مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)

با تو سخنان بیزبان خواهم گفت (221)

با تو سخنان بیزبان خواهم گفت
از جملهٔ گوشها نهان خواهم گفت

جز گوش تو نشنود حدیث من کس
هرچند میان مردمان خواهم گفت

با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت (222)

با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت
با تو سخن مرگ نمی‌شاید گفت

جان طالب منزلست و منزل مرگست
اما خر تو میانهٔ راه بخفت

باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت (223)

باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
یار آمد و می در قدح یاران ریخت

از سنبل تر رونق عطاران برد
وز نرگس مست خون هشیاران ریخت

با دشمن تو چو یار بسیار نشست (224)

با دشمن تو چو یار بسیار نشست
با یار نشایدت دگربار نشست

پرهیز از آن گلی که با خار نشست
بگریز از آن مگس که بر مار نشست

با دل گفتم که دل از او جیحونست (225)

با دل گفتم که دل از او جیحونست
دلبر ترش است و با تو دیگر گونست

خندید دلم گفت که این افسونست
آخر شکر ترش ببینم چونست

باران به سر گرم دلی بر میریخت (226)

باران به سر گرم دلی بر میریخت
بسیار چو ریخت چست در خانه گریخت

پر میزد خوش بطی که آن بر من ریز
کاین جان مرا خدای از آب انگیخت

با روز بجنگیم که چون روز گذشت (227)

با روز بجنگیم که چون روز گذشت
چون سیل به جویبار و چون باد بدشت

امشب بنشینیم چون آن مه بگرفت
تا روز همی زنیم طاس و لب طشت

بازآی که یار بر سر پیمانست (228)

بازآی که یار بر سر پیمانست
از مهر تو برنگشت صد چندانست

تو بر سر مهری که ترا یکجانست
او چون باشد که جان جان جانست

با شاه هر آنکسی که در خرگاهست (229)

با شاه هر آنکسی که در خرگاهست
آن از کرم و لطف و عطای شاهست

با شاه کجا رسی بهر بیخویشی
زانجانب بیخودی هزاران راهست

با شب گفتم گر بمهت ایمانست (230)

با شب گفتم گر بمهت ایمانست
این زود گذشتن تو از نقصانست

شب روی به من کرد و چنین عذری گفت
ما را چه گنه چو عشق بی‌پایانست