نه! چنان که میپنداشتیم
فرقی نخواهد کرد
حتا اگر ساعتی دیگر هم صبر کنیم
چنین میگوید به زن
و میرود
شاید، اگر گنجشکی بر شانهام بنشیند
موضوع فرق کند
زن به او میگوید
و میرود
با هم میروند
در ایستگاه مترو از هم جدا میشوند
چون دو نیمهی هلو
و تابستان را وداع میگویند…
نوازندهی گیتار از میانشان میگذرد
میان گریه میخندد
میان خنده میگرید
و میگوید:
نه! شاید موضوع فرق کند
اگر هر دو در زمان مناسب
به نوای گیتار گوش بسپارند.
گفتم: خیر! شاید موضوع وقتی فرق کند
که هر دو به سایههایشان بنگرند
که در آغوش هم میروند
و عرق میکنند
و بر تابستان فرو میریزند
چون برگهای پاییز!
چای نوشیدیم و
سیگار کشیدیم و
شب را به خنده صبح کردیم
امّا سرپناهی نداشتیم
تختمان زمین بود و
ملافهمان آسمان.
چه میگفتیم
وقتی زمستان
در قلبمان خانه کرد؟
سیگار میکشیدیم و
برای همدیگر از تبعیدگاه میگفتیم
از رسمها
از آیندهی دستها
از گذشتها.
بعد قسم خوردیم
که هرچه زمان گذشت
ما نگذریم از زخممان
از سیگارکشیدنمان
از شادی و عاشقیمان.
ستارهی کمسویی به ما رسید و
راهمان دوتا شد
رو برگرداندیم و
دست را برای بدرود بالا بُردیم
چیزی
مُدام
در چشممان میچرخید
چیزی
مُدام
در قلبمان کوچک میشد.
در انتظار تو هستم
که خود را به من نمیرسانی
روزها و شبهای سختی دارم
همهاش کنار جاده ایستادهام
تمام سایهها فریبم میدهند
تمام عابران دروغ میگویند
مگر میشود زنی را ندیده باشند
با پیراهن آبی
موهای شانه کرده
کفشهای سفید
که میرقصد
شعر میخواند
و میآید
مگر میشود زنی را ندیده باشند
که نام مرا تکرار میکند
و سراغ مرا از عابران نگیرد
منتظرم همیشه منتظرم
نپرسیدند آنسوی مرگ چیست؟
گویی نقشه بهشت را بهتر از کتاب زمین میدانستند
سوالی دیگر ذهنشان را مشغول کرده بود
چه خواهیم کرد پیش از این مرگ؟
در کنار زندگیمان زندگی میکنیم و زنده نیستیم
گویی که زندگی ما بخشی از بیابان است
که خدایان ملک بر سرش اختلاف دارند
و ما همسایگان غبار گذشتههاییم
زندگی ما باری است بر دوش شب مورخ
هر جا که پنهانشان میکنیم
از غیاب سر بر میآورند
زندگی ما باری است بر دوش نقاش
که به نقش میکشمشان و …
به یکی از ایشان تبدیل میشوم و …
مه مرا در خود میپوشاند
زندگی ما باری است بر دوش ژنرال
چگونه از یک روح خون سرازیر میشود؟
و زندگی ما…
باید همانگونه باشد که میخواهیم
میخواهیم اندکی زنده باشیم
نه برای چیز خاصی
بلکه تا قیامت را پس از این مرگ محترم بشماریم
و بدون قصد، اقتباس کردند سخن فیلسوف را
مرگ برای ما مفهومی ندارد
وقتی هستیم، اون نیست
مرگ برای ما مفهومی ندارد
وقتی او هست، ما نیستیم
و رویاهاشان را مرتب کردند
به شیوهای متفاوت
و ایستاده به خواب رفتند…
دستم را فشرد
و به نجوایم سه حرف گفت.
سه حرفی که عزیزترین داراییِ تمامِ روزم شد:
«پس تا فردا»
ریش تراشیدم دوبار
کفشهایم را برق انداختم دوبار.
لباس های رفیقم را قرض گرفتم
با دو لیره
که برایش کیکی بخرم .
قهوهای خامهدار.
حالا تنها بر نیمکتم
و گرداگردم عشاق، لبخند زنانند
و برآنم که
ما را نیز لبخندی خواهد بود.
شاید در راه است
شاید لحظهای یادش رفته
شاید… شاید..
پیشانیات وطن من است
به من گوش کن
و چون علفی هرز پشت این نردهها رهایم نکن
همچون کبوتری در کوچ
مرا وا نگذار
همچون ماه تیره روز
و بسان ستارهای دریوزه
در میان شاخسار
مرا با اندوهم رها نکن،
زندانیام کن با دستی که آفتاب میریزد
بر دریچهی زندانم
بازگرد تا بسوزانیام،اگر مشتاق منی،
مشتاق من با سنگهایم، با درختهای زیتونم،
با پنجرههایم… با گِلم
وطنم پیشانی توست
صدایم را بشنو و تنها رهایم نکن
از هیچ چیز خوشم نمیآید
مسافری در اتوبوس می گوید
– نه رادیو – نه روزنامههای صبح
و نه قلعههای بالای تپهها
میخواهم گریه کنم
راننده میگوید : منتظر باش به ایستگاه برسیم
و آن وقت به تنهایی هرچه میتوانی گریه کن
خانمی میگوید : من هم همینطور،
من نیز از چیزی خوشم نمیآید،
به پسرم جای قبرم را نشان دادم
او را دوست داشتم و مرد، و با من وداع نکرد
یک دانشگاهی میگوید : و من هم نه، از هیچ چیز خوشم نمیآید
باستانشناسی خواندم بی آنکه در سنگ هویتی بیابم ، آیا واقعا من من هستم ؟
سربازی میگوید:من نیز، از هیچ چیز خوشم نمیآید
محاصره شدهام شبحی هر روز محاصرهام میکند
راننده عصبانی میگوید : خب به ایستگاه آخر نزدیک شدیم،
آمادهی پیاده شدن باشید
فریاد میکشند : می خواهیم ایستگاه را رد کنی
و سرعت میگیرد
اما من میگویم : مرا همینجا پیاده کن،
من هم مثل آنهایم از هیچ چیز خوشم نمیآید
ولی از سفر کردن خسته شدهام
چون سبزهای روئیده از لابلای سنگ،
دو بیگانه بودیم که به هم رسیدیم .
