تد هیوز

44 مطلب

کاخ او از جمجمه هاست

کاخ او از جمجمه هاست.
تاج او آخرین خرده ریزهاست
از آوندِ حیات.
تخت او تخته بندِ استخوان هاست، اشیایی آویخته
چنگک و آخرین تخته.
ردای او سیاه است از آخرین خون.
ملکوت او تهی است.
دنیایی تهی، از آنجا که آخرین فریاد
پرپرزنان، تنومند و نومیدوار دور شد
به سوی نابینایی و ناشنوایی و گنگی آن خلیج
که برگشت، جمع شد، و آرام گرفت
تا سلطه بر سکوت افکند.

“برگ ها، آهای برگ ها”

“برگ ها، آهای برگ ها”، کلاغ لرزان خواند-
لمس لبه ی یک برگ بر حنجره اش
تعبیر دیگری از گیوتین.
با اینهمه
بی هیچ سخنی همچنان به برگ ها خیره ماند
از میان سر خدا که یکباره تعویض شد.

او نامی نداشت

مار در باغ
او خدا نبود
خرامیدن نرم و آرام بود
و خون جهنده آدم.
خونی که از بدن آدم
در حوا جاری شد
چیزی جاودانه بود
آدم سوگند خورد که عشق است
خونی که از بدن حوا
از زهدانش جاری شد
به صلیب کشیده شد
او نامی نداشت.
دیگر هیچ اتفاق نیفتاد
عشق که هرگز نمی میرد
هزار چهره و
پوست عذاب را فرو افکند.
به دارآویختن، پوستواره ای تهی.
هنوز هیچ رنجی
باغ را تیره نمی سازد
یا سرود مار را.

چست و چالاک بود کلاغ

چست و چالاک بود کلاغ اما
باید که نگران چشمان خود، آن دو قطره شبنم می بود.
سنگ، قهرمان کره ی زمین، به سنگینی به سوی او حرکت کرد.
جنگ را شرح کردن ارزشی ندارد
جایی که سنگ خود را به هزارن تکه ی خرد کرد بی شکل
حال آنکه کلاغ ناچار چابک تر شد.
میدان نامعمول فضا، نگران،
فریاد و هلهله برای این دو گلادیاتور تا ابد
ستیزشان هنوز پژواک می شود.
پرواز کنان به عبث – سنگ اما غبار شده است اکنون
و کلاغ هیولایی – یک چشم به هم زدنش
تمام زمین را به وحشت می اندازد.
و هنوز او، آن کس که هرگز کشته نشده است
نومیدانه قارقار می کند
و تازه زاده شده است.

خواست دریا را نادیده بگیرد

خواست دریا را نادیده بگیرد
اما دریا بزرگتر از مرگ بود، چنان که از زندگی نیز
خواست با دریا سخن بگوید
مغزش اما فروبسته ماند و چشمانش رمید از دریا
چنان که از شعله ی آتش
خواست با دریا همدردی کند
دریا اما واپس اش زد- آن سان که مرده ای را پس می زند
خواست بیزار شود از دریا
همان دم حس کرد چون خرگوش تشنه ای
بر صخره ای در باد آویخته ست
خواست در همان دنیا به سر برد که دریا
ریه هایش اما چندان ژرف نبود
و خون تازه اش از آن فواره زد
چون قطره آبی بر بخاری داغ
سرانجام
پشت کرد و از دریا عقب نشست
چون مصلوبی که توان جنبیدن اش نیست

می‌سوزد و ذغال می‌شود

سوزان
سوزان
سوزان
آنک چیزی بود سرانجام
که خورشید نتوانست بسوزاندش، که تسلیم شده بود
هر چیز در برابر آخرین مانع
رودرروی آن چه از خشم سوخت و ذغال شد
و می سوزد و ذغال می شود
براق و زلال میان تفاله های درخشان کوره ی آتش
زبانه های سرکش آبی و سرخ و زرد رنگ
لیسه های سبز بر شعله ها
براق و سیاه –
مردمک چشم کلاغ، در برج قلعه ی سوخته اش.

پسری بود که اودیپوس بود

پسری بود که اودیپوس بود
اندورن شکم مادر خود چسبیده
پدرش دیوار زده بر راه خروج
وه چه مرد هراسناکی بود
مامان مامان
پدرش فریاد زد همانجا بمان
زانکه آقاکلاغه
به جهان گفته که چون زاده شوی
مثل سگ با من رفتار کنی
مامان مامان
مادرش باد کرد و گریست و باد کرد
ناگهان با صدای مهیب ترکید و او بیرون افتاد
پدرش دست از کلنگ زدن بکشید
آنگاه که جیغ نوزاد شنید
مامان مامان
مادرش ترسان و گریان ناله کرد
آه نه لطفن نبُر دودولش را
فکر کن چه لذت ها که خواهد داد
بله فردا نه همین پس فردا
مامان مامان
پدر اما طبق فرمان خدا
بچه لوس جیغو جیغو را بگرفت
پای او را با چند گره کور ببست
بچه را پیش گربه ها انداخت
مامان مامان
اما اودیپوس چه شانسی آورد
وقتی شاتالاپی به زمین می افتاد
ناگهان چون فنر بجهید
افتاد روی پدر و به خاکش بکشید
مامان مامان
پدرش را کتک سختی زد
آن قدر که مثل تکه سنگ افتاد
ناله هایش سوی خدای به بالا رفت
روحش رفت به اعماق درک
مامان مامان
آقاکلاغه سوی اودیپ آمد
گوش کن قاتل بیچاره ابوالهول روزی
خایه هایت را خواهد جوید
طبق فرمان خدا باشد این
مامان مامان
آن ابوالهول ماده سوی او برفت
و دهانش را برای او بگشود
اودیپوس شق ایستاد و گریست
تا که این چیز هراسناک بدید
مامان مامان
ایستاد آنجا با پاهای کج و کوج
و ابوالهول غرید
چارپا و سه پا و دو پا و یک پاست
کیست آن کس که با همه ی اینهاست؟
مامان مامان
اودیپوس تبری برگرفت و شکافت
آن ابوالهول را ز سر تا پا
بانگ زد آن جواب ها در من نیست،
روده هایت مگر به آن برسند
مامان مامان
هزاران هزار ارواح بیرون آمدند
همه در بدن هایی پوسیده
گریه کنان تو هرگز نخواهی دانست
که خدای حرامزاده چه بیرحم است
مامان مامان
سپس پدرش مرده بیرون آمد
آنجا فریاد زد
با خنجر شکم مادرش را درید
و به چهره اش خندید
مامان مامان
آنگاه مادرش از آن طرف آمد
از سطل اش خون می ریخت
گریست مادرش: چیزی نمی فهمی تو
تو در این می خوابی یا برایش ترانه میخوانی
مامان مامان
اودیپوس تبرش را دوباره بالابرد
نعره زد، آی جهان تاریک است
جهان تاریک است یک اینچ بالاتر
در سوی دیگر چه چیزی است؟
مامان مامان
مادرش را چو خربزه دونیمه نمود
خیس از خون شده بود
خود را پیچ خورده در اندرون یافت
گویی هرگز سوراخ نکرده بود
مامان مامان

گویی بالاترین شاخه‌ی درخت مادر است

کسی بود که نمی توانست
از شر مادر خود رها شود
گویی بالاترین شاخه ی درخت مادر است
پس خروشید و برید و از او گسست
با اعداد و معادلات و قانون هایی
که خود اختراع کرد و حقیقت نامید.
پرس و جو کرد، متهم کرد
مثل تولستوی، مجازاتش کرد،
بازدارنده، جیغ زنان و محکوم کنان
با کارد سراغ مادرش رفت،
نیست و نابودش کرد به انزجار
با تهدیدها و داروهای پاک کننده
درخواست های استرداد و حرارت مرکزی
تفنگ ها و ویسکی و خواب خسته کننده.
با همه کودکانش در آغوش، در سوگی شبح گون،
زن مُرد.
سر مرد چون برگی بر زمین افتاد..

آنگاه خداوند از آدمی بیزار شد

آنگاه خداوند از آدمی بیزار شد
روی به آسمان نهاد
و آدمی از خداوند بیزار شد
به سوی حوا رفت
گویی اشیا فرو می پاشیدند
اما کلاغ کلاغ
کلاغ آنها را به یکدیگر چفت کرد
میخکوب کردن آسمان و زمین به یکدیگر – –
پس آدمی فریاد زد، اما با صدای خداوند
و خداوند به خونریزی دچار شد، اما با خون آدمی
پس در مفصل آسمان و زمین بانگ غیژغیژ برخاست
که قانقاریایی شد و بوی گند گرفت – –
هراسی ورای رستگاری
عذاب کاسته نشد
نه آدمی توانست آدمی باشد نه خدا
عذاب
افزوده شد
کلاغ
نیشخندی زد
فریادزنان:” این است آفرینش من”.
پرچم سیاه خویشتن را به اهتزاز درآورد.

وقتی بیمار، می‌درخشد از درد

وقتی بیمار، می درخشد از درد
ناگاه می پرد رنگ اش،
کلاغ مشکوک صدایی شبیه خنده سر می دهد.
دیدن شهر شبانه، در آبیِ ورم کرده ی زمین،
لرزش دایره زنگی اش،
غریو قهقهه ای سر می دهد کلاغ تا آنزمان که اشک ها جاری شوند.
نقاب های رنگی و جلوه گری بادکنک های
مرده ی با سنجاق سوراخ شده را به یاد می آرد
درمانده بر زمین می غلتد.
و پاهای متحرک خویش را می بیند، خناق می گیرد
دست بر پهلوی به درد آمده اش می نهد
به دشواری تحمل اش می کند.
یکی از چشمانش در کاسه ی سرش فرو می رود، کوچک مثل یک سنجاق،
چشم دیگر باز، بشقاب پهنی از مردمک ها
رگ های شقیقه اش گره خورده، هر یک به سان سر تپنده ی کودکی یک ماهه
لب هایش استخوان گونه اش را بالا می دهند، قلب و جگرش در گلویش به پرواز،
ستونی ازخون فوران می کند از تاج سرش-
گویی در این جهان نمی تواند بود.
سر مویی بیرون از جهان
(با چهره ی بی نور به حالت طبیعی قطعه بندی شد
چشمان مردی مرده در حدقه اش جاانداخته
قلب مردی مرده پیچ شده زیر ردیف دنده ها
دل و روده ی پاره اش در جای خودش بخیه شد
مغز متلاشی اش پوشیده شده با غلاف پولادی)
گامی به پیش برمی دارد،
وگامی دیگر،
و گامی دیگر –