گفت پیغامبر که زن بر عاقلان (119-1)

بخش ۱۱۹ – در بیان این خبر کی انهن یغلبن العاقل و یغلبهن الجاهل

 

 

 

گفت پیغامبر که زن بر عاقلان
غالب آید سخت و بر صاحب‌دلان

باز بر زن جاهلان چیره شوند
زانک ایشان تند و بس خیره روند

کم بودشان رقت و لطف و وداد
زانک حیوانیست غالب بر نهاد

مهر و رقت وصف انسانی بود
خشم و شهوت وصف حیوانی بود

پرتو حقست آن معشوق نیست
خالقست آن گوییا مخلوق نیست

مرد زان گفتن پیشمان شد چنان (120-1)

بخش ۱۲۰ – تسلیم کردن مرد خود را به آنچ التماس زن بود از طلب معیشت و آن اعتراضِ زن را اشارات حق دانستن. به نزد عقلِ هر داننده ای هست، که با گردنده گرداننده ای هست

 

 

 

مرد زان گفتن پیشمان شد چنان
کز عوانی ساعت مردن عوان

گفت خصم جانِ جان چون آمدم
بر سر جان من لگدها چون زدم

چون قضا آید فرو پوشد بصر
تا نداند عقل ما پا را ز سر

چون قضا بگذشت خود را می‌خورد
پرده بدریده گریبان می‌درد

مرد گفت ای زن پیشمان می‌شوم
گر بدم کافر مسلمان می‌شوم

من گنه‌کار توم رحمی بکن
بر مکن یکبارگیم از بیخ و بن

کافر پیر ار پشیمان می‌شود
چونک عذر آرد مسلمان می‌شود

حضرت پر رحمتست و پر کرم
عاشق او هم وجود و هم عدم

کفر و ایمان عاشق آن کبریا
مس و نقره بندهٔ آن کیمیا

موسی و فرعون معنی را رهی (121-1)

بخش ۱۲۱ – در بیان آنک موسی و فرعون هر دو مسخر مشیت‌اند چنانک زهر و پازهر و ظلمات و نور و مناجات کردن فرعون بخلوت تا ناموس نشکند

 

 

 

موسی و فرعون معنی را رهی
ظاهر آن ره دارد و این بی‌رهی

روز موسی پیش حق نالان شده
نیمشب فرعون هم گریان بده

کین چه غلست ای خدا بر گردنم
ورنه غل باشد کی گوید من منم

زانک موسی را منور کرده‌ای
مر مرا زان هم مکدر کرده‌ای

زانک موسی را تو مه‌رو کرده‌ای
ماه جانم را سیه‌رو کرده‌ای

بهتر از ماهی نبود استاره‌ام
چون خسوف آمد چه باشد چاره‌ام

نوبتم گر رب و سلطان می‌زنند
مه گرفت و خلق پنگان می‌زنند

می‌زنند آن طاس و غوغا می‌کنند
ماه را زان زخمه رسوا می‌کنند

من که فرعونم ز خلق ای وای من
زخم طاس آن ربی الاعلای من

خواجه‌تاشانیم اما تیشه‌ات
می‌شکافد شاخ را در بیشه‌ات

باز شاخی را موصل می‌کند
شاخ دیگر را معطل می‌کند

شاخ را بر تیشه دستی هست نی
هیچ شاخ از دست تیشه جست نی

حق آن قدرت که آن تیشه تراست
از کرم کن این کژیها را تو راست

باز با خود گفته فرعون ای عجب
من نه در یا ربناام جمله شب

در نهان خاکی و موزون می‌شوم
چون به موسی می‌رسم چون می‌شوم

رنگ زر قلب ده‌تو می‌شود
پیش آتش چون سیه‌رو می‌شود

نه که قلب و قالبم در حکم اوست
لحظه‌ای مغزم کند یک لحظه پوست

سبز گردم چونک گوید کشت باش
زرد گردم چونک گوید زشت باش

لحظه‌ای ماهم کند یک دم سیاه
خود چه باشد غیر این کار اله

پیش چوگانهای حکم کن فکان
می‌دویم اندر مکان و لامکان

چونک بی‌رنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد

چون به بی‌رنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی

گر ترا آید برین نکته سئوال
رنگ کی خالی بود از قیل و قال

این عجب کین رنگ از بی‌رنگ خاست
رنگ با بی‌رنگ چون در جنگ خاست

اصل روغن ز آب افزون می‌شود
عاقبت با آب ضد چون میشود

چونک روغن را ز آب اسرشته‌اند
آب با روغن چرا ضد گشته‌اند

چون گل از خارست و خار از گل چرا
هر دو در جنگند و اندر ماجرا

یا نه جنگست این برای حکمتست
همچو جنگ خر فروشان صنعتست

یا نه اینست و نه آن حیرانیست
گنج باید جست این ویرانیست

آنچ تو گنجش توهم می‌کنی
زان توهم گنج را گم می‌کنی

چون عمارت دان تو وهم و رایها
گنج نبود در عمارت جایها

در عمارت هستی و جنگی بود
نیست را از هستها ننگی بود

