احمد شاملو
به عباس جوانمرد
۱
آه، تو میدانی
میدانی که مرا
سرِ بازگفتنِ بسیاری حرفهاست.
هنگامی که کودکان
در پسِ دیوارِ باغ
با سکههای فرسوده
بازی کهنهی زندگی را
آماده میشوند.
میدانی
تو میدانی
که مرا
سرِ بازگفتنِ کدامین سخن است
از کدامین درد.
۲
دورههای مجلهی کوچک ــ
کارنامهی بردگی
با جلدِ زرکوبش…
ای دریغ! ای دریغ
که فقر
چه بهآسانی احتضارِ فضیلت است
به هنگامی که
تو را
از بودن و ماندن
گزیر نیست.
ماندن
ــ آری! ــ
و اندوهِ خویشتن را
شامگاهان
به چاهساری متروک
درسپردن،
فریادِ دردِ خود را
در نعرهی توفان
رها کردن،
و زاریِ جانِ بیقرار را
با هیاهوی باران
درآمیختن.
ماندن
آری
ماندن
و به تماشا نشستن
آری
به تماشا نشستن
دروغ را
که عمر
چه شاهانه میگذارد
به شهری که
ریا را
پنهان نمیکنند
و صداقتِ همشهریان
تنها
در همین است.
۳
به هنگامی که همجنسباز و قصاب
بر سرِ تقسیمِ لاشه
خنجر به گلوی یکدیگر نهادند
من جنازهی خود را بر دوش داشتم
و خسته و نومید
گورستانی میجُستم.
کارنامهی من
«کارنامهی بردگی»
بود:
دورههای مجلهی کوچک
با جلدِ زرکوبش!
□
دریغا که فقر
ممنوع ماندن است
از تواناییها
به هیأتِ محکومیتی؛ ــ
ورنه، حدیثِ به هر گامی
ستارهها را
درنوشتن.
ورنه حدیث شادی و
از کهکشانها
برگذشتن،
لبخنده و
از جرقهی هر دندان
آفتابی زادن.
۴
صبحِ پاییزی
دررسیده بود
با بوی گرسنگی
در رهگذرها
و مجلهی کوچک
در دستها
با جلدِ طلاکوبش.
لوطی و قصاب
بر سرِ واپسین کفارهی مُردنِ خلق
دستوگریبان بودند و
مرا
به خفّتِ از خویش
تابِ نظر کردن در آیینه نبود:
احساس میکردم که هر دینار
نه مزدِ شرافتمندانهی کار،
که به رشوت
لقمهییست گلوگیر
تا فریاد برنیارم
از رنجی که میبرم
از دردی که میکشم
۵
ماندن بهناگزیر و
به ناگزیری
به تماشا نشستن
که روتاتیفها
چگونه
بزرگترینِ دروغها را
به لقمههایی بس کوچک
مبدل میکنند.
و دَم فروبستن ــ آری ــ
به هنگامی که سکوت
تنها
نشانهی قبول است و رضایت.
دریغا که فقر
چه بهآسانی
احتضارِ فضیلت است
به هنگامی که تو را
از بودن و ماندن
چاره نیست؛
بودن و ماندن
و رضا و پذیرش.
۶
در پسِ دیوارِ باغ
کودکان
با سکههای کهنهبِسوده
بازیِ زندگی را
آماده میشوند…
آه، تو میدانی
میدانی که مرا
سرِ بازگفتنِ کدامین سخن است
از کدامین درد.
۲۳ اسفندِ ۱۳۴۴
با کلیدی اگر میآیی
تا به دستِ خود
از آهنِ تفته
قفلی بسازم.
گر باز میگذاری در را،
تا به همتِ خویش
از سنگپارهسنگ
دیواری برآرم. ــ
باری
دل
در این برهوت
دیگرگونه چشماندازی میطلبد.
□
قاطع و بُرّنده
تو آن شکوهپاره پاسخی،
به هنگامی که
اینان همه
نیستند
جز سؤالی
خالی
به بلاهت.
□
هم بدانگونه که باد
در حرکتِ شاخساران و برگها، ــ
از رنگهای تو
سایهییشان باید
گر بر آن سرند
که حقیقتی یابند.
هم به گونهی باد
ــ که تنها
از جنبشِ شاخساران و برگها ــ
و عشق
ــ کز هر کُناکِ تو ــ
□
باری
دل
در این برهوت
دیگرگونه چشماندازی میطلبد.
خردادِ ۱۳۴۵
۱
سنگ
برای سنگر،
آهن
برای شمشیر،
جوهر
برای عشق…
در خود به جُستجویی پیگیر
همت نهادهام
در خود به کاوشام
در خود
ستمگرانه
من چاه میکَنَم
من نقب میزنم
من حفر میکُنَم.
□
در آواز من زنگی بیهوده هست
بیهودهتر از
تشنجِ احتضار:
این فریادِ بیپناهی زندگی
از ذُروهی دردناکِ یأس
به هنگامی که مرگ
سراپا عُریان
با شهوتِ سوزانش به بسترِ او خزیده است و
جفتِ فصل ناپذیرش
ــ تن ــ
روسبیانه
به تفویضی بیقیدانه
نطفهی زهرآگینش را پذیرا میشود.
□
در آواز من زنگی بیهوده هست
بیهودهتر از تشنجِ احتضار
که در تلاشِ تاراندنِ مرگ
با شتابی دیوانهوار
باقیماندهی زندگی را مصرف میکند
تا مرگِ کامل فرارسد.
پس زنگِ بلندِ آوازِ من
به کمالِ سکوت مینگرد.
□
سنگر برای تسلیم
آهن برای آشتی
جوهر
برای
مرگ!
۱۵ مردادِ ۱۳۴۵
۲
از بیمها پناهی جُستم
به شارستانی که از هر شفقت عاری بود و
در پسِ هر دیوار
کینهیی عطشان بود
گوش با آوای پای رهگذری،
و لُختیِ هر خنجر
غلافِ سینهیی میجُست،
و با هر سینهی مهربان
داغِ خونینِ حسرت بود.
تا پناهی از بیمام باشد
محرابی نیافتم
تا پناهی
از ریشخندِ امیدم باشد.
سهمی را که از خدا داشتم
دیری بود تا مصرف کرده بودم.
پس، صعودِ روان را از تنِ خویش نردبانی کردم.
بهگشادهدستی دست به مصرفِ خود گشودم
تا چندان که با فرازِ تیزه فرودآیم خود را بهتمامی رها کرده باشم.
تا مرا گُساریده باشم تا به قطرهی واپسین.
پس، من، مرا صعودافزار شد؛ سفرتوشه و پایابزار.
من، مرا خورش بود و پوشش بود.
به راهی سخت صعب، مرا بارکش بود به شانههای زخمین و پایَکانِ پُرآبله.
تا به استخوان سودماش.
چندان که چون روح به سرمنزل رسید از تن هیچ مانده نبود.
لاجرم به تنهاییِ خود وانهادمش به گونهیِ مُردارْلاشهیی.
تا در آن فراز از هر آنچه جِسرگونهیی باشد میانِ فرودستی و جان،
پیوندی بر جای بنماند.
تن، خسته ماند و رهاشده؛
نردبانِ صعودی بیبازگشت ماند.
جان از شوقِ فصلی از ایندست
خروشی کرد.
□
پس به نظاره نشستم
دور از غوغای آزها و نیازها.
و در پاکیِ خلوتِ خویش نظر کردم که بیشهیی بارانشُسته را میمانست.
در نشاطِ دورماندگی از شارستانِ نیازهای فرومایهی تن نظر کردم و در شادیِ جانِ رهاشده.
و در پیرامنِ خویش به هر سویی نظر کردم.
و در خطِ عبوسِ باروی زندانِ شهر نظر کردم.
و در نیزههای سبزِ درختانی نظر کردم که به اعماق رُسته بود
و آزمندانه به جانبِ خورشید میکوشید
و دستانِ عاشقش در طلبی بیانقطاع از بلندیِ انزوای من برمیگذشت.
و من چون فریادی به خود بازگشتم
و به سرشکستگی در خود فروشکستم.
و من در خود فروریختم، چنان که آواری در من.
و چنان که کاسهی زهری
در خود فروریختم.
دریغا مسکینتنِ من! که پَستَش کردم به خیالی باطل
که بلندیِ روح را به جز این راه نیست.
آنک تنم، بهخواری بر سرِ راه افکنده!
وینک سپیدارها که بهسرفرازی از بلندیِ انزوای من بر میگذرد
گرچه به انجامِ کار، تابوت اگر نشود اجاقِ پیرزنی را هیمه خواهد بود!
وینک باروی سنگیِ زندان،
به اعماق رُسته و از بلندیها برگذشته،
که در کومههای آزادهمردم از اینسان بهپستی مینگرد،
و امید و جسارت را در احشاءِ سیاهِ خویش میگوارد!
«ــ آه، باید که بر این اوجِ بیبازگشت
در تنهایی بمیرم!»
□
بر دورترین صخرهی کوهساران، آنک «هفتخواهران»اند
که در دلْافساییِ غروبی چنین بیگاه،
در جامههای سیاهِ بلند، شیون کردن را آماده میشوند.
ستارگان سوگند میخورند ــ گر از ایشان بپرسی ــ که مرا دیدهاند
به هنگامی که بر جنازهی خویش میگریستم و
بر شاخسارانِ آسمان
که میخشکید
چرا که ریشههایش در قلبِ من بود و
من
مُرداری بیش نبودم
که دور از خویشتن
با خشمی به رنگِ عشق
به حسرت
بر دوردستِ بلندِ تیزه
نگرانِ جانِ اندُهگینِ خویش بود.
۱۸ مردادِ ۱۳۴۵
۳
بیخیالی و بیخبری.
تو بیخیال و بیخبری
و قابیل ــ برادرِ خونِ تو ــ
راه بر تو میبندد
از چار جانب
به خونِ تو
با پریدهرنگیِ گونههایش
کز خشم نیست
آنقدر
کز حسد.
و تو را راهِ گریز نیست
نز ناتوانایی و بربستهپایی
آنقدر
کز شگفتی.
□
شد آن زمان که به جادوی شور و حال
هر برگ را
بهاری میکردی
و چندان که بر پهنهی آبگیرِ غوکان
نسیمِ غروبِ خزانی
زرینزرهی میگسترد
تو را
از تیغِ دریغها
ایمنی حاصل بود،
هر پگاهت به دعایی میمانست و
هر پسین
به اجابتی،
شادوَرزی
چه ارزان و
چه آسان بود و
عشق
چه رام و
چه زودبهدست!
□
به کدام صدا
به کدامین ناله
پاسخی خواهی گفت
وگر
نه به فریادی
به کدامین آواز؟
پریدهرنگیِ شامگاهان
دنبالهی رو در سکوتِ فریادِ وحشتی رو در فزون است.
به کدامین فریاد
پاسخی خواهی گفت؟
۲۰ مردادِ ۱۳۴۵
برای غلامحسین ساعدی
گوی طلای گداخته
بر اطلس فیروزهگون
[سراسرِ چشمانداز
در رؤیایی زرین میگذرد.]
و شبحِ آزادْگَردِ هَیونی یالافشان،
که آخرین غبارِ تابستان را
کاهلانه
از جادهی پُرشیب
بر میانگیزد.
و نقشِ رمهیی
بر مخملِ نخنما
که به زردی
مینشیند.
□
طلا
و لاجورد.
طرحِ پیلی
در ابر و
احساسِ لذتی
از آتش.
چشمانداز را
سراسر
در آستانهی خوابی سنگین
رؤیایی زرین میگذرد.
۱۳۴۵
شعر، رهاییست
نجات است و آزادی.
تردیدیست
که سرانجام
به یقین میگراید
و گلولهیی
که به انجامِ کار
شلیک
میشود.
آهی به رضای خاطر است
از سرِ آسودگی.
و قاطعیتِ چارپایه است
به هنگامی که سرانجام
از زیرِ پا
به کنار افتد
تا بارِ جسم
زیرِ فشارِ تمامیِ حجمِ خویش
درهم شکند،
اگر آزادیِ جان را
این
راهِ آخرین است.
□
مرا پرندهیی بدین دیار هدایت نکرده بود:
من خود از این تیره خاک
رُسته بودم
چون پونهی خودرویی
که بیدخالتِ جالیزبان
از رطوبتِ جوبارهیی.
اینچنین است که کسان
مرا از آنگونه مینگرند
که نان از دسترنجِ ایشان میخورم
و آنچه به گندِ نفسِ خویش آلوده میکنم
هوای کلبهی ایشان است؛
حال آنکه
چون ایشان بدین دیار فراز آمدند
آن
که چهره و دروازه بر ایشان گشود
من بودم!
۱۳۴۸
در خاموشیِ فروغ فرخزاد
به جستجوی تو
بر درگاهِ کوه میگریم،
در آستانهی دریا و علف.
به جستجوی تو
در معبرِ بادها میگریم
در چارراهِ فصول،
در چارچوبِ شکستهی پنجرهیی
که آسمانِ ابرآلوده را
قابی کهنه میگیرد.
. . . . . . . . . .
به انتظارِ تصویرِ تو
این دفترِ خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
□
جریانِ باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهرِ مرگ است. ــ
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.
پس به هیأتِ گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آندست
که تملکِ خاک را و دیاران را
از اینسان
دلپذیر کرده است!
□
نامت سپیدهدمیست که بر پیشانیِ آسمان میگذرد
ــ متبرک باد نامِ تو! ــ
و ما همچنان
دوره میکنیم
شب را و روز را
هنوز را…
۲۹ بهمنِ ۱۳۴۵
پچپچه را
از آنگونه
سر بههماندرآورده سپیدار و صنوبر
باری
که مگرْشان
بهدسیسه سودایی در سر است
پنداری
که اسباب چیدن را به نجوایند
خود از ایندست
به هنگامهیی
که جلوهی هر چیز و همه چیز چنان است
که دشمنِ دژخویی
در کمین.
و چنان بازمینماید که سکوت
به جز بایستهی ظلمت نیست،
و به اقتضای شب است و سیاهیست تنها
که صداها همه خاموش میشود
مگر شبگیر
ــ از آن پیشتر که واپسین فغانِ «حق»
با قطرهی خونی به نایاش اندر پیچد ــ،
مگر ما
من و تو.
□
و بدین نمط
شب را غایتی نیست
نهایتی نیست
و بدین نمط
ستم را
واگویندهتر از شب
آیتی نیست.
اردیبهشت ۱۳۴۷
با چشمها
ز حیرتِ این صبحِ نابجای
خشکیده بر دریچهی خورشیدِ چارتاق
بر تارکِ سپیدهی این روزِ پابهزای،
دستانِ بستهام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.
فریاد برکشیدم:
«ــ اینک
چراغ معجزه
مَردُم!
تشخیصِ نیمشب را از فجر
در چشمهای کوردلیتان
سویی به جای اگر
ماندهست آنقدر،
تا
از
کیسهتان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمانِ شب
پروازِ آفتاب را !
با گوشهای ناشنواییتان
این طُرفه بشنوید:
در نیمپردهی شب
آوازِ آفتاب را!»
«ــ دیدیم
(گفتند خلق، نیمی)
پروازِ روشنش را. آری!»
نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:
«ــ با گوشِ جان شنیدیم
آوازِ روشنش را!»
باری
من با دهانِ حیرت گفتم:
«ــ ای یاوه
یاوه
یاوه،
خلایق!
مستید و منگ؟
یا به تظاهر
تزویر میکنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.
ور تایبید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی!»
□
هر گاوگَندچاله دهانی
آتشفشانِ روشنِ خشمی شد:
«ــ این گول بین که روشنیِ آفتاب را
از ما دلیل میطلبد.»
توفانِ خندهها…
«ــ خورشید را گذاشته،
میخواهد
با اتکا به ساعتِ شماطهدارِ خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نیمه نیز برنگذشتهست.»
