قوت شاعرهٔ من سحر از فرط ملال (5)
کپی نوشته
کپی شد
کپی لینک
کپی شد
۱۴۰۳/۰۷/۱۵
-
اندازه متن
+
قوت شاعرهٔ من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گریزان میرفت
نقش خوارزم و خیال لب جیحون میبست
با هزاران گله از ملک سلیمان میرفت
میشد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت
من همیدیدم و از کالبدم جان میرفت
چون همیگفتمش ای مونس دیرینهٔ من
سخت میگفت و دلآزرده و گریان میرفت
گفتم: اکنون، سخنِ خوش، که بگوید با من؟
کـآن شکرلَهجهی خوشخوانِ خوشالحان میرَفت
لابه بسیار نمودم که مرو سود نداشت
زانکه کار از نظر رحمت سلطان میرفت
پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان
چه کند سوخته از غایت حرمان میرفت
نور خدا نمایدت آینهٔ مجردی (27)
نور خدا نمایدت آینهٔ مجردی از در ما در آ اگر طالب عشق سرمدی
باده…
حافظ 
