احمد شاملو
تو نمیدانی غریوِ یک عظمت
وقتی که در شکنجهی یک شکست نمینالد
چه کوهیست!
تو نمیدانی نگاهِ بیمژهی محکومِ یک اطمینان
وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره میشود
چه دریاییست!
تو نمیدانی مُردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگیست!
تو نمیدانی زندگی چیست، فتح چیست
تو نمیدانی ارانی کیست
و نمیدانی هنگامی که
گورِ او را از پوستِ خاک و استخوانِ آجُر انباشتی
و لبانت به لبخندِ آرامش شکفت
و گلویت به انفجارِ خندهیی ترکید،
و هنگامی که پنداشتی گوشتِ زندگیِ او را
از استخوانهای پیکرش جدا کردهای
چهگونه او طبلِ سُرخِ زندهگیاش را به نوا درآورد
در نبضِ زیراب
در قلبِ آبادان،
و حماسهی توفانیِ شعرش را آغاز کرد
با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
با قافیهی خون
با کلمهی انسان،
با کلمهی انسان کلمهی حرکت کلمهی شتاب
با مارشِ فردا
که راه میرود
میافتد برمیخیزد
برمیخیزد برمیخیزد میافتد
برمیخیزد برمیخیزد
و بهسرعتِ انفجارِ خون در نبض
گام برمیدارد
و راه میرود بر تاریخ، بر چین
بر ایران و یونان
انسان انسان انسان انسان… انسانها…
و که میدود چون خون، شتابان
در رگِ تاریخ، در رگِ ویتنام، در رگِ آبادان
انسان انسان انسان انسان… انسانها…
و به مانندِ سیلابه که از سدْ،
سرریز میکند در مصراعِ عظیمِ تاریخاش
از دیوارِ هزاران قافیه:
قافیهی دزدانه
قافیهی در ظلمت
قافیهی پنهانی
قافیهی جنایت
قافیهی زندان در برابرِ انسان
و قافیهیی که گذاشت آدولف رضاخان
به دنبالِ هر مصرع که پایان گرفت به «نون»:
قافیهی لزج
قافیهی خون!
و سیلابِ پُرطبل
از دیوارِ هزاران قافیهی خونین گذشت:
خون، انسان، خون، انسان،
انسان، خون، انسان…
و از هر انسان سیلابهیی از خون
و از هر قطرهی هر سیلابه هزار انسان:
انسانِ بیمرگ
انسانِ ماهِ بهمن
انسانِ پولیتسر
انسانِ ژاکدوکور
انسانِ چین
انسانِ انسانیت
انسانِ هر قلب
که در آن قلب، هر خون
که در آن خون، هر قطره
انسانِ هر قطره
که از آن قطره، هر تپش
که از آن تپش، هر زندگی
یک انسانیتِ مطلق است.
و شعرِ زندگیِ هر انسان
که در قافیهی سُرخِ یک خون بپذیرد پایان
مسیحِ چارمیخِ ابدیتِ یک تاریخ است.
و انسانهایی که پا درزنجیر
به آهنگِ طبلِ خونِشان میسرایند تاریخِشان را
حواریونِ جهانگیرِ یک دیناند.
و استفراغِ هر خون از دهانِ هر اعدام
رضای خودرویی را میخشکاند
بر خرزهرهی دروازهی یک بهشت.
و قطرهقطرهی هر خونِ این انسانی که در برابرِ من ایستاده است
سیلیست
که پُلی را از پسِ شتابندگانِ تاریخ
خراب میکند
و سوراخِ هر گلوله بر هر پیکر
دروازهییست که سه نفر صد نفر هزار نفر
که سیصد هزار نفر
از آن میگذرند
رو به بُرجِ زمردِ فردا.
و معبرِ هر گلوله بر هر گوشت
دهانِ سگیست که عاجِ گرانبهای پادشاهی را
در انوالیدی میجَوَد.
و لقمهی دهانِ جنازهی هر بیچیزْ پادشاه
رضاخان!
شرفِ یک پادشاهِ بیهمهچیز است.
و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف
و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانهی یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضاخان
نامش نیست انسان.
نه، نامش انسان نیست، انسان نیست
من نمیدانم چیست
به جز یک سلطان!
□
اما بهارِ سرسبزی با خونِ ارانی
و استخوانِ ننگی در دهانِ سگِ انوالید!
□
و شعرِ زندگیِ او، با قافیهی خونش
و زندگیِ شعرِ من
با خونِ قافیهاش.
و چه بسیار
که دفترِ شعرِ زندگیشان را
با کفنِ سُرخِ یک خون شیرازه بستند.
چه بسیار
که کُشتند بردگیِ زندگیشان را
تا آقاییِ تاریخِشان زاده شود.
با سازِ یک مرگ، با گیتارِ یک لورکا
شعرِ زندگیشان را سرودند
و چون من شاعر بودند
و شعر از زندگیشان جدا نبود.
و تاریخی سرودند در حماسهی سُرخِ شعرِشان
که در آن
پادشاهانِ خلق
با شیههی حماقتِ یک اسب
به سلطنت نرسیدند،
و آنها که انسانها را با بندِ ترازوی عدالتِشان به دار آویختند
عادل نام نگرفتند.
جدا نبود شعرِشان از زندگیشان
و قافیهی دیگر نداشت
جز انسان.
و هنگامی که زندگیِ آنان را بازگرفتند
حماسهی شعرِشان توفانیتر آغاز شد
در قافیهی خون.
شعری با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
شعری با قافیهی خون
با کلمهی انسان
با مارشِ فردا
شعری که راه میرود، میافتد، برمیخیزد، میشتابد
و به سرعتِ انفجارِ یک نبض در یک لحظهی زیست
راه میرود بر تاریخ، و بر اندونزی، بر ایران
و میکوبد چون خون
در قلبِ تاریخ، در قلبِ آبادان
انسان انسان انسان انسان… انسانها…
□
و دور از کاروانِ بیانتهای این همه لفظ، این همه زیست،
سگِ انوالیدِ تو میمیرد
با استخوانِ ننگِ تو در دهانش ــ
استخوانِ ننگ
استخوانِ حرص
استخوانِ یک قبا بر تن سه قبا در مِجری
استخوانِ یک لقمه در دهان سه لقمه در بغل
استخوانِ یک خانه در شهر سه خانه در جهنم
استخوانِ بیتاریخی.
بهمن ۱۳۲۹
نه آبش دادم
نه دعایی خواندم،
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم.
به او گفتم:
«ــ به زبانِ دشمن سخن میگویی!»
و او را
کُشتم!
□
نامِ مرا داشت
و هیچکس همچُنُو به من نزدیک نبود،
و مرا بیگانه کرد
با شما،
با شما که حسرتِ نان
پا میکوبد در هر رگِ بیتابِتان.
و مرا بیگانه کرد
با خویشتنم
که تنْپوشاش حسرتِ یک پیراهن است.
و خواست در خلوتِ خود به چارمیخم بکشد.
من اما مجالش ندادم
و خنجر به گلویش نهادم.
آهنگی فراموش شده را در تنبوشهی گلویش قرقره کرد
و در احتضاری طولانی
شد سَرد
و خونی از گلویش چکید
به زمین،
یک قطره
همین!
خونِ آهنگهای فراموششده
نه خونِ «نه!»،
خونِ قادیکلا
نه خونِ «نمیخواهم!»،
خونِ «پادشاهی که چِلتا پسر داشت»
نه خونِ «ملتی که ریخت و تاجِ ظالمو از سرش ورداشت»،
خونِ کَلپَتر
یک قطره.
خونِ شانه بالا انداختن، سر به زیر افکندن،
خونِ نظامیها ــ وقتی که منتظرِ فرمانِ آتشاند ــ ،
خونِ دیروز
خونِ خواستنی به رنگِ ندانستن
به رنگِ خونِ پدرانِ داروین
به رنگِ خونِ ایمانِ گوسفندِ قربانی
به رنگِ خونِ سرتیپ زنگنه
و نه به رنگِ خونِ نخستین ماهِ مه
و نه به رنگِ خونِ شما همه
که عشقِتان را نسنجیده بودم!
□
به زبانِ دشمن سخن میگفت
اگرچه نگاهش دوستانه بود،
و همین مرا به کشتنِ او واداشت…
□
در رؤیای خود بود…
به من گفت او: «لرزشی باشیم در پرچم،
پرچمِ نظامیهای ارومیه!»
بدو گفتم من: «نه!
خنجری باشیم
بر حنجرهشان!»
به من گفت او: «باید
به دارِشان آویزیم!»
بدو گفتم من: «بگذار
از دار
به زیرِمان آرند!»
به من گفت او: « لبی باید بوسید.»