توفانِ خندهها…
من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیرِ آتش در جانم
پیچید.
سرتاسرِ وجودِ مرا
گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطرهیی به تفتگیِ خورشید
جوشید از دو چشمم.
از تلخیِ تمامیِ دریاها
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتِشان بود
احساسِ واقعیتِشان بود.
با نور و گرمیاش
مفهومِ بیریای رفاقت بود
با تابناکیاش
مفهومِ بیفریبِ صداقت بود.
□
(ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بیدریغ باشند
در دردها و شادیهاشان
حتا
با نانِ خشکِشان. ــ
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.)
□
افسوس!
آفتاب مفهوم بیدریغ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتابگونهیی
آنان را
اینگونه
دل
فریفته بودند!
□
ای کاش میتوانستم
خونِ رگانِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش میتوانستم
ــ یک لحظه میتوانستم ای کاش ــ
بر شانههای خود بنشانم
این خلقِ بیشمار را،
گردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
میتوانستم!
۱۳۴۶
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد
که با همهی جمع چه تنها نشستهای!
ــ تنها نشستهام؟
نه
که تنها فارغ از من و از ما نشستهام.
□
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد
که چه ویران نشستهای!
ــ ویران؟
ویران نشستهام؟
آری،
و به چشماندازِ امیدآبادِ خویش مینگرم.
□
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد، که تنها نشستهای
کنارِ دریچهی خُردت.
ــ آسمانِ من
آری
سخت تنگچشمانه به قالب آمد.
□
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد، که اندُهگنانه نشستهای
کنارِ دریچهی خُردی که بر آفاقِ مغربی میگشاید.
ــ من و خورشید را هنوز
امیدِ دیداری هست،
هر چند روزِ من
آری
به پایانِ خویش نزدیک میشود.
□
ــ نظر در تو میکنم ای بامداد…
۱۳۴۸
بودن یا نبودن…
بحث در این نیست
وسوسه این است.
□
شرابِ زهرآلوده به جام و
شمشیرِ بهزهر آبدیده
در کفِ دشمن. ــ
همه چیزی
از پیش
روشن است و حسابشده
و پرده
در لحظهی معلوم
فرو خواهد افتاد.
پدرم مگر به باغِ جتسمانی خفته بود
که نقشِ من میراثِ اعتمادِ فریبکارِ اوست
و بسترِ فریبِ او
کامگاهِ عمویم!
[من این همه را
بهناگهان دریافتم،
با نیمنگاهی
از سرِ اتفاق
به نظّارگانِ تماشا]
اگر اعتماد
چون شیطانی دیگر
این هابیلِ دیگر را
به جتسمانی دیگر
به بیخبری لالا نگفته بود، ــ
خدا را
خدا را!
□
چه فریبی اما،
چه فریبی!
که آن که از پسِ پردهی نیمرنگِ ظلمت به تماشا نشسته
از تمامیِ فاجعه
آگاه است
و غمنامهی مرا
پیشاپیش
حرف به حرف
بازمیشناسد.
□
در پسِ پردهی نیمرنگِ تاریکی
چشمها
نظارهی دردِ مرا
سکهها از سیم و زر پرداختهاند
تا از طرحِ آزادِ گریستن
در اختلالِ صدا و تنفسِ آن کس
که متظاهرانه
در حقیقت بهتردید مینگرد
لذتی به کف آرند.
از اینان مدد از چه خواهم، که سرانجام
مرا و عموی مرا
به تساوی
در برابرِ خویش به کُرنش میخوانند،
هرچند رنجِ من ایشان را ندا درداده باشد که دیگر
کلادیوس
نه نامِ عمّ
که مفهومیست عام.
و پرده…
در لحظهی محتوم…
□
با این همه
از آن زمان که حقیقت
چون روحِ سرگردانِ بیآرامی بر من آشکاره شد
و گندِ جهان
چون دودِ مشعلی در صحنههای دروغین
منخرینِ مرا آزرد،
بحثی نه
که وسوسهییست این:
بودن
یا
نبودن.
۱۳۴۸