نقد ادبی
چیزی نمانده تا انقضایم
پاک میکنم گذشته را از بدنم
روی کفپوش خانه میریزد
کبریتی روشن می کنم ومیاندازم
گُر میگیرد و حمله میکند
شعلههای وحشی بیمحابا در خانهام میرقصند
نعرههایش خونم را منجمد میکند
دود عشوهگرانه میخزد و
عفونتهایم را میخشکاند
لبریز است
آتش در من
من در آتش
میان مردمک چشمهایم
گوشهایم
مشامم
داشتههایم در دستانش میسوزند و
من نداشتههایم را به او میسپارم
به باد میرود خاکسترِ گذشتهام
زخمهای قدیمی کِز میخورند
دردهای کهنه دود میشوند.
قرص مسکنی در خانهام افتاده
لکههای سیاه روی خاطرات ثبت شده
حقیقت عکس ها را فاش میکند
میتِکانم دستهایم را
از خُردههای باقیماندهی زندگی
پرواز میکنم
پرندهای سبکِ از قفس رها شده
دیگر هوایی نیست
و این خلاء
بالهایم را بزرگتر و قویتر میکند
این آخرین آغاز تنهاییِ من است.
شاعر: نیره مونسی
[pars-player ogg=”https://media.pelicanacademy.ir/2024/11/چیزی-نمانده-تا-انقضایم.ogg” id=”01778756″]
در حافظهی چراغ راهنما
دستهای کودک پنهان بود
وقتی بر شیشه میکوبید
و به لاشههای زنگ زده گل تعارف میکرد
در حافظهی لاشهی زرد نان پنهان بود
که بوق میزد و عابری خود را به درون پرتاب میکرد
در حافظهی عابر، کارگری پنهان بود
که در سایهی سیمان و آهن سایهاش هی کوتاه و کوتاهتر میشد
و بوسه در حافظهاش ستارهی سهیل بود
و سهیل در حافظهاش دختر همسایه را بوسیده بود
و دختر همسایه در حافظهاش برج بود
و در حافظهی برجهای شهر، حیاطی بود
که در آن
زنی مردی را میبوسید
و پسرکی میخواست بزرگ شود
تا زنی را ببوسد
شاعر: المیرا بیگی
[pars-player ogg=”https://media.pelicanacademy.ir/2024/10/در-حافظهی-چراغ-راهنمای.ogg” id=”97866170″]
تو
شکنجه بودی
بین شعر و زندگی
و شعر، همیشه شکنجه گر مهربان تری بود
دیده بودی نوازنده ی را
که نت ها حلق آویزیش کردند
تا موسیقی اش به زمین افتاد
برای همین با هر نت
می افتی
بلند می شوی
می چرخی
می افتی
بلند می شوی
می چرخی
میافتی
بلند میشوی
می چرخی
می افتی
به نتی که *قوی سیاهی را آن قدر بالا برد
تا بالهایش او را رها کردند
نشسته ایی
چشمهایت به صحنه نگاه می کنند
و خودت به شعر
“شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو”
می خوانی
بلند میخوانی
و هر نت به احترامت می ایستد
اما بارانی زندانی ست در چشم هایت
تا به خانه میرسی
تنت دوام نمی آورد زندگی را
و می افتد
چرخ می زند
بلند می شود
اما کسی جز این شعر بلند شدنت را نمی بیند
و حالا
هر وقت تقویم را ورق میزنم
زمستانی، زندانی ست
که هر چقدر برف ها را بلند میکند
می چرخاند
بلند می کند
می چرخاند
بلند می کند
می چرخاند
برف ها، به صفحه های بعدی نمی افتند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*فیلم قوی سیاه
*شعری از سعدی
شاعر: مریم راژ
[pars-player ogg=”https://media.pelicanacademy.ir/2024/10/تو-شکنجه-بودی.ogg” id=”01802912″]