گزیده اشعار
میپرسیم اندر قفس از حال پریش؟
خون میخورم ارچند مرا دانه به پیش
جان از تن من به سوی جانانم رفت
خواهی همه دانه کم کن و خواهی بیش
گفتم سخنی بگوی، گفتا: به چه شرط؟
گفتم قدمی بپوی، گفتا: به چه شرط؟
گفتم: که نه می گوی و نه می پو با من،
اما دل من بجوی گفتا: به چه شرط؟
باز از بر گل، لاله برافروخت چراغ
وز ابر شبانه، باغ تر داشت دماغ
خرم دل آن کسی که چون لاله به داغ
بیدار نشست و داغ را جست سراغ
میخندم از گریهی سنگین چو صدف
خواهی برجام دارم و خواهی به اسف
از خنده مرا گریه گشاده است از چشم
وز گریه مرا خنده نمانده است به کف
صدبار به سر زد و صدبار به دف
در معرکه خلق را به هم ساخت طرف
پوشیده ولی زهر که در گوشم گفت:
از این همه ام تلاش بودی تو هدف
از شعرم خلقی به هم انگیختهام
خوب و بدشان به هم در آمیختهام
خود گوشه گرفته ام تماشا را کآب
در خوابگه مورچگان ریختهام
با یاد تو من به حرف آمیختهام
بی یاد تو من ز حرف بگسیختهام
روزی اگر از چشم تو افتم، چو سرشک
برگوشه ی دامن تو آویختهام
از هر کس گوشه کرده بگریختهام
وز هرچه نه دمساز بگسیختهام
چون هیچکس آزاده ندیدم چون وی
پوشیده به دامان وی آویختهام
گفتم که چو آتشی برانگیختهام
گفتا که چو باد برتو آویختهام
گفتم اگر آب چشم بنشاند گفت
هیهات که با خاک تو آمیختهام
بس گفتم و حرف تو نیامد به لبم
از گفتن خود لاجرم اندر تعبم
تو لیک نگفتی به چه روزی آیی
من نیز نگفتم به چه بگذشت شبم