مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
حسنت که همه جهان فسونش بگرفت
دردِ حسدِ حسود چونش بگرفت
سرخیِ رخم ز گرمی و خشکی نیست
از بس که عاشق گَشت خونش بگرفت
چشم تو ز روزگار خونریزتر است
تیر مژهٔ تو از سنان تیزتر است
رازی که بگفتهای بگوشم واگوی
زانروی که گوش من گرانخیزتر است
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست
از دیده دوست فرق کردن نه نکوست
یا دوست به جای دیده یا دید خود اوست
چنگی صنمی که ساز چنگش بنواست
بر چنگ ترانهای همی زد شبها است
کآیم بر تو غزلسِرایان روزی
وان قول مخالفش نمیآید راست
چون دانستم که عشق پیوست منست
وان زلف هزار شاخ در دست منست
هرچند که دی مست قدح میبودم
امروز چنانم که قدح مست منست
چون دلبر من میان دلداران نیست
او را چون جهان هلاکت و پایان نیست
گر خیرهسری زنخ زند گو میزن
معشوق ازین لطیفتر امکان نیست
چون دید مرا مست بهم برزد دست
گفتا که شکست توبه بازآمد مست
چون شیشه گریست توبهٔ ما پیوست
دشوار توان کردن و آسان بشکست
ترشی تو چرا مگر شکربارت نیست
یا هست شکر ولی خریدارت نیست
یا کار نمیدانی و سرگشته شدی
یا میدانی ز کاسدی کارت نیست
چیزیست که در تو بی تو جویان ویست
در خاک تو دریست که از کان ویست
مانندهٔ گوی اسب چوگان ویست
آن دارد و آن دارد و آن آن ویست
حاشا که به عالم از تو خوشتر یاریست
یا خوبتر از دیدن رویت کاریست
اندر دو جهان دلبر و یارم تو بسی
هم پرتو تست هر کجا دلداریست