نه که هست از نیستی فریاد کرد
بلک نیست آن هست را واداد کرد

تو مگو که من گریزانم ز نیست
بلک او از تو گریزانست بیست

ظاهرا می‌خواندت او سوی خود
وز درون می‌راندت با چوب رد

نعلهای بازگونه‌ست ای سلیم
نفرت فرعون می‌دان از کلیم

چون حکیمک اعتقادی کرده است (122-1)

بخش ۱۲۲ – سبب حرمان اشقیا از دو جهان کی خسر الدنیا و الآخرة

 

چون حکیمک اعتقادی کرده است
کآسمان بیضه زمین چون زرده است

گفت سایل چون بماند این خاکدان
در میان این محیط آسمان

همچو قندیلی معلق در هوا
نه باسفل می‌رود نه بر علا

آن حکیمش گفت کز جذب سما
از جهات شش بماند اندر هوا

چون ز مغناطیس قبهٔ ریخته
درمیان ماند آهنی آویخته

آن دگر گفت آسمان با صفا
کی کشد در خود زمین تیره را

بلک دفعش می‌کند از شش جهات
زان بماند اندر میان عاصفات

پس ز دفع خاطر اهل کمال
جان فرعونان بماند اندر ضلال

پس ز دفع این جهان و آن جهان
مانده‌اند این بی‌رهان بی این و آن

سر کشی از بندگان ذوالجلال
دان که دارند از وجود تو ملال

کهربا دارند چون پیدا کنند
کاه هستی ترا شیدا کنند

کهربای خویش چون پنهان کنند
زود تسلیم ترا طغیان کنند

آنچنان که مرتبهٔ حیوانیست
کو اسیر و سغبهٔ انسانیست

مرتبهٔ انسان به دست اولیا
سغبه چون حیوان شناسش ای کیا

بندهٔ خود خواند احمد در رشاد
جمله عالم را بخوان قل یا عباد

عقل تو همچون شتربان تو شتر
می‌کشاند هر طرف در حکم مر

عقل عقلند اولیا و عقلها
بر مثال اشتران تا انتها

اندریشان بنگر آخر ز اعتبار
یک قلاووزست جان صد هزار

چه قلاووز و چه اشتربان بیاب
دیده‌ای کان دیده بیند آفتاب

یک جهان در شب بمانده میخ‌دوز
منتظر موقوف خورشیدست و روز

اینت خورشیدی نهان در ذره‌ای
شیر نر در پوستین بره‌ای

اینت دریایی نهان در زیر کاه
پا برین که هین منه با اشتباه

اشتباهی و گمانی را درون
رحمت حقست بهر رهنمون

هر پیمبر فرد آمد در جهان
فرد بود آن رهنمایش در نهان

عالم کبری به قدرت سحر کرد
کرد خود را در کهین نقشی نورد

ابلهانش فرد دیدند و ضعیف
کی ضعیفست آن که با شَه شُد حریف

ابلهان گفتند مردی بیش نیست
وای آنکو عاقبت‌اندیش نیست

ناقهٔ صالح بصورت بد شتر (123-1)

