به هر تار جانم صد آواز هست

به هر تار جانم صد آواز هست
دریغا که دستی به مضراب نیست.

چو رویا به حسرت گذشتم، که شب
فروخفت و با کس سرِ خواب نیست.
۱۳۳۹

اکنون، دیگرباره شبی گذشت

اکنون، دیگرباره شبی گذشت.
به نرمی از برِ من گذشت با تمامی لحظه‌هایش.

چونان باکره‌ی عشقی
که با همه انحناهای تنش
از موی تا به ناخن
تن به نوازشِ دستی گرم رها کند،
بانوی درازگیسو را
در برکه‌یی که یک دَم از گردشِ ماهیِ خواب آشفته نشد
غوطه دادم.

به معشوقی می‌مانست، چرا که
با احساسی از شرم در او خیره مانده بودم.

از روشنایی گریزان بود.
گفتم که سحرگاهان در برابرِ آفتاب‌اش بخواهم دید
و چراغ را کُشتم.

چندان که آفتاب برآمد
چنان چون شبنمی
پریده بود.

آذرِ ۱۳۴۰

من مرگ را سرودی کردم

اینک موجِ سنگین‌گذرِ زمان است که در من می‌گذرد.
اینک موجِ سنگین‌گذرِ زمان است که چون جوبارِ آهن در من می‌گذرد.
اینک موجِ سنگین‌گذرِ زمان است که چونان دریایی از پولاد و سنگ در من می‌گذرد.

در گذرگاهِ نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ باران سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ سایه سرودی دیگرگونه آغاز کردم.

نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من،
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من.

در گذرگاهت سرودی دیگرگونه آغاز کردم.

من برگ را سرودی کردم
سرسبزتر ز بیشه

من موج را سرودی کردم
پُرنبض‌تر ز انسان

من عشق را سرودی کردم
پُرطبل‌تر ز مرگ

سرسبزتر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم

پُرتپش‌تر از دلِ دریا
من موج را سرودی کردم

پُرطبل‌تر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم.

آذرِ ۱۳۴۰

در برابر بی‌کرانی ساکن _ وصل

۱

در برابر بی‌کرانی ساکن
جنبشِ کوچکِ گُلبرگ
به پروانه‌یی ماننده بود.

زمان، با گامِ شتابناک برخاست
و در سرگردانی
یله شد.

در باغستانِ خشک
معجزه‌ی وصل
بهاری کرد.

سرابِ عطشان
برکه‌یی صافی شد،
و گنجشکانِ دست‌آموزِ بوسه
شادی را
در خشکسارِ باغ
به رقص آوردند.

۲

اینک! چشمی بی‌دریغ
که فانوسِ اشک‌اش
شوربختیِ مردی را که تنها بودم و تاریک
لبخند می‌زند.

آنک منم که سرگردانی‌هایم را همه
تا بدین قُلّه‌ی جُل‌جُتا
پیموده‌ام

آنک منم
میخِ صلیب از کفِ دستان به دندان برکنده.

آنک منم
پا بر صلیبِ باژگون نهاده
با قامتی به بلندیِ فریاد.

۳

در سرزمینِ حسرت معجزه‌یی فرود آمد
[و این خود دیگرگونه معجزتی بود].

فریاد کردم:
«ــ ای مسافر!
با من از آن زنجیریانِ بخت که چنان سهمناک دوست می‌داشتم
این‌مایه ستیزه چرا رفت؟
با ایشان چه می‌بایدم کرد؟»

«ــ بر ایشان مگیر!»
چنین گفت و چنین کردم.

لایه‌ی تیره فرونشست
آبگیرِ کدر
صافی شد
و سنگریزه‌های زمزمه
در ژرفای زلال
درخشید

دندان‌های خشم
به لبخندی
زیبا شد

رنجِ دیرینه
همه کینه‌هایش را
خندید

پای‌آبله
در چمنزارانِ آفتاب
فرود آمدم
بی‌آنکه از شبِ ناآشتی
داغِ سیاهی بر جگر نهاده باشم.

۴

نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امیدِ دریچه‌یی
دل بسته بودم.

۵

شکوهی در جانم تنوره می‌کشد
گویی از پاک‌ترین هوای کوهستانی
لبالب
قدحی درکشیده‌ام.

در فرصتِ میانِ ستاره‌ها
شلنگ‌انداز
رقصی می‌کنم –
دیوانه
به تماشای من بیا!

دیِ ۱۳۴۰

مُرده می‌برن کوچه به کوچه

به گوهرِ مراد
کوچه‌ها باریکن
دُکّونا
بسته‌س،

خونه‌ها تاریکن
تاقا
شیکسته‌س،

از صدا
افتاده
تار و کمونچه

مُرده می‌برن
کوچه به
کوچه.

