کپی نوشته
کپی شد
گفتم که برآید آبی از چاه امید
افسوس که دلو نیز در چاه افتاد
سلطان که به منزل گدایان آید
گر بر سر بوریا نشیند شاید
در گرگ نگه مکن که بزغاله برد
یک روز ببینی که پلنگش بدرد
خورشید که بر جامهٔ درویش افتد
از بخت نگونش ابر در پیش افتد
جایی نرسد کس به توانایی خویش
الا تو چراغ رحمتش داری پیش
کوتهنظران را نبود جز غم خویش
صاحبنظران را غم بیگانه و خویش
گر خود همه عالم بگشایی تو به تیغ
چه سود که باز میگذاری به دریغ؟
خفتی و به خفتنت پراکنده شدیم
برخاستی و به دیدنت زنده شدیم
از بهر دل یکی به دست آوردن
مطبوع نباشد دگری آزردن
صاحبدل نیک سیرت علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه