سال نو مبارک
سال نو مبارک
اما من دوست دارم بگویم: عشق نو مبارک!
واژه ها را مثل دیگران به زحمت نمی اندازم
من دوست ندارم احساساتم
مثل خواسته های دیگران باشد
من عشقِ پنهان شده درکارت پستالها را نمی پسندم
من تورا همانگونه درآغاز سال دوست دارم
که در پایان سال،
عشق فراتر از زمانهاست
و گسترده تر از جغرافیا
برای همین دوست دارم به همدیگر بگوییم:
عشق نو مبارک!
– در سال جدید چی دوس داری؟!
چه پرسش کودکانه ای!
عشقِ من! چگونه نمی دانی چه می خواهم؟
من تنها تورا می خواهم!
ای درآمیخته با وجود من
در تار و پود من
هدیه ها زنانگیِ مرا برنمی انگیزند
نه عطرها، نه گلها، نه لباسها
نه حتی ماهِ دورازدست
با النگوها و گردنبندها و جواهرات چه کنم؟!
ای مردی که در خون من روانه ای!
با جواهرات زمینی چه کنم ای گوهرِ یکدانه ام!
ای که نبضِ زندگی ام در دستانِ توست
ای که رنجم می دهی و شادم می کنی
و تکه تکه ام را گرد می آوری
و شعله ورم می سازی و زیر و رویم می کنی
موسیقی برف با ما حرف می زند
و من درسال نو خداخدا میکنم
تا سایه نشینِ عشقت باشم
و رازم را دریابی.
شوپن کنار شومینه می نوازد
بگو دوستم داری تا به زنانگی ام قانع باشم
بگو دوستم داری
تا ناگهان مثل گوهری تابان بدرخشم
سرورم!
ای که بیست سال است در من نهان شدهای
و مرا زیر باران، با بارانی ات می پوشانی
تا هنگامی که به سینه ات پناه می برم
دیگر از دنیا چه می خواهم؟!
سرورم!
تا هنگامی که با من هستی
سالِ من مبارکتر از مبارک است!
تنها تو ….صاحب ِتاریخ ِمن!
نام خود را در صفحه اول بنویس،
و در صفحه سوم ،
و دهم،
و در آخرین ِآن.
تنها تو می توانی روزهای مرا سرهم کنی ،
از قرن اول تولد
تا قرن بیست و یکم پس از عشق.
تنها تو ،
می توانی ،
آنچه میخواهی به روزهایم بیفزایی
و آنچه را می خواهی
از آن حذف کنی.
تمام ِتاریخ ِمن ،از کف دست های تو جاری می شود ،
و بر کف دست های تو می ریزد!
ﻣﺮﺍ ﻣﺜﻞ ﺯﺑﺎﻥ ﻋﺮﺑﯽ
ﺍﺯ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﭼﭗ ﻧﺨﻮﺍﻥ
ﻣﺮﺍ ﻣﺜﻞ ﺯﺑﺎﻥ ﻻﺗﯿﻦ
ﺍﺯ ﭼﭗ ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﻧﺨﻮﺍﻥ
ﻣﺮﺍ ﻣﺜﻞ ﭼﯿﻨﯽ
ﺍﺯ ﺑﺎﻻ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻧﺨﻮﺍﻥ
ﻣﺮﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺨﻮﺍﻥ
ﻫﻢﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ
ﺳﺒﺰﻩﻫﺎ ﺭﺍ
ﻭ ﮔﻨﺠﺸﮓ
ﮐﺘﺎﺏ ﮔﻞ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪ!
ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﯼ ﻫﺴﺘﯽ
ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﻣﺴﺄﻟﻪﺍﯼ ﻗﻮﻣﯽ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ
ﻭ ﺍﺯ ﺗﺨﺖﺧﻮﺍﺏ
ﺗﺮﺑﯿﻮﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﻧﺴﺎﺧﺘﻪﺍﯼ!
ﺧﻮﺏ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺯﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﻮﺍﻡ
ﺍﻣﺎ ﺷﯿﻄﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﯽﻧﻮﺷﺪ
همواره ﻣﺮﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺗﺎ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﭙﺮﺳﻢ
ﺩﻭﻣﯽ ﭼﻪﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ؟
مشکل بزرگِ تو این است، دوستِ من!
که در حافظهات
افکارِ کهنه را انبار کردهای
و واژههای کهنه را
و هر چه از پدرانت به ارث بردهای
از گرایشهای زورگویانه
و عشق ِ ریاست
تا تعدد زنان!
مشکل بزرگِ تو این است
که برخلافِ حرفهای مدرنت
مدرن نیستی
و بر خلاف ادعایت
معاصر نیستی
و برخلاف سفرهای بسیارت
خیمهات را ترک نکردهای.
مشکل بزرگِ تو این است
همچنان ارباب ماندهای
در عصر رهایی
و قبیلهگرا ماندهای
در دورهی آزادی
و افسار شترت را چسبیدهای
در زمانِ جنگ ستارگان!
مشکل بزرگِ تو این است
اندازه سر سوزن
از نارسیسم ِتاریخیات خالی نشدهای
زنان را به رقص دعوت میکنی
اما با خودت میچرخی
با استادان حشر و نشر داری
اما فقط خودت را میبینی.
مشکل بزرگِ تو این است
تو سدی هستی در برابر عشق،
در برابر شعر
و در برابر مهربانی
از وقتی که میشناسمت
دریچهای برای آفتاب
و پروازِ گنجشگها باز نکردهای.
مشکل بزرگِ تو این است
کتابها را میخری اما نمیخوانی
و وارد موزهها میشوی
اما از پیوندِ خطها و رنگها
ذوق نمیکنی
و در هتلهای درجه یک اقامت میکنی
اما زندگی نمیکنی
زنانت را عوض میکنی
مثل لباسهایت
و کراواتهایت
برخوردت با عشق
مثل درآوردنِ کفش است!
مشکل بزرگِ تو این است
که همهی دانستههایت از عشق
برگرفته از “هزارویک شب” است
پس مشغول باش!
و از حافظهی سنگیات نگهبانی کن
سعیِ من هم این است
تا یک رُبات عاشقم باشد!
امشب به ذهنم رسید نامههای قدیمی را باز کنم و بخوانم
نمیدانستم دارم با آتش بازی میکنم و با دست خودم قبرم را میکَنم!
بعد از یک دقیقه انگشتانم آتش گرفت.
بعد از دو دقیقه چراغ مطالعهام شعله ور شد
بعد از سه دقیقه روتختیام آتش گرفت
بعد از پنج دقیقه لباس خوابم سوخت و تنها تلّی از خاکستر از من بر جای ماند
نمیدانستم نامههای عاشقانه ممکن است به بمبهای ساعتی تبدیل شوند که با دست زدن منفجر میشوند.
نمیدانستم جملات عاشقانه ممکن است شبیه چوبهی دار شوند، نمیدانستم ممکن است آدم با خواندن نامههای عاشقانهاش زندگی کند و با بازخوانی اشان بمیرد…!
چه حماقتی کردم؟! درِ آتشفشان را پس از سالها گشودم و وارد ماجراجوییِ عجیبی شدم،
غول جادو را از چراغش آزاد کردم تا همه چیزم را نابود کند، النگوها و کتابها و وسائلم را
و مرا چون سیبی گاز بزند!
آیا ممکن است زنی با نامههای عاشقانهاش خودکشی کند؟یا خودش را زیر چرخهای ماشین بیندازد؟!
حروف جادوگر، واژههای دیوانه !
آیا ممکن است کسی با خونسردی تمام خود را در دریایی از خطوط آبی غرق کند؟؟!
این همان کاری است که من کردم، وقت باز کردن کشوها
و حافظهام را آتش زدم و شیطان را بیدار کردم!
ای سفر کرده،که در همه جا حاضری
خواندن نامههایت، قتلگاهی واقعی است
و اکنون این منم که از این قتلگاه بیرون میزنم
چون مرغی سرکنده !
ناگهان دیدم
قهوه ی سیاه را
از شط چشمان من می نوشی
و در آنها روزنامه صبح را می خوانی
پای به قهوه خانه ها گذاشتم
تا مرا بنوشی
و
روزنامه های صبح را می خرم
تا مرا بخوانی
بگو بدانم
پیش ازمن آیا
زنی را دوست داشته ای؟
زنی که در معرض عشق خودش را گم کند؟
بگو
بگو که زن وقتی که عاشق جنگل یاس میشود
چه برسرش خواهد آمد؟
بگو بدانم
شباهت فریادگون
میان سایه و اصل چگونه است؟
میان چشم و سرمه چگونه است؟
زن برای عشقش بدل به چه خواهد شد؟
نسخه ای برابر اصل؟
چیزی به من بگو
که هیچ زنی جز من
نشنیده باشد
کوشیدم بوی تو را
از سلولهای پوستم بیرون کنم
پوستم کنده شد
اما تو بیرون نشدی
کوشیدم تو را به آخر دنیا تبعید کنم
چمدانهایت را آماده کردم
برایت بلیط سفر خریدم
در اولین ردیف کشتی برایت جا رزرو کردم
وقتی کشتی حرکت کرد
اشک در چشمانم حلقه زد
تازه فهمیدم در اسکلهام
تازه فهمیدم آنکه به تبعید میرود منم
نه تو
خیال میکنم
شهرهای دنیا
نقطههایی خیالیاند
روی نقشهی جغرافیا
همهی شهرها
جز یک شهر
شهری که عاشقت شدم آنجا
شهری که خانهی من شد بعد از تو