بدو گفتم من: « لبِ مارِ شکست را، رسوایی را!»…
لرزید و از رؤیایش به درآمد.
من خندیدم
او رنجید
و پُشتش را به من کرد…
فرانکو را نشانش دادم
و تابوتِ لورکا را
و خونِ تنتورِ او را بر زخمِ میدانِ گاوبازی.
و او به رؤیای خود شده بود
و به آهنگی میخواند که دیگر هیچگاه
به خاطرهام بازنیامد.
آن وقت، ناگهان خاموش ماند
چرا که از بیگانگیِ صدای خود
که طنینش به صدای زنجیرِ بردگان میمانِست
به شک افتاده بود.
و من در سکوت
او را کُشتم.
آبش نداده، دعایی نخوانده
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم
ــ خودم را ــ
و در آهنگِ فراموش شدهاش
کفنش کردم،
در زیرزمینِ خاطرهام
دفنش کردم.
□
او مُرد
مُرد
مُرد…
و اکنون
این منم
پرستندهی شما
ای خداوندانِ اساطیرِ من!
اکنون این منم، ای سرهای نابهسامان!
نغمهپردازِ سرود و درودِتان.
اکنون این منم
من
بستریِ تختخوابِ بیخوابیِ شما
و شمایید
شما
رقاصِ شعلهیی بر فانوسِ آرزوی من.
اکنون این منم
و شما…
و خونِ اصفهان
خونِ آبادان
در قلبِ من میزند تنبور،
و نَفَسِ گرم و شورِ مردانِ بندرِ معشور
در احساسِ خشمگینم
میکشد شیپور.
اکنون این منم
و شما ــ مردانِ اصفهان! ــ
که خونِتان را در سُرخیِ گونهی دخترِ پادشاه
بر پردهی قلمکارِ اتاقم پاشیدهاید.
اکنون این منم
و شما ــ بیمارانِ کار! ــ
که زهرِ سُرخِ اعتصاب را
جانشینِ داروی مزدِ خود میکنید بهناچار.
اکنون این منم
و شما ــ یارانِ آغاجاری! ــ
که جوانه میزند عرقِ فقر بر پیشانیِتان
در فروکشِ تبِ سنگینِ بیکاری.
□
اکنون این منم
با گوری در زیرزمینِ خاطرم
که اجنبیِ خویشتنم را در آن به خاک سپردهام
در تابوتِ آهنگهای فراموش شدهاش…
اجنبیِ خویشتنی که
من خنجر به گلویش نهادهام
و او را کشتهام در احتضاری طولانی،
و در آن هنگام
نه آبش دادهام
نه دعایی خواندهام!
اکنون
این
منم!
۳ تیر ۱۳۳۰
به شنـچو، رفیقِ ناشناسِ کُرهیی
شن ــ چو!
کجاست جنگ؟
در خانهی تو
در کُره
در آسیای دور؟
اما تو
شن
برادرکِ زردْپوستم!
هرگز جدا مدان
زان کلبهی حصیرِ سفالینبام
بام و سرای من.
پیداست
شن
که دشمنِ تو دشمنِ من است
وان اجنبی که خوردنِ خونِ تو راست مست
از خونِ تیرهی پسرانِ من
باری
به میلِ خویش
نَشویَد دست!
□
نیزارهای درهمِ آن سوی رودِ هان؟
مردابهای ساحلِ مرموزِ رودِ زرد؟
شن ـ چو! کجاست جای تو پس، سنگرِ تو پس
در مزرعِ نبرد؟
کوهِ بلندِ این طرفِ جنسان
شنزارهای پُرخطرِ چو ـ زن
یا حفظِ شهرِ ساقطِ سو ـ وان؟
در کشتزار خواهی جنگید
یا زیرِ بامهای سفالین
که گوشههاش
مانندِ چشمِ تازهعروسَت مورب است؟
یا زیرِ آفتابِدرخشان؟
یا صبحدَم
که مرغکِ باران
بر شاخِ دارچینِ کهنسال
فریاد میزند؟
یا نیمهشب که در دلِ آتش
درختِ شونگ
در جنگلِ هه ـ ای ـ جو دَرانَد شکوفههاش؟
هر جا که پیکرِ تو پناه است صلح را
با توست قلبِ ما.
آن دَم که همچو پارچهسنگی به آسمان
از انفجارِ بمب
پرتاب میشوی،
وانگه که چون زباله به دریا میافکنی
بیگانهی پلیدِ بشرخوارِ پست را،
با توست قلبِ ما.
