کپی نوشته
کپی شد
چشمهایی هستند
که نور را نمیبینند
خاطراتی، که به یاد نمیآیند
لبخندهایی که لذتی نمیبخشند
اشکهایی که دردی را نمیشویند!
کلماتی، چون سیلی
و احساساتی، که هستند…
روحی هست
که هیچ چیز
تسلایش نمیبخشد.
او دو زن دارد
یکی بر روی تختش می خوابد
دیگری بر روی بستر رویایش
او دو زن دارد
که او را دوست دارند
یکی در کنارش پیر می شود
دیگری جوانی اش را به او هدیه می کند
و می گذرد
او دو زن دارد
یکی در قلب خانه اش
دیگری در خانه ی قلبش.
چسبیدهام به تو
بسان انسان
به گناهش
هرگز
ترکت نمیکنم
مانند ولگردی
که تا توانسته خود را پُر کرده
از ترس یک روز بیغذا ماندن
خیره میشوم به تو
که بر دامنم
سر گذاشتهای