمد چو مرا بیند، رخ زرد چنین سرمست
او دست مرا بوسد، من پا ای ورا پیوست
امروز منم احمد، نی احمد پارینه
امروز منم سیمرغ، نی مرغک هرچینه

شاهی که همه شاهان، خربندهٔ آن شاهند
امروز من آن شاهم، نی شاه پریرینه

از شربت اللهی، وز شرب اناالحقی
هریک به قدح خوردند، من با خم و قنینه

من قبلهٔ جانهاام، من کعبهٔ دلهاام
من مسجد آن عرشم، نی مسجد آدینه

من آینهٔ صافم، نی آینهٔ تیره
من سینهٔ سیناام، نی سینهٔ پرکینه

من مست ابد باشم، نی مست ز باغ و رز
من لقمهٔ جان نوشم، نی لقمهٔ ترخینه

گر باز چنان اوجی، کو بال و پر شاهی؟!
ور خرس نهٔ ، چونی با صورت بوزینه؟!

ای آنکه چو زر گشتی از حسرت سیمین بر
زر عاشق رنگ من تو عاشق زرینه

در خانقه عالم، در مدرسهٔ دنیا
من صوفی دل صافم، نی صوفی پشمینه

خاموش شو و پس در، تو پردهٔ اسراری
زیرا که سزد ما را جباری و ستاری

امروز به قونیه، می‌خندد صد مه رو (24)

امروز به قونیه، می‌خندد صد مه رو
یعنی که ز لارنده، می‌آید شفتالو

در پیش چنین خنده، جانست و جهان، بنده
صد جان و جهان نو ، در می‌رسد از هر سو

کهنه بگذار و رو در بر کش یار نو
نو بیش دهد لذت، ای جان و جهان، نوجو

عالم پر ازین خوبان، ما را چه شدست ای جان؟!
هر سوی یکی خسرو، خندان لب و شیرین خو

بر چهرهٔ هر یک بت بنوشته که لاتکبت
بر سیب زنخ مرقم من یمشق لایصحو

برخیز که تا خیزیم، با دوست درآمیزیم
لالا چه خبر دارد، از ما و ازان لولو؟!

بهر گل رخسارش، کز باغ بقا روید
چون فاخته می‌گوید هر بلبل جان: « کوکو »

گر این شکرست ای جان، پس چه بود آن شکر
ای جان مرا مستی، وی درد مرا دارو

بازآمد و بازآمد، آن دلبر زیبا خد
تا فتنه براندازد، زن را ببرد از شو

با خوبی یار من زن چه بود؟! طبلک زن
در مطبخ عشق او، شو چه بود؟ کاسه شو

گر درنگری خوش خوش، اندر سرانگشتش
نی جیب نسب گیری، نی چادر اغلاغو

شب خفته بدی ای جان، من بودم سرگردان
تا روز دهل می‌زد آن شاه برین بارو

گفتم ز فضولی من: « ای شاه خوش روشن
این کار چه کار تست ؟! کو سنجر و کو قتلو »

گفتا: « بنگر آخر از عشق من فاخر
هم خواجه و هم بنده، افتاده میان کو

بر طبل کسی دیگر برنارد عاشق سر
پیراهن یوسف را مخصوص و شدست این بو

مستست دماغ من، خواهم سخنی گفتن
تا باشم من مجرم تا باشم یا زقلو

گیرم که بگویم من، چه سود ازین گفتن؟
گوش همه عالم را بر دوزد آن جادو

ترجیع کنم ای جان گر زانک بخندی تو
تا از خوشی و مستی بر شیر جهد آهو
ای عید غلام تو، وای جان شده قربانت
تا زنده شود قربان، پیش لب خندانت