□
لیکن
رفیق!
شن ــ چو!
هرگز مبر ز یاد و بخوان
در فتح و در شکست
هر جا که دست داد
سرودِ بزرگ را:
آهنگِ زندهیی که رفیقانِ ناشناس
یارانِ رو سپید و دلیرِ فرانسه
اِستاده مقابلِ جوخهی آتش سرودهاند ــ
آهنگِ زندهیی که جوانانِ آتنی
با ضربِ تازیانهی دژخیم
قصابِ مُردهخوار، گریدی
خواندند پُرطنین ــ
آهنگِ زندهیی که به زندانها
زندانیانِ پُردل و آزادهی جنوب
با تارهای قلبِ پُرامید و پُرتپش
پُرشور مینوازند ــ
آهنگِ زندهیی
کان در شکست و فتح
بایست خواند و رفت
بایست خواند و ماند!
□
شن ــ چو
بخوان!
بخوان!
آوازِ آن بزرگْدلیران را
آوازِ کارهای گِران را
آوازِ کارهای مربوط با بشر، مخصوص با بشر
آوازِ صلح را
آوازِ دوستانِ فراوانِ گمشده
آوازهای فاجعهی بلزن و داخاو
آوازهای فاجعهی وییون
آوازهای فاجعهی مون واله ریین
آوازِ مغزها که آدولف هیتلر
بر مارهای شانهی فاشیسم مینهاد،
آوازِ نیروی بشرِ پاسدارِ صلح
کز مغزهای سرکشِ داونینگ استریت
حلوای مرگِ بَردهفروشانِ قرنِ ما را
آماده میکنند،
آوازِ حرفِ آخر را
نادیده دوستم
شن ــ چو
بخوان
برادرکِ زردْپوستام!
۱۶ تیرِ ۱۳۳۰
۱
بدنِ لختِ خیابان
به بغلِ شهر افتاده بود
و قطرههای بلوغ
از لمبرهای راه
بالا میکشید
و تابستانِ گرمِ نفسها
که از رویای جَگنهای بارانخورده سرمست بود
در تپشِ قلبِ عشق
میچکید
□
خیابانِ برهنه
با سنگفرشِ دندانهای صدفش
دهان گشود
تا دردهای لذتِ یک عشق
زهرِ کامش را بمکد.
و شهر بر او پیچید
و او را تنگتر فشرد
در بازوهای پُرتحریکِ آغوشش.
و تاریخِ سربهمهرِ یک عشق
که تنِ داغِ دختریاش را
به اجتماعِ یک بلوغ
واداده بود
بسترِ شهری بیسرگذشت را
خونین کرد.
جوانهی زندگیبخشِ مرگ
بر رنگپریدگیِ شیارهای پیشانیِ شهر
دوید،
خیابانِ برهنه
در اشتیاقِ خواهشِ بزرگِ آخرینش
لب گزید،
نطفههای خونآلود
که عرقِ مرگ
بر چهرهی پدرِشان
قطره بسته بود
رَحِمِ آمادهی مادر را
از زندگی انباشت،
و انبانهای تاریکِ یک آسمان
از ستارههای بزرگِ قربانی
پُر شد: ـ
یک ستاره جنبید
صد ستاره،
ستارهی صد هزار خورشید،
از افقِ مرگِ پُرحاصل
در آسمان
درخشید،
مرگِ متکبر!
□
اما دختری که پا نداشته باشد
بر خاکِ دندانکروچهی دشمن
به زانو درنمیآید.
و من چون شیپوری
عشقم را میترکانم
چون گلِ سِرخی
قلبم را پَرپَر میکنم
چون کبوتری
روحم را پرواز میدهم
چون دشنهیی
صدایم را به بلورِ آسمان میکشم:
«ـ هی!
چهکنمهای سربههوای دستانِ بیتدبیرِ تقدیر!
پشتِ میلهها و ملیلههای اشرافیت
پشتِ سکوت و پشتِ دارها
پشتِ عمامهها و رخت سالوس
پشتِ افتراها، پشتِ دیوارها
پشتِ امروز و روزِ میلاد ـ با قابِ سیاهِ شکستهاش ـ
پشتِ رنج، پشتِ نه، پشتِ ظلمت
پشتِ پافشاری، پشتِ ضخامت
پشتِ نومیدیِ سمجِ خداوندانِ شما
و حتا و حتا پشتِ پوستِ نازکِ دلِ عاشقِ من،
زیباییِ یک تاریخ
تسلیم میکند بهشتِ سرخِ گوشتِ تناش را
به مردانی که استخوانهاشان آجرِ یک بناست
بوسهشان کوره است و صداشان طبل
و پولادِ بالشِ بسترشان
یک پُتک است.»
