شاعران معاصر
با گل گفتم به گل چه کس پیوندد ؟
بشنید دلم دیدم کاو میخندد
گفتم چه زنی خنده؟به من گفت که گل
دربست اگر به خلق خود گل می گندد
گفتم قد تو؟گفت تماشا دارد
گفتم رخ تو؟ گفت چه کس تا دارد
گفتم به که این دوات بود ارزانی ؟
گفت آنکه مرا با خود تنها دارد
آن ماه جبین که نیم تاجی دارد
از بهر دلم زلب علاجی دارد
از من همه می گریزد و نمی داند او
روئی به چنان صفت خراجی دارد
گویند چو شیر زخم برمیدارد
در جای نهفت، دل به خود بگمارد؛
برزخمش می کشد زبان، واینش دواست
با زخم دلم خلق چه می پندارد؟
بی حد بود آنچه ره به نسبت دارد
کوشیدن توست کاین علامت دارد
تو حاصل دور خودی ار نیک ار بد
تا دور دگرچه ها قضاوت دارد
گویند که عاشقی جهانی دارد
روزش خبر از شب نهانی دارد
دل می رودم هنوزما ياد رخش
آگه نه که هر کار زمانی دارد
گوی از من کس هیچ نه نامی ببرد
یا با من راه برخلافی سپرد
من کوهم و دامن به در انداخته ام
هر جانوری به دامنم می گذرد
آن را که رهیست ره به کویی نبرد
آبی که رود منت جویی نبرد
من دست ز دامان تو بر می دارم
اما دل من پای به سویی نبرد
دیری است خیالی به سرم میگذرد
تاسوی کدام منزلم در سپرد
خام آنکه خبر نیستش از قصه ی من
و او خواهد در پرده ی من راه برد.
آن کشت که بود از آن من سيل فرد
بادش بتکاند و جانور پاک بخورد
صدفای سرود دیدی آن نورس را
طوفان خزانش چه همه رنگ ببرد؟