مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
آموختمش شيوهی هرگونه سخن
بنهادم حرف حرف، حرفش به دهن
چون نیک بیازمود و آمد به زبان
اول سخنی که گفت، بودش بد من
با دیو چنان همدم و از مات سخن
ای شوخ پری چهرهی چون پسته دهن
ما از غم تو خواب نیاریم به چشم
توخفته چو گل به دامن زاغ و زغن
گفتی که حریف من نخواهی بودن
با حكم من است هر گره بگشودن
گفتم بروم گفت چرا این کردن
گفتم نروم گفت چرا این بودن؟
از رود مگیر و بر سر رود مکن
خود را به ره نرفته نابود مکن
خواهی زتو افروخته باشد مردم
چون کنده به چشم مردمی دود مکن!
گفتم چه دهان گفت چنین جوش مکن
گفتم چه میان گفت فراموش مکن
گفتم اگرم حرف کسان نگذارد
گفتا به سخنان هرکسی گوش مکن
گفتی که چنان باش وچنان گشتم من
گفتی که زجان بگرد از آن گشتم من
اکنون تو چه خواهی از سرای ویران
چون آنچه بگفتی به من، آن گشتم من
آمد سحر وهنوز هشیارم من
خفتند همه کسان و بیدارم من
گیرنده ی هر صداستم من اما بنگر
با اینهمه توفیق، گرفتارم من
هر زخم مرا رسد ز جوشیدن من
چشم از ستمش همیشه پوشیدن من
اور رنج مرا خواهد و من راحت او
سودی نکند بیهده کوشیدن من
بنگر چه دل مراست حاصل از من
در کار پریرویی غافل از من
من برسر آنکه دل کنم رام از او
او در پی اینکه بشکند دل از من
گفتم عشقت، گفت خراجت از من
گفتم غم آن؟ گفت علاجت از من
گفتم چه مرا به کف از این باشد گفت:
بازار، سخن چنین رواجت از من