آسمان بهاری،پر ستاره بود
و من شاه بیتِ عاشقانهای،
در وصف چشمانت سرودم…
و به آواز خواندم .
چشمانت میداند،که چه انتظاری کشیدم…
چون پرندهای درانتظار تابستان؟
و به خواب رفتم…چون خواب یک مهاجر.
چشمی به خواب میرود،تا چشمی بیدار بماند،
زمانی دراز…
و بگرید برای خواهرش.
دو دلداریم تا آنگاه که ماه بهخواب میرود
و میدانیم که همآغوشی و بوسه…
خوراک شبهای عشق بازی است.
و بامداد،ندا میدهد که روز نوی آغاز گشته است
تا به راهمان ادامه دهیم.
دو دوستیم ما، پس به من نزدیکتر شو
دست در دست تا ترانهها و نان بسازیم.
چرا باید از راه پرسید ما را بهکجا میبرد؟
همین بس که تا أبد،همراه باشیم.
بیا تا ترانههای اندوهِ گذشته را،
به فراموشی سپاریم.
و نپرسیم که عشقمان جاودانه خواهد ماند؟
دوستت دارم،هم چون عشقِ کاروان،
به واحهای دربیابان…
و عشق گرسنهای برای لقمهی نان…
چون سبزهای روئیده از لابلای سنگ،
دو بیگانه بودیم که به هم رسیدیم
و دو رفیق میمانیم،جاودان…
سیسال گذشته از آن پاییزِ دور
سیسال گذشته از عکسهای ریتا
سیسال گذشته از خوشهای که عمرش
به نگهبانی گذشت
در آن پاییزِ دور.
روزی دل به تو میبندم
به سفر میروم
و گنجشکها
پر میگشایند
بهنامِ من
کشته میشوند
بهنامِ من.
روزی دل به تو میبندم
و اشک میریزم
تو زیباتری از مادرِ من
زیباتری از کلماتی که آوارهام کردند.
این عکسِ توست روی آب
و این سایهی غروب است
که سایهام را دوست نمیدارد.
پنجرهای که باز میشود رو به دوستانِ من
میگوید در چشمهای غروب خیره نباید شد.
روزی این گُلسرخ پژمرده میشود در حافظهی ما
روزی این بیگانگان شادمانی میکنند در حافظهی ما.
میخواهم این لحظه را شناور کنم
در آب
در اسطوره
در آسمان.
از یاد برده بودمت
زیرِ این آسمانِ دور
اینجا دلیلی ندارند برای روییدن
زنبقها
دلیلی ندارند تفنگها
شاعری ندارند شعرها.
آسمانِ دور
چشم میدوزد
به بامِ خانهها
به کلاهِ پلیسها
و از یاد میبرد پیشانیام را.
زمین عذابمان میدهد
در این غروبِ غریب
و طعمِ پرتقال میگیرد تنات
میگریزد از من تنات.
دل به تو میبندم
افق میشود علامتِ سئوال
دل به تو میبندم
آبی میشود دریا
دل به تو میبندم
سبز میشود علف
دل به تو میبندم
زنبق
دل به تو میبندم
خنجر
دل به تو میبندم
روزی
من هم میمیرم
روزی.
روزی دل به تو میبندم
خودکشی نمیکنم
موهایت را شانه میکنم
آنسوی این پاییزِ دور
کمرت
ستارهی راهم میشود
جشنی به پا میکنم
در باد.
روزی دل به تو میبندم
و گنجشکها
پر میگشایند
بهنامِ من
آزاد.
روز
میگذرد.
روزی بهنامِ تو زنده میمانم
روزی دل به تو میبندم
روزی زنده میمانم
آنسوی این پاییزِ دور.
به ظرافت
بر خوابت دست میکشم
نام تو، رؤیای من است
بخواب
شب، درختانش را رو میپوشاند و
بر زمینش، با زبردستی یک استاد در غیب شدن
چرت کوتاهی میزند
بخواب
تا در قطرههای نوری شناور شوم
که از ماه آغوش گرفتهام میچکد
گیسوانِ تو بر فراز مرمر
خیمۀ اوست که بیحواس خوابش برده و رؤیاییاش نیست
تو را دو کبوتر روشناست
از شانههایت تا بابونۀ خواب
بخواب
بر و در خودت
یک به یک بر تو در میگشایند،
آرام آسمان و زمین بر تو!
در تو میپیچم، به خواب
نه فرشتهای بر دوش میبرد سریر را
نه شبحی خواب یاسمن را آشفته میکند
تو زنیّت منی
بخواب…
تو، رؤیای تویی
تابستان سرزمین شمالی
هزار جنگلت را به یک اشارت خواب کن
بخواب
من هشیارش نمیدارم در خواب
تنی را که در حسرت تنی دیگر است…