تا آخرین ستاره‌ی شب بگذرد مرا

تا آخرین ستاره‌ی شب بگذرد مرا
بی‌خوف و بی‌خیال بر این بُرجِ خوف و خشم،
بیدار می‌نشینم در سردچالِ خویش
شب تا سپیده خواب نمی‌جنبدم به چشم،

 

شب در کمینِ شعری گُمنام و ناسرود
چون جغد می‌نشینم در زیجِ رنجِ کور
می‌جویمش به کنگره‌ی ابرِ شب‌نورد
می‌جویمش به سوسوی تک‌اخترانِ دور.

 

در خون و در ستاره و در باد، روز و شب
دنبالِ شعرِ گم‌شده‌ی خود دویده‌ام
بر هر کلوخ‌پاره‌ی این راهِ پیچ‌پیچ
نقشی ز شعرِ گم‌شده‌ی خود کشیده‌ام.

 

تا دوردستِ منظره، دشت است و باد و باد
من بادْگردِ دشتم و از دشت رانده‌ام
تا دوردستِ منظره، کوه است و برف و برف
من برف‌کاوِ کوهم و از کوه مانده‌ام.

 

اکنون درین مغاکِ غم‌اندود، شب‌به‌شب
تابوت‌های خالی در خاک می‌کنم.
موجی شکسته می‌رسد از دور و من عبوس
با پنجه‌های درد بر او دست می‌زنم.

 

تا صبح زیرِ پنجره‌ی کورِ آهنین
بیدار می‌نشینم و می‌کاوم آسمان
در راه‌های گم‌شده، لب‌های بی‌سرود
ای شعرِ ناسروده! کجا گیرمت نشان؟

۱۳۳۳ زندانِ قصر

هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد

خنجرِ این بد، به قلبِ من نزدی زخم
گر همه از خوب هیچ با دلِتان بود،
دستِ نوازش به خونِ من نشدی رنگ
ناخنِتان گر نبود دشمنی‌آلود.

 

ورنه چرا بوسه خون چکانَدَم از لب
ورنه چرا خنده اشک ریزَدَم از چشم
ورنه چرا پاک‌چشمه آب دهد زهر
ورنه چرا مِهربوته غنچه دهد خشم؟

 

من چه بگویم به مردمان، چو بپرسند
قصه‌ی این زخمِ دیرپای پُراز درد؟
لابد باید که هیچ گویم، ورنه
هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد!

۱۳۳۴

باران کُنَد ز لوحِ زمین نقشِ اشک پاک

باران کُنَد ز لوحِ زمین نقشِ اشک پاک
آوازِ در، به نعره‌یِ توفان، شود هلاک

بیهوده می‌فشانی اشک این‌چنین به خاک
بیهوده می‌زنی به در، انگشتِ دردناک.

دانم که آنچه خواهی ازین بازگشت، چیست:
این در به صبر کوفتن، از دردِ بی‌کسی‌ست.

دانم که اشکِ گرمِ تو دیگر دروغ نیست:
چون مرهمی، صدای تو، با دردِ من یکی‌ست.

افسوس بر تو باد و به من باد! ازآن‌که، درد
بیمار و دردِ او را، با هم هلاک کرد.

ای بی‌مریض‌دارو! زان زخم‌خورده مَرد
یک لکه دود مانده و یک پاره سنگِ سرد!
۱۳۳۵/۴/۶

سالم از سی رفت و، غلتک‌سان دَوَم

سالم از سی رفت و، غلتک‌سان دَوَم
از سراشیبی کنون سوی عدم.

پیشِ رو می‌بینمش، مرموز و تار
بازوانش باز و جانش بی‌قرار.

جان ز شوقِ وصلِ من می‌لرزدش،
آبم و، او می‌گدازد از عطش.

جمله تن را باز کرده چون دهان
تا فروگیرد مرا، هم زآسمان.

آنک! آنک! با تنِ پُردردِ خویش
چون زنی در اشتیاقِ مردِ خویش.

لیک از او با من چه باشد کاستن؟
من که‌ام جز گورِ سرگردانِ من؟

من که‌ام جز باد و، خاری پیشِ رو؟
من که‌ام جز خار و، باد از پُشتِ او؟

من که‌ام جز وحشت و جرأت همه؟
من که‌ام جز خامُشی و همهمه؟

من که‌ام جز زشت و زیبا، خوب و بد؟
من که‌ام جز لحظه‌هایی در ابد؟

من که‌ام جز راه و جز پا توأمان؟
من که‌ام جز آب و آتش، جسم و جان؟

من که‌ام جز نرمی و سختی به‌هم؟
من که‌ام جز زندگانی، جز عدم؟

من که‌ام جز پایداری، جز گریز؟
جز لبی خندان و چشمی اشک‌ریز؟

ای دریغ از پای بی‌پاپوشِ من!
دردِ بسیار و لبِ خاموشِ من!

شب سیاه و سرد و، ناپیدا سحر
راه پیچاپیچ و، تنها رهگذر.