چون قند و شکر آید پیش تو؟! که می‌باید
بر قند و شکر خندد آن لعل سخن‌دانت

هرکس که ذلیل آمد، در عشق عزیز آمد
جز تشنه نیاشامد از چشمهٔ حیوانت

ای شادی سرمستان، ای رونق صد بستان
بنگر به تهی‌دستان، هریک شده مهمانت

پرکن قدحی باده، تا دل شود آزاده
جان سیر خورد جانا، از مایدهٔ خوانت

بس راز نیوشیدم، بس باده بنوشیدم
رازم همه پیدا کرد، آن بادهٔ پنهانت

ای رحمت بی‌پایان وقتست که در احسان
موجی بزند ناگه بحر گهرافشانت

تا دامن هر جانی، پر در وگهر گردد
تا غوطه خورد ماهی در قلزم احسانت

وقتیست که سرمستان گیرند ره خانه
شب گشت چه غم از شب با ماه درخشانت

ای عید، بیفکن خوان، داد از رمضان بستان
جمعیت نومان ده، زان جعد پریشانت

در پوش لباس نو، خوش بر سر منبر رو
تا سجدهٔ شکر آرد، صد ماه خراسانت

ای جان بداندیشش، گستاخ درآ پیشش
من مجرم تو باشم، گر گیرد دربانت

در باز شود والله، دربان بزند قهقه
بوسد کف پای تو، چو نبیند حیرانت

خنده بر یار من، پنهان نتوان کردن
هردم رطلی خنده می‌ریزد در جانت

ای جان، ز شراب مر، فربه شدی و لمتر
کز فربهی گردن، بدرید گریبانت

با چهرهٔ چون اطلس، زین اطلس ما را بس
تو نیز شوی چون ما گر روی دهد آنت

زینها بگذشتم من گیر این قدح روشن
مستی کن و باقی را درده به عزیزانت

چون خانه روند ایشان شب مانم من تنها
با زنگیکان شب تا روز بکوبم پا
امروز گرو بندم با آن بت شکرخا
من خوشتر می‌خندم، یا آن لب چون حلوا؟

من نیم دهان دارم، آخر چه قدر خندم؟!
او همچو درخت گل، خندست ز سر تا پا

هستم کن جانا خوش تا جان بدهد شرحش
تا شهر برآشوبد زین فتنه و زین غوغا

شهری چه محل دارد کز عشق تو شور آرد؟
دیوانه شود ماهی از عشق تو در دریا

بر روی زمین ای جان، این سایهٔ عشق آمد
تا چیست خدا داند از عشق، برین بالا!

کو عالم جسمانی؟! کو عالم روحانی؟!
کو پا و سر گلها؟ کو کر و فر دلها؟!

با مشعلهٔ جانان، در پیش شعاع جان
تاریک بود انجم، بی‌مغز بود جوزا

چون نار نماید آن، خود نور بود آخر
سودای کلیم الله شد جمله ید بیضا

مگریز ز غم ای جان، در درد بجو درمان
کز خار بروید گل، لعل و گهر از خارا

زین جمله گذر کردم ساقی! می جان درده
ای گوشهٔ هر زندان با روی خوشت صحرا

ای ساقی روحانی، پیش‌آر می جانی
تو چشمهٔ حیوانی، ما جمله در استسقا

لب بسته و سرگردان ما را مگذار ای جان
ساغر هله گردان کن، پر بادهٔ جان‌افزا

آن بادهٔ جان‌افزا، از دل ببرد غم را
چون سور و طرب سازد هر غصه و ماتم را

چون باشد جام جان، خوبی و نظام جان
کز گفتن نام جان، دل می‌برود از جا

گفتم به دل: « از محنت، باز آی یکی ساعت »
گفتا که: « نمی‌آیم، کاین خار به از خرما »

ماهی که هم از اول با حر بیارامد
در جوی نیاساید حوضش نشود مأوا

گر آبم در پستی، من بفسرم از هستی
خورشید پرستم من خو کرده در آن گرما

در محنت عشق او، درجست دوصد راحت
زین محنت خوش ترسان کی باشد جز ترسا؟!

تمرین شنیداری بر مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن

تمرین شنیداری بر مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن

برای مسلط شدن بر مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن پیشنهاد می‌کنیم پلی‌لیست بالا را روزانه چندین و چند بار گوش دهید تا جایی که بتوانید این اشعار را از حفظ بخوانید. علاوه بر گوش دادن، بهتر است که تنها شنونده نباشید، زیر لب با صدایی که می‌شنوید تکرار کنید. اگر بتوانید بلند بلند اشعار را بخوانید که خودتان صدای خودتان را بشنوید که دیگر عالی است. می‌توانید با ریتم هجاها ضرب بزنید یا دست‌ها و سرتان را تکان دهید.