نگا کن!
مُرده‌ها
به مُرده
نمی‌رن،

حتا به
شمعِ جون‌سپرده
نمی‌رن،

شکلِ
فانوسی‌ین
که اگه خاموشه

واسه نَف‌نیس
هَنو
یه عالم نف توشه.

جماعت!
من دیگه
حوصله
ندارم

به «خوب»
امید و
از «بد» گله
ندارم.

گرچه از
دیگرون
فاصله
ندارم،

کاری با
کارِ این
قافله
ندارم!

کوچه‌ها
باریکن
دُکّونا
بسته‌س،

خونه‌ها
تاریکن
تاقا
شیکسته‌س،

از صدا
افتاده
تار و
کمونچه

مُرده
می‌برن
کوچه به
کوچه…

۱۳۴۰

دوردست امیدی نمی‌آموخت

بی‌گاهان
به غربت
به زمانی که خود درنرسیده بود ــ

چنین زاده شدم در بیشه‌ی جانوران و سنگ،
و قلب‌ام
در خلأ
تپیدن آغاز کرد.

گهواره‌ی تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی‌پرنده و بی‌بهار.

نخستین سفرم بازآمدن بود از چشم‌اندازهای امیدفرسای ماسه و خار،
بی‌آنکه با نخستین قدم‌های ناآزموده‌ی نوپاییِ خویش به راهی دور رفته باشم.

نخستین سفرم
بازآمدن بود.

دوردست امیدی نمی‌آموخت.
لرزان
بر پاهای نو راه
رو در افقِ سوزان ایستادم.
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میانه بود.

دوردست امیدی نمی‌آموخت.
دانستم که بشارتی نیست:
این بی‌کرانه
زندانی چندان عظیم بود
که روح
از شرمِ ناتوانی
در اشک
پنهان می‌شد.

فروردینِ ۱۳۴۰

میان خورشیدهای همیشه

میان خورشیدهای همیشه
زیباییِ تو
لنگری‌ست ــ
خورشیدی که
از سپیده‌دمِ همه ستارگان
بی‌نیازم می‌کند.

نگاهت
شکستِ ستمگری‌ست ــ
نگاهی که عریانیِ روحِ مرا
از مِهر
جامه‌یی کرد
بدانسان که کنونم
شبِ بی‌روزنِ هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.

و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگری‌ست ــ

آنک چشمانی که خمیرْمایه‌ی مِهر است!
وینک مِهرِ تو:
نبردْافزاری
تا با تقدیرِ خویش پنجه در پنجه کنم.

آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم.
به جز عزیمتِ نا به هنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم.

آیدا فسخِ عزیمتِ جاودانه بود.

میان آفتاب‌های همیشه
زیبایی تو
لنگری‌ست ــ
نگاهت
شکستِ ستم‌گری‌ست ــ
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگری‌ست.

شهریور ۱۳۴۱

من باهارم تو زمین

من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار ــ
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم می‌کنه
میونِ جنگلا تاقم می‌کنه.

تو بزرگی مثِ شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثِ شب.

خودِ مهتابی تو اصلاً، خودِ مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شبِ تنها
باید
راهِ دوری‌رو بره تا دَمِ دروازه‌ی روز ــ
مثِ شب گود و بزرگی
مثِ شب.

تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
مثِ شبنم
مثِ صبح.

تو مثِ مخملِ ابری
مثِ بوی علفی
مثِ اون ململِ مه نازکی:
اون ململِ مه
که رو عطرِ علفا، مثلِ بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میونِ موندن و رفتن
میونِ مرگ و حیات.

مثِ برفایی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عُریون بشه کوه
مثِ اون قله‌ی مغرورِ بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می‌خندی…

من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
نازِ انگشتای بارونِ تو باغم می‌کنه
میونِ جنگلا تاقم می‌کنه.

مهرِ ۱۳۴۱

من و تو یکی دهانیم

من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.

من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
در منظرِ خویش
تازه‌تر می‌سازد.

نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که به دنبال بنگریم، ــ

دستی
که خطی گستاخ به باطل می‌کشد.

من و تو یکی شوریم
از هر شعله‌یی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینه‌تنیم.

و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گم‌شده
لبریز می‌کند.

۲۳ دیِ ۱۳۴۱

هرگز از مرگ نهراسیده‌ام

هرگز از مرگ نهراسیده‌ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینی‌ست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد.

جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پی‌افکندن ــ

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.

دیِ ۱۳۴۱