بخش ۱۲۳ – حقیر و بی‌خصم دیدن دیده‌های حس صالح و ناقهٔ صالح علیه‌السلام را چون خواهد کی حق لشکری را هلاک کند در نظر ایشان حقیر نماید خصمان را و اندک اگرچه غالب باشد آن خصم و یقللکم فی اعینهم لیقضی الله امرا کان مفعولا

 

ناقهٔ صالح بصورت بد شتر
پی بریدندش ز جهل آن قوم مر

از برای آب چون خصمش شدند
نان کور و آب کور ایشان بدند

ناقة الله آب خورد از جوی و میغ
آب حق را داشتند از حق دریغ

ناقهٔ صالح چو جسم صالحان
شد کمینی در هلاک طالحان

تا بر آن امت ز حکم مرگ و درد
ناقةالله و سقیاها چه کرد

شحنهٔ قهر خدا زیشان بجست
خونبهای اشتری شهری درست

روح همچون صالح و تن ناقه است
روح اندر وصل و تن در فاقه است

روح صالح قابل آفات نیست
زخم بر ناقه بود بر ذات نیست

روح صالح قابل آزار نیست
نور یزدان سغبهٔ کفار نیست

حق از آن پیوست با جسمی نهان
تاش آزارند و بینند امتحان

بی‌خبر کآزار این آزار اوست
آب این خم متصل با آب جوست

زان تعلق کرد با جسمی اله
تا که گردد جمله عالم را پناه

ناقهٔ جسم ولی را بنده باش
تا شوی با روح صالح خواجه‌تاش

گفت صالح چونک کردید این حسد
بعد سه روز از خدا نقمت رسد

بعد سه روز دگر از جانستان
آفتی آید که دارد سه نشان

رنگ روی جمله‌تان گردد دگر
رنگ رنگ مختلف اندر نظر

روز اول رویتان چون زعفران
در دوم رو سرخ همچون ارغوان

در سوم گردد همه روها سیاه
بعد از آن اندر رسد قهر اله

گر نشان خواهید از من زین وعید
کرهٔ ناقه به سوی کُه دوید

گر توانیدش گرفتن چاره هست
ورنه خود مرغ امید از دام جست

کس نتانست اندر آن کره رسید
رفت در کهسارها شد ناپدید

گفت دیدیت آن قضا معلن شدست
صورت اومید را گردن زدست

کرهٔ ناقه چه باشد خاطرش
که بجا آرید ز احسان و برش

گر بجا آید دلش رستید از آن
ورنه نومیدیت و ساعد را گزان

چون شنیدند این وعید منکدر
چشم بنهادند و آن را منتظر

روز اول روی خود دیدند زرد
می‌زدند از ناامیدی آه سرد

سرخ شد روی همه روز دوم
نوبت اومید و توبه گشت گم

شد سیه روز سیم روی همه
حکم صالح راست شد بی ملحمه

چون همه در ناامیدی سر زدند
همچو مرغان در دو زانو آمدند

در نبی آورد جبریل امین
شرح این زانو زدن را جاثمین

زانو آن دم زن که تعلیمت کنند
وز چنین زانو زدن بیمت کنند

منتظر گشتند زخم قهر را
قهر آمد نیست کرد آن شهر را

صالح از خلوت بسوی شهر رفت
شهر دید اندر میان دود و نفت

ناله از اجزای ایشان می‌شنید
نوحه پیدا نوحه‌گویان ناپدید

ز استخوانهاشان شنید او ناله‌ها
اشک‌ریزان جانشان چون ژاله‌ها

صالح آن بشنید و گریه ساز کرد
نوحه بر نوحه‌گران آغاز کرد

گفت ای قومی به باطل زیسته
وز شما من پیش حق بگریسته

حق بگفته صبر کن بر جورشان
پندشان ده بس نماند از دورشان

من بگفته پند شد بند از جفا
شیر پند از مهر جوشد وز صفا

بس که کردید از جفا بر جای من
شیر پند افسرد در رگهای من

حق مرا گفته ترا لطفی دهم
بر سر آن زخمها مرهم نهم

صاف کرده حق دلم را چون سما
روفته از خاطرم جور شما

در نصیحت من شده بار دگر
گفته امثال و سخنها چون شکر

شیر تازه از شکر انگیخته
شیر و شهدی با سخن آمیخته

در شما چون زهر گشته آن سخن
زانک زهرستان بدیت از بیخ و بن

چون شوم غمگین که غم شد سرنگون
غم شما بودیت ای قوم حرون

هیچ کس بر مرگ غم نوحه کند
ریش سر چون شد کسی مو بر کند

رو بخود کرد و بگفت ای نوحه‌گر
نوحه‌ات را می‌نیرزند آن نفر

کژ مخوان ای راست‌خوانندهٔ مبین
کیف آسی خلف قوم ظالمین

باز اندر چشم و دل او گریه یافت
رحمتی بی‌علتی در وی بتافت

قطره می‌بارید و حیران گشته بود
قطره‌ای بی‌علت از دریای جود

عقل او می‌گفت کین گریه ز چیست
بر چنان افسوسیان شاید گریست

بر چه می‌گریی بگو بر فعلشان
بر سپاه کینه‌توز بد نشان

بر دل تاریک پر زنگارشان
بر زبان زهر همچون مارشان

بر دم و دندان سگسارانه‌شان
بر دهان و چشم کزدم خانه‌شان

بر ستیز و تسخر و افسوسشان
شکر کن چون کرد حق محبوسشان

دستشان کژ پایشان کژ چشم کژ
مهرشان کژ صلحشان کژ خشم کژ

از پی تقلید و معقولات نقل
پا نهاده بر سر این پیر عقل

پیرخر نه جمله گشته پیر خر
از ریای چشم و گوش همدگر

از بهشت آورد یزدان بندگان
تا نمایدشان سقر پروردگان

اهل نار و خلد را بین هم دکان (124-1)

بخش ۱۲۴ – در معنی آنک مرج البحرین یلتقیان بینهما برزخ لا یبغیان

اهل نار و خلد را بین هم دکان
در میانشان برزخ لایبغیان

اهل نار و اهل نور آمیخته
در میانشان کوه قاف انگیخته

همچو در کان خاک و زر کرد اختلاط
در میانشان صد بیابان و رباط

همچنانک عقد، دَر دُر و شبه
مختلط چون میهمان یک‌شبه

بحر را نیمیش شیرین چون شکر
طعم شیرین رنگ روشن چون قمر

نیم دیگر تلخ همچون زهر مار
طعم تلخ و رنگ مظلم همچو قار

هر دو بر هم می‌زنند از تحت و اوج
بر مثال آب دریا موج موج

صورت بر هم زدن از جسم تنگ
اختلاط جانها در صلح و جنگ

موجهای صلح بر هم می‌زند
کینه‌ها از سینه‌ها بر می‌کند

موجهای جنگ بر شکل دگر
مهرها را می‌کند زیر و زبر

مهر تلخان را به شیرین می‌کشد
زانک اصل مهرها باشد رشد

قهر شیرین را به تلخی می‌برد
تلخ با شیرین کجا اندر خورد

تلخ و شیرین زین نظر ناید پدید
از دریچهٔ عاقبت دانند دید

چشم آخربین تواند دید راست
چشم آخُربین غرورست و خطاست

ای بسا شیرین که چون شکر بود
لیک زهر اندر شکر مضمر بود

آنک زیرک تر، به بو بشناسدش
و آن دگر چون بر لب و دندان زدش

پس لبش ردش کند پیش از گلو
گرچه نعره می‌زند شیطان کلوا

و آن دگر را در گلو پیدا کند
و آن دگر را در بدن رسوا کند

وان دگر را در حدث سوزش دهد
ذوق آن زخم جگردوزش دهد

وان دگر را بعد ایام و شهور
وان دگر را بعد مرگ از قعر گور

ور دهندش مهلت اندر قعر گور
لابد آن پیدا شود یوم النشور

هر نبات و شکری را در جهان
مهلتی پیداست از دور زمان

سالها باید که اندر آفتاب
لعل یابد رنگ و رخشانی و تاب

باز تره در دو ماه اندر رسد
باز تا سالی گل احمر رسد

بهر این فرمود حق عز و جل
سورة الانعام در ذکر اجل

این شنیدی مو بمویت گوش باد
آب حیوانست خوردی نوش باد

آب حیوان خوان مخوان این را سخن
روح نو بین در تن حرف کهن

نکتهٔ دیگر تو بشنو ای رفیق
همچو جان او سخت پیدا و دقیق

در مقامی هست هم این زهر مار
از تصاریف خدایی خوش‌گوار

در مقامی زهر و در جایی دوا
در مقامی کفر و در جایی روا

گرچه آنجا او گزند جان بود
چون بدینجا در رسد درمان بود

آب در غوره ترش باشد ولیک
چون به انگوری رسد شیرین و نیک

باز در خم او شود تلخ و حرام
در مقام سرکگی نعم الادام

گر ولی زهری خورد نوشی شود (125-1)

بخش ۱۲۵ – در معنی آنک آنچ ولی کند مرید را نشاید گستاخی کردن و همان فعل کردن کی حلوا طبیب را زیان ندارد اما بیماران را زیان دارد و سرما و برف انگور را زیان ندارد اما غوره را زیان دارد کی در راهست کی لیغفرلک الله ما تقدم من ذنبک و ما تاخر

 

 

 

 

گر ولی زهری خورد نوشی شود
ور خورد طالب سیه‌هوشی شود

رب هب لی از سلیمان آمدست
که مده غیر مرا این ملک دست

تو مکن با غیر من این لطف و جود
این حسد را ماند اما آن نبود

نکتهٔ لا ینبغی می‌خوان بجان
سر من بعدی ز بخل او مدان

بلک اندر ملک دید او صد خطر
موبمو ملک جهان بد بیم سر

بیم سر با بیم سر با بیم دین
امتحانی نیست ما را مثل این

پس سلیمان همتی باید که او
بگذرد زین صد هزاران رنگ و بو

با چنان قوت که او را بود هم
موج آن ملکش فرو می‌بست دم

چون برو بنشست زین اندوه گرد
بر همه شاهان عالم رحم کرد

شد شفیع و گفت این ملک و لوا
با کمالی ده که دادی مر مرا

هرکه را بدهی و بکنی آن کرم
او سلیمانست وانکس هم منم

او نباشد بعدی او باشد معی
خود معی چه بود منم بی‌مدعی

شرح این فرضست گفتن لیک من
باز می‌گردم به قصهٔ مرد و زن

ماجرای مرد و زن را مَخلَصی (126-1)

بخش ۱۲۶ – مخلص ماجرای عرب و جفت او

 

 

 

ماجرای مرد و زن را مَخلَصی
باز می‌جوید درون مُخلِصی

ماجرای مرد و زن افتاد نقل
آن مثال نفس خود می‌دان و عقل

این زن و مردی که نفسست و خرد
نیک بایستست بهر نیک و بد

وین دو بایسته درین خاکی‌سرا
روز و شب در جنگ و اندر ماجرا

زن همی‌خواهد حویج خانگاه
یعنی آب رو و نان و خوان و جاه

نفس همچون زن پی چاره‌گری
گاه خاکی گاه جوید سروری

عقل خود زین فکرها آگاه نیست
در دماغش جز غم الله نیست

گرچه سِرّ قصه این دانه‌ست و دام
صورت قصه شنو اکنون تمام

گر بیان معنوی کافی شدی
خلق عالم عاطل و باطل بدی

گر محبت فکرت و معنیستی
صورت روزه و نمازت نیستی

هدیه‌های دوستان با همدگر
نیست اندر دوستی الا صور

تا گواهی داده باشد هدیه‌ها
بر محبتهای مضمر در خفا

زانک احسانهای ظاهر شاهدند
بر محبتهای سر ای ارجمند

شاهدت گه راست باشد گه دروغ
مست گاهی از می و گاهی ز دوغ

دوغ خورده مستیی پیدا کند
های هوی و سرگرانیها کند

آن مرایی در صیام و در صلاست
تا گمان آید که او مست ولاست

حاصل افعال برونی دیگرست
تا نشان باشد بر آنچ مضمرست

یا رب این تمییز ده ما را بخواست
تا شناسیم آن نشان کژ ز راست

حس را تمییز دانی چون شود
آنک حس ینظر بنور الله بود

ور اثر نبود سبب هم مظهرست
همچو خویشی کز محبت مخبرست

نبود آنک نور حقش شد امام
مر اثر را یا سببها را غلام

یا محبت در درون شعله زند
زفت گردد وز اثر فارغ کند

حاجتش نبود پی اعلام مهر
چون محبت نور خود زد بر سپهر

هست تفصیلات تا گردد تمام
این سخن لیکن بجو تو والسلام

گرچه شد معنی درین صورت پدید
صورت از معنی غریبست و بعید

در دلالت همچو آبند و درخت
چون بماهیت روی دورند سخت

ترک ماهیات و خاصیات گو
شرح کن احوال آن دو ماه‌رو

 

 

مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف (127-1)

بخش ۱۲۷ – دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش و سوگند خوردن کی درین تسلیم مرا حیلتی و امتحانی نیست

 

مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف
حکم داری تیغ برکش از غلاف