□
لبهای خون! لبهای خون!
اگر خنجرِ امیدِ دشمن کوتاه نبود
دندانهای صدفِ خیابان باز هم میتوانست
شما را ببوسد…
□
و تو از جانبِ من
به آن کسان که به زیانی معتادند
و اگر زیانی نَبَرند که با خویشان بیگانه بُوَد
میپندارند که سودی بردهاند،
و به آن دیگرکسان
که سودِشان یکسر
از زیانِ دیگران است
و اگر سودی بر کف نشمارند
در حسابِ زیانِ خویش نقطه میگذارند
بگو:
«ـ دلتان را بکنید!
بیگانههای من
دلتان را بکنید!
دعایی که شما زمزمه میکنید
تاریخِ زندگانیست که مردهاند
و هنگامی نیز
که زنده بودهاند
خروسِ هیچ زندگی
در قلبِ دهکدهشان آواز
نداده بود…
دلتان را بکنید، که در سینهی تاریخِ ما
پروانهی پاهای بیپیکرِ یک دختر
به جای قلبِ همهی شما
خواهد زد پَرپَر!
و این است، این است دنیایی که وسعتِ آن
شما را در تنگیِ خود
چون دانهی انگوری
به سرکه مبدل خواهد کرد.
برای برق انداختن به پوتینِ گشاد و پُرمیخِ یکی من!»
□
اما تو!
تو قلبت را بشوی
در بیغشیِ جامِ بلورِ یک باران،
تا بدانی
چهگونه
آنان
بر گورها که زیرِ هر انگشتِ پایشان
گشوده بود دهان
در انفجار بلوغشان
رقصیدند،
چهگونه بر سنگفرشِ لج
پا کوبیدند
و اشتهای شجاعتِشان
چهگونه
در ضیافتِ مرگی از پیش آگاه
کبابِ گلولهها را داغاداغ
با دندانِ دندههاشان بلعیدند…
قلبت را چون گوشی آماده کن
تا من سرودم را بخوانم:
ـ سرودِ جگرهای نارنج را که چلیده شد
در هوای مرطوبِ زندان…
در هوای سوزانِ شکنجه…
در هوای خفقانیِ دار،
و نامهای خونین را نکرد استفراغ
در تبِ دردآلودِ اقرار
سرودِ فرزندانِ دریا را که
در سواحلِ برخورد به زانو درآمدند
بی که به زانو درآیند
و مردند
بی که بمیرند!
□
اما شما ـ ای نفسهای گرمِ زمین که بذرِ فردا را در خاکِ دیروز میپزید!
اگر بادبانِ امیدِ دشمن از هم نمیدرید
تاریخِ واژگونهی قایقش را بر خاک کشانده بودید!
۲
با شما که با خونِ عشقها، ایمانها
با خونِ نظامیها، اسبها
با خونِ شباهتهای بزرگ
با خونِ کلههای گچ در کلاههای پولاد
با خونِ چشمههای یک دریا
با خونِ چهکنمهای یک دست
با خونِ آنها که انسانیت را میجویند
با خونِ آنها که انسانیت را میجوند
در میدانِ بزرگ امضا کردید
دیباچهی تاریخِمان را،
خونِمان را قاتی میکنیم
فردا در میعاد
تا جامی از شرابِ مرگ به دشمن بنوشانیم
به سلامتِ بلوغی که بالا کشید از لمبرهایِ راه
برای انباشتنِ مادرِ تاریخِ یک رَحِم
از ستارههای بزرگِ قربانی،
روز بیست و سهی تیر
روز بیست و سه…
۲۳ تير ۱۳۳۰
در زیر تاق عرش، بر سفرهی زمین
در نور و در ظلام
در هایوهوی و شیونِ دیوانهوارِ باد
در چوبههای دار
در کوه و دشت و سبزه
در لُجِّههای ژرف، تالابهای تار
در تیک و تاکِ ساعت
در دامِ دشمنان
در پردهها و رنگها، ویرانههای شهر
در زوزهی سگان
در خون و خشم و لذت
در بیغمی و غم
در بوسه و کنار، یا در سیاهچال
در شادی و الم
در بزم و رزم، خنده و ماتم، فراز و شیب
در برکههای خون
در منجلابِ یأس
در چنبرِ فریب
در لالههای سُرخ
در ریگزارِ داغ
در آب و سنگ و سبزه و دریا و دشت و رود
در چشم و در لبانِ زنانِ سیاهموی
در بود
در نبود،
هر جا که گشته است نهان ترس و حرص و رقص
هر جا که مرگ هست
هر جا که رنج میبَرَد انسان ز روز و شب
هر جا که بختِ سرکش فریاد میکشد
هر جا که درد روی کند سوی آدمی
هر جا که زندگی طلبد زنده را به رزم،
بیرون کش از نیام
از زور و ناتوانی خود هر دو ساخته
تیغی دو دَم!
ملهم از «لوک دوکن»
۱۳۲۷
بر آن فانوس کهش دستی نیفروخت
بر آن دوکی که بر رَف بیصدا ماند
بر آن آیینهی زنگار بسته
بر آن گهواره کهش دستی نجنباند
بر آن حلقه که کس بر در نکوبید
بر آن در کهش کسی نگشود دیگر
بر آن پله که بر جا مانده خاموش
کساش ننهاده دیری پای بر سر ــ
بهارِ منتظر بیمصرف افتاد!
به هر بامی درنگی کرد و بگذشت
به هر کویی صدایی کرد و اِستاد
ولی نامد جواب از قریه، نز دشت.
نه دود از کومهیی برخاست در ده
نه چوپانی به صحرا دَم به نی داد
نه گُل رویید، نه زنبور پر زد
نه مرغِ کدخدا برداشت فریاد.
به صد امید آمد، رفت نومید
بهار ــ آری بر او نگشود کس در.
درین ویران به رویش کس نخندید
کساش تاجی ز گُل ننهاد بر سر.
کسی از کومه سر بیرون نیاورد
نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقی.
هوا با ضربههای دف نجنبید
گُلی خودروی برنامد ز باغی.
نه آدمها، نه گاوآهن، نه اسبان
نه زن، نه بچه… ده خاموش، خاموش.
نه کبکانجیر میخوانَد به دره
نه بر پسته شکوفه میزند جوش.
به هیچ ارابهیی اسبی نبستند
سرودِ پُتکِ آهنگر نیامد
کسی خیشی نبُرد از ده به مزرع
سگِ گله به عوعو در نیامد.
کسی پیدا نشد غمناک و خوشحال
که پا بر جادهی خلوت گذارد
کسی پیدا نشد در مقدمِ سال
که شادان یا غمین آهی بر آرد.
غروبِ روزِ اول لیک، تنها
درین خلوتگهِ غوکانِ مفلوک
به یادِ آن حکایتها که رفتهست
ز عمقِ برکه یک دَم ناله زد غوک…
بهار آمد، نبود اما حیاتی
درین ویرانسرای محنتآور
بهار آمد، دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایدش در!
۱۳۲۸
این ابرهای تیره که بگذشتهست
بر موجهای سبزِ کفآلوده،
جانِ مرا به درد چه فرساید
روحم اگر نمیکُنَد آسوده؟
دیگر پیامی از تو مرا نارَد
این ابرهای تیرهی توفانزا
زین پس به زخمِ کهنه نمک پاشد
مهتابِ سرد و زمزمهی دریا.
وین مرغکانِ خستهی سنگینبال
بازآمده از آن سرِ دنیاها
وین قایقِ رسیده هماکنون باز
پاروکشان از آن سرِ دریاها…
هرگز دگر حبابی ازین امواج
شبهای پُرستارهی رؤیارنگ
بر ماسههای سرد، نبیند من
چون جان تو را به سینه فشارم تنگ
حتا نسیم نیز به بوی تو
کز زخمهای کهنه زداید گرد،
دیگر نشایدم بفریبد باز
یا باز آشنا کُنَدَم با درد.
افسوس ای فسردهچراغ! از تو
ما را امید و گرمی و شوری بود
وین کلبهی گرفتهی مظلم را
از پَرتوِ وجودِ تو نوری بود.