همه‌ی این‌ها بخشی از آموزش شماست و فراموش نکنید که مهم‌ترین مسئله این است که باید از آموختن لذت برد.

برای مشاهده‌ی اشعار بیشتر در این وزن می‌توانید به لینک زیر وارد شوید:

مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن

 

 

زآن حَبّه‌ی خَضراخور، کَز رویِ سَبُک‌روحی

زآن حَبّه‌ی خَضراخور، کَز رویِ سَبُک‌روحی
هرکـ‌او بِخورَد یک جو، بر سیخ زَند سی مرغ

زآن لقمه که صوفی را، در معرفت اندازد
یک ذرّه و صد مَستی، یک دانه و صد سی‌مرغ

 


 

در دیرِ مغان آمد، یارم قدحی در دست

در دیرِ مغان آمد، یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگسِ مستش مست

در نعلِ سمندِ او شکلِ مهِ نو پیدا
وز قدِ بلندِ او بالایِ صنوبر، پست

آخر به چه گویم هست از خود خبرم، چون نیست
وز بَهرِ چه گویم نیست با وی نظرم، چون هست

شمعِ دلِ دمسازم، بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان، برخاست چو او بنشست

گر غالیه خوش بو شد، در گیسویِ او پیچید
ور وَسمه کمانکش گشت، در ابروی او پیوست

بازآی که بازآید عمرِ شدهٔ حافظ
هرچند که ناید باز، تیری که بِشُد از شست

 


 

کِی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

کِی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

از لعلِ تو گر یابم انگشتریِ زنهار
صد مُلکِ سلیمانم در زیرِ نگین باشد

غمناک نباید بود از طعنِ حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیرِ تو در این باشد

هر کاو نَکُنَد فهمی زین کِلکِ خیال‌انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

جامِ می و خونِ دل هر یک به کسی دادند
در دایرهٔ قسمت اوضاع چنین باشد

در کارِ گلاب و گل حکمِ ازلی این بود
کاین شاهدِ بازاری وان پرده‌نشین باشد

آن نیست که حافظ را رندی بِشُد از خاطر
کـ‌این سابقهٔ پیشین تا روزِ پَسین باشد

 

اشعار بالا از جناب لسان الغیب بود.

در دیرِ مغان آمد، یارم قدحی در دست (27)

در دیرِ مغان آمد، یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگسِ مستش مست

در نعلِ سمندِ او شکلِ مهِ نو پیدا
وز قدِ بلندِ او بالایِ صنوبر، پست

آخر به چه گویم هست از خود خبرم، چون نیست
وز بَهرِ چه گویم نیست با وی نظرم، چون هست

شمعِ دلِ دمسازم، بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان، برخاست چو او بنشست

گر غالیه خوش بو شد، در گیسویِ او پیچید
ور وَسمه کمانکش گشت، در ابروی او پیوست

بازآی که بازآید عمرِ شدهٔ حافظ
هرچند که ناید باز، تیری که بِشُد از شست

کِی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد (161)

کِی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

از لعلِ تو گر یابم انگشتریِ زنهار
صد مُلکِ سلیمانم در زیرِ نگین باشد

غمناک نباید بود از طعنِ حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیرِ تو در این باشد

هر کاو نَکُنَد فهمی زین کِلکِ خیال‌انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

جامِ می و خونِ دل هر یک به کسی دادند
در دایرهٔ قسمت اوضاع چنین باشد

در کارِ گلاب و گل حکمِ ازلی این بود
کاین شاهدِ بازاری وان پرده‌نشین باشد

آن نیست که حافظ را رندی بِشُد از خاطر
کـ‌این سابقهٔ پیشین تا روزِ پَسین باشد

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی (466)

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی

چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی

تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی

از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی

چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی