پیرایه یغمایی
خطی از «ورلن» است،
که دیگر به یادش نمی آورم.
خیابانی است،
که قدم زدنش برایم ممنوع شده.
آیینه ای است،
که خودم را برای آخرین بار در آن دیده ام.
دری است،
که من تا آخر دنیا آن را بسته ام.
در میان کتاب های کتابخانه ام،
– اکنون که نگاهشان می کنم-
کتاب هایی هستند،
که من هرگز – دوباره آنها را باز نخواهم کرد.
این تابستان پنجاه ساله می شوم.
مرگ همیشه مرا تعقیب کرده است!
اینک تویی، آنجا …
نشسته در میان نرگسهای زرد
در نهایت بیگناهی
انگار حالت گرفتهای برای تصویر
به نام معصومیت!
نور در کمال خویش بر چهره ات تابیده
نرگسی را میمانی در میان نرگسها…
این آخرین بهار توست بر روی خاک
باز هم مانند آن نرگسها …
پسر کوچکت – که بیش از دو هفتهای ندارد –
چونان عروسک نرمی در حلقهی بازوانت آرمیده
مادر و پسر به یاد میآورند شمایل مقدس را
و دختر دو سالهات به روی تو میخندد
به او چیزی میگویی اما افسوس
که واژگان تو در دوربین گم میشوند
و نیز دانش در تپهای که روی آن نشستهای
دوربین قادر به ضبط آن نیست
با خندق پیرامونش که بزرگتر از خانهی توست
اینجاست که آگاهی شکست میخورد
و لحظهای بعد زندگیات خسته و واخورده
چونان سربازی با کوله باری که آیندهات را بر دوش دارد
به سویت گام بر میدارد
اما نرسیده به تو، به آن سرزمین مجهول باز میگردد
و همه چیر در برق جهندهای آب میشود…