دردا! نماند از آن همه، جز یادی
منسوخ و لغو و باطل و نامفهوم،
چون سایه کز هیاکلِ ناپیدا
گردد به عمقِ آینهیی معلوم…
یکباره رفت آن همه سرمستی
یکباره مُرد آن همه شادابی
میسوزم ــ ای کجایی کز بوسه
بر کامِ تشنهام بزنی آبی؟
مانم به آبگینهحبابی سست
در کلبهیی گرفته، سیه، تاریک:
لرزم، چو عابری گذرد از دور
نالم، نسیمی ار وزد از نزدیک.
در زاهدانهکلبهی تار و تنگ
کم نورپیهسوزِ سفالینم
کز دور اگر کسی بگشاید در
موجِ تاءثر آرَد پایینم.
ریزد اگر نه بر تو نگاهم هیچ
باشد به عمقِ خاطرهام جایت
فریادِ من به گوشت اگر ناید
از یادِ من نرفته سخنهایت:
«ــ من گورِ خویش میکَنَم اندر خویش
چندان که یادت از دل برخیزد
یا اشکها که ریخت به پایت، باز
خواهد به پای یارِ دگر ریزد!»…
در انتظارِ بازپسینروزم
وز قولِ رفته، روی نمیپیچم.
از حال غیرِ رنج نَبُردَم سود
زآینده نیز، آه که من هیچم.
بگذار ای امیدِ عبث، یک بار
بر آستانِ مرگ نیاز آرم
باشد که آن گذشتهی شیرین را
بارِ دگر به سوی تو بازآرم.
۱۳۲۷
دیوارها ــ مشخص و محکم ــ که با سکوت
با بیحیائییِ همه خطهاش
با هرچهاش ز کنگره بر سر
با قُبحِ گنگِ زاویههایش سیاه و تُند،
در گوشهایِ چشم
گویایِ بیگناهیِ خویش است…
دیوارهایِ از خزه پوشیده، کاندر آن
چون انعکاسِ چیزی زآیینههایِ دق،
تصویرِ واقعیت تحقیر میشود…
دیوارها ــ مهابتِ مظنون ــ که در سکوت
با تیغِ تیزِ خطِ نهاییش
تا مرزهایِ تفکیک در جنگ با فضاست…
همواره بادِ طاغی، با نالههایِ زار
شلاقها به هیبتِ دیوار میزند
و برگهایِ خشک و مگسهایِ خُرد را
وآرامش و نوازش را
همراه میکشد
همراه میبرد…
□
عزمِ جدال دارد دیوار
همچنین
با مورهایِ باران
با باختهایِ شوم.
اما خورشید
همواره قدرت است، تواناییست!
□
بر بامهایِ تشنه که برداشته شکاف،
با هر درنگِ خویش
آن پیکِ نورپیکر، دادهست اشارتی؛
کردهست فاش ازاینسان
با هر اشارهاش
رمزی، عبارتی:
«ــ دیوارهایِ کهنه شکافد
تا
بر هر پیِ شکسته، برآید عمارتی!»
او با شتاب میگذرد از شکافِ بام
میگوید این سخن به لب آرام:
«انتقام!»
وآنگه ز دردِ یافته تسکین
با راهِ خویش میگذرد آن شتابجوی.
□
اما میانِ مزرعه، این دیوار
حرفیست در سکوت!
او میتواند آیا
معتاد شد به دیدهیِ هر انسان،
یا آسمانِ شب را
بینِ سطوحِ خود ندهد نقصان؟
دیوارهایِ گنگ
دیوارهایِ راز!
ما را به باطنِ همه دیوار راه نیست.
[بیهیچ شک و ریب
دیوارها و ما را وجهِ شباهتیست].
لیکن کدام دغدغه، آیا
با یک نگه به داخلِ دیوارهایِ راز
تسکین نمیپذیرد؟
□
دیوارها
بد منظرند!
در بیست، در هزار
این راهها که پای در آن میکشیم ما،
دیوارها میآیند
همراه
پابهپا
دیوارهایِ عایق، خوددار، اخمناک!
دیوارهایِ سرحد با ما و سرنوشت!
اندوده با سیاهیِ بسیار سرگذشت
دیوارهایِ زشت!
دیوارهایِ بایر، چندانکه هیچ موش
در آن به حرفِ آن سو پنهان نداده گوش،
وز خامُشیِ آن همه در چارمیخ و بند
پوسیده کتفِشان همه در زنجیر
خشکیده بوسهها همهشان بر لب،
وز استقامتِ همه آن مردان
که به لرزیدن پسِ «این دیوار»
محق هستند،
حرفی نمیگوید!