هرچه گویی من ترا فرمان برم
در بد و نیک آمدِ آن ننگرم

در وجود تو شوم من منعدم
چون محبم حب یعمی و یصم

گفت زن آهنگ برم می‌کنی
یا بحیلت کشف سرم می‌کنی

گفت والله عالم السر الخفی
کآفرید از خاک آدم را صفی

در سه گز قالب که دادش وا نمود
هر چه در الواح و در ارواح بود

تا ابد هرچه بود او پیش پیش
درس کرد از علم الاسماء خویش

تا ملک بی‌خود شد از تدریس او
قدس دیگر یافت از تقدیس او

آن گشادیشان کز آدم رو نمود
در گشاد آسمانهاشان نبود

در فراخی عرصهٔ آن پاک جان
تنگ آمد عرصهٔ هفت آسمان

گفت پیغامبر که حق فرموده است
من نگنجم هیچ در بالا و پست

در زمین و آسمان و عرش نیز
من نگنجم این یقین دان ای عزیز

در دل مؤمن بگنجم ای عجب
گر مرا جویی در آن دلها طلب

گفت ادخل فی عبادی تلتقی
جنة من رویتی یا متقی

عرش با آن نور با پهنای خویش
چون بدید آن را برفت از جای خویش

خود بزرگی عرش باشد بس مدید
لیک صورت کیست چون معنی رسید

هر ملک می‌گفت ما را پیش ازین
الفتی می‌بود بر روی زمین

تخم خدمت بر زمین می‌کاشتیم
زان تعلق ما عجب می‌داشتیم

کین تعلق چیست با این خاکمان
چون سرشت ما بدست از آسمان

الف ما انوار با ظلمات چیست
چون تواند نور با ظلمات زیست

آدما آن الف از بوی تو بود
زانک جسمت را زمین بد تار و پود

جسم خاکت را ازینجا بافتند
نور پاکت را درینجا یافتند

این که جان ما ز روحت یافتست
پیش پیش از خاک آن می‌تافتست

در زمین بودیم و غافل از زمین
غافل از گنجی که در وی بد دفین

چون سفر فرمود ما را زان مقام
تلخ شد ما را از آن تحویل کام

تا که حجتها همی گفتیم ما
که به جای ما کی آید ای خدا

نور این تسبیح و این تهلیل را
می‌فروشی بهر قال و قیل را

حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید ازطریق انبساط

هرچه آید بر زبانتان بی‌حذر
همچو طفلان یگانه با پدر

زانک این دمها چه گر نالایقست
رحمت من بر غضب هم سابقست

از پی اظهار این سبق ای ملک
در تو بنهم داعیهٔ اشکال و شک

تا بگویی و نگیرم بر تو من
منکر حلمم نیارد دم زدن

صد پدر صد مادر اندر حلم ما
هر نفس زاید در افتد در فنا

حلم ایشان کف بحر حلم ماست
کف رود آید ولی دریا بجاست

خود چه گویم پیش آن در این صدف
نیست الا کف کف کف کف

حق آن کف حق آن دریای صاف
کامتحانی نیست این گفت و نه لاف

از سر مهر و صفا است و خضوع
حق آنکس که بدو دارم رجوع

گر به پیشت امتحانست این هوس
امتحان را امتحان کن یک نفس

سِر مپوشان تا پدید آید سِرم
امر کن تو هر چه بر وی قادرم

دل مپوشان تا پدید آید دلم
تا قبول آرم هر آنچ قابلم

چون کنم در دست من چه چاره است
درنگر تا جان من چه کاره است

گفت زن یک آفتابی تافتست (128-1)

بخش ۱۲۸ – تعیین کردن زن طریق طلب روزی کدخدای خود را و قبول کردن او

گفت زن یک آفتابی تافتست
عالمی زو روشنایی یافتست

نایب رحمان خلیفهٔ کردگار
شهر بغدادست از وی چون بهار

گر بپیوندی بدان شه شه شوی
سوی هر ادبیر تا کی می‌روی

همنشینی با شهان چون کیمیاست
چون نظرشان کیمیایی خود کجاست

چشم احمد بر ابوبکری زده
او ز یک تصدیق صدیق آمده

گفت من شه را پذیرا چون شوم
بی بهانه سوی او من چون روم

نسبتی باید مرا یا حیلتی
هیچ پیشه راست شد بی‌آلتی

همچو مجنونی که بشنید از یکی
که مرض آمد به لیلی اندکی

گفت آوه بی بهانه چون روم
ور بمانم از عیادت چون شوم

لیتنی کنت طبیبا حاذقا
کنت امشی نحو لیلی سابقا

قل تعالوا گفت حق ما را بدان
تا بود شرم‌اشکنی ما را نشان

شب‌پران را گر نظر و آلت بدی
روزشان جولان و خوش حالت بدی

گفت چون شاه کرم میدان رود
عین هر بی‌آلتی آلت شود

زانک آلت دعوی است و هستی است
کار در بی‌آلتی و پستی است

گفت کی بی‌آلتی سودا کنم
تا نه من بی‌آلتی پیدا کنم

پس گواهی بایدم بر مفلسی
تا مرا رحمی کند شاه غنی

تو گواهی غیر گفت و گو و رنگ
وا نما تا رحم آرد شاه شنگ

کین گواهی که ز گفت و رنگ بد
نزد آن قاضی القضاة آن جرح شد

صدق می‌خواهد گواه حال او
تا بتابد نور او بی قال او