□
کو در میانِ این همه دیوارِ خشک و سرد
دیوارِ یک امید
تا سایههایِ شادییِ فردا بگسترد؟
با این همه
برایِ یکی مجروح
دیوارِ یک امید
آیا کفایت است؟
و با وجودِ این
در هر نبرد تکیه به دیوار میکنیم
همواره با یقین
کز پُشت ضربه نیست، امیدیست بل
کز آن
پُرشورتر درین راه پیکار میکنیم
هر چند مرگ نیز
فرمان گرفته باشد
با فرصتِ مزید آزادیِ مزید!
□
یک شیر
مطمئناً
خوف است دام را!
هرگز نمینشیند او منکسر به جای:
مطرودِ راه و دَر
مطرودِ وقتِ کَر
چشمش میانِ ظلمت جویایِ روشنیست
میپرورد به عمقِ دل، آرام
انتقام!
ملهم از یک شعرِ «گیلویک» به همین نام
۱۳۲۸
بر سرِ این ماسهها دراز زمانیست
کشتیِ فرسودهیی خموش نشستهست
لیک نه فرسوده آنچنان که دگر هیچ
چشمِ امیدی به سویِ آن نتوان بست.
حوصله کردم بسی، که ماهیگیران
آیند از راه سویِ کشتیِ معیوب؛
پُتک ببینم که میفشارد با میخ
ارّه ببینم که میسراید با چوب.
مانده به امید و انتظار که روزی
این به شنافتاده را بر آب ببینم ــ
شادی بینم به روی ساحلِ آباد
وین زغمآباد را خراب ببینم.
پاره ببینم سکوتِ مرگ به ساحل
کآمده با خشّ و خِشِّ موجِ شتابان
همنفس و، زیرِ کومهی منِ بیمار
قصهی نابود میسراید با آن…
پنجره را باز میکنم سوی دریا
هر سحر از شوق، تا ببینم هستند؟
مرغی پَر میکشد ز صخره هراسان.
چلّه نشسته قُرُق به ساحل اگر چند،
با دلِ بیمارِ من عجیب امیدیست:
از قُرُقِ هوشیار و موجِ تکاپوی
بر دو لبش پوزخندهییست ظفرمند،
وز سمجِ این قُرُق نمیرود از روی!
کرده چنانم امیدوار که دانم
روزی ازین پنجره نسیمکِ دریا
کلبهی چوبینِ من بیاکنَد از بانگ
با تنِ بیمار برجهانَدَم از جا.
خم شوم از این دریچه شسته ز باران
قطرهیی آویزَدَم به مژه ز شادی:
بینم صیادهای بحرِ خزر را
گرم به تعمیرِ عیبِ کشتیِ بادی.
نعره ز دل برکشم ز شادیِ بسیار
پنجره برهم زنم ز خودشده، مفتون.
کفش نجویم دگر، برهنهسروپای
جَست زنم از میانِ کلبه به بیرون!
۱۳۲۹
دست بردار ازین هیکلِ غم
که ز ویرانیِ خویش است آباد.
دست بردار که تاریکم و سرد
چون فرومرده چراغ از دَمِ باد.
دست بردار، ز تو در عجبم
به دَرِ بسته چه میکوبی سر.
نیست، میدانی، در خانه کسی
سر فرومیکوبی باز به در.
زنده، اینگونه به غم
خفتهام در تابوت.
حرفها دارم در دل
میگزم لب بهسکوت.
دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است.
به نظر هر شب و روزم سالیست
گرچه خود عمر به چشمم باد است.
راندهاَندَم همه از درگهِ خویش.
پای پُرآبله، لب پُرافسوس
میکشم پای بر این جادهی پرت
میزنم گام بر این راهِ عبوس.
پای پُرآبله دل پُراندوه
از رهی میگذرم سر در خویش
میخزد هیکلِ من از دنبال
میدود سایهی من پیشاپیش.
میروم با رهِ خود
سر فرو، چهره بههم.
با کسام کاری نیست
سد چه بندی به رهم؟
دست بردار! چه سود آید بار
از چراغی که نه گرماش و نه نور؟
چه امید از دلِ تاریکِ کسی
که نهادندش سر زنده به گور؟
میروم یکه به راهی مطرود
که فرو رفته به آفاقِ سیاه.
دست بردار ازین عابرِ مست
یک طرف شو، منشین بر سرِ راه!
۱۳۳۰