گُل مگر از شوره من می‌خواستم؟
یا مگر آب از لجن می‌خواستم؟

بارِ خود بردیم و بارِ دیگران
کارِ خود کردیم و کارِ دیگران…

ای دریغ از آن صفای کودنم
چشمِ دد فانوسِ چوپان دیدنم!

با تنِ فرسوده، پای ریش‌ریش
خستگان بردم بسی بر دوشِ خویش.

گفتم این نامردمانِ سفله‌زاد
لاجرم تنها نخواهندم نهاد،

لیک تا جانی به تن بشناختند
همچو مُردارم به راه انداختند…

ای دریغ آن خفّت از خود بردنم،
پیشِ جان، از خجلتِ تن مُردنم!

من سلام بی‌جوابی بوده‌ام
طرحِ وهم‌اندودِ خوابی بوده‌ام.

زاده‌ی پایانِ روزم، زین سبب
راهِ من یکسر گذشت از شهرِ شب.

چون ره از آغازِ شب آغاز گشت
لاجرم راهم همه در شب گذشت.
۱۳۳۵

من اما همچنان خواندم

در قرمزِ غروب،
رسیدند
از کوره‌راهِ شرق، دو دختر، کنارِ من.
تابیده بود و تفته
مسِ گونه‌هایشان
و رقصِ زُهره که در گودِ بی‌تهِ شبِ چشمِشان بود
به دیارِ غرب
ره‌آوردِشان بود.
و با من گفتند:
«ــ با ما بیا به غرب!»

من اما همچنان خواندم
و جوابی بدانان ندادم
و تمامِ شب را خواندم
تمامِ خالیِ تاریکِ شب را از سرودی گرم آکندم.

در ژاله‌بارِ صبح
رسیدند
از جاده‌ی شمال
دو دختر
کنارِ من.
لب‌هایشان چو هسته‌ی شفتالو
وحشی و پُرتَرَک بود
و ساق‌هایشان
با مرمرِ معابدِ هندو
می‌مانست
و با من گفتند:
«ــ با ما بیا به راه…»

ولیکن من
لب فروبستم ز آوازی که می‌پیچیدم از آفاق تا آفاق
و بر چشمانِ غوغاشان نهادم ثقلِ چشمانِ سکوتم را
و نیمِ روز را خاموش ماندم
به زیرِ بارشِ پُرشعله‌ی خورشید، نیمی از گذشتِ روز را خاموش ماندم.

در قلبِ نیمروز
از کوره‌راهِ غرب
رسیدند چند مَرد…
خورشیدِ جُست‌وجو
در چشم‌هایشان متلألی بود
و فکِشان، عبوس
با صخره‌های پُرخزه می‌مانست.

در ساکتِ بزرگ به من دوختند چشم.
برخاستم ز جای، نهادم به راه پای، و در راهِ دوردست
سرودم شماره زد
با ضربه‌های پُرتپش‌اش
گام‌هایمان را.

بر جای لیک، خاطره‌ام گنگ
خاموش ایستاد
دنبالِ ما نگریست.
و چندان که سایه‌مان و سرودِ من
در راهِ پُرغبار نهان شد،
در خلوتِ عبوسِ شبانگاه
بر ماندگی و بی‌کسیِ خویشتن گریست.

۱۳۳۰

گل‌کو می‌آید

شب ندارد سرِ خواب.

می‌دود در رگِ باغ
باد، با آتشِ تیزابش، فریادکشان.

پنجه می‌ساید بر شیشه‌ی در
شاخِ یک پیچکِ خشک
از هراسی که ز جایش نرباید توفان.

من ندارم سرِ یأس
با امیدی که مرا حوصله داد.

باد بگذار بپیچد با شب
بید بگذار برقصد با باد.

گل‌کو می‌آید
گل‌کو می‌آید خنده‌به‌لب.

گل‌کو می‌آید، می‌دانم،
با همه خیرگیِ باد
که می‌اندازد
پنجه در دامانش
روی باریکه‌ی راهِ ویران،

گل‌کو می‌آید
با همه دشمنیِ این شبِ سرد
که خطِ بیخودِ این جاده را
می‌کند زیرِ عبایش پنهان.

شب ندارد سرِ خواب،
شاخِ مأیوسِ یکی پیچکِ خشک
پنجه بر شیشه‌ی در می‌ساید.

من ندارم سرِ یأس،
زیرِ بی‌حوصلگی‌های شب، از دورادور
ضربِ آهسته‌ی پاهای کسی می‌آید.

۱۳۳۰

با سکوتی، لب من بسته پیمان صبور

با سکوتی، لب من
بسته پیمان صبور ــ

زیرِ خورشیدِ نگاهی که ازو می‌سوزم
و به‌نفرت بسته‌ست
شعله در شعله‌ی من،

زیرِ این ابرِ فریب
که بدو دوخته چشم
عطشِ خاطرِ این سوخته‌تن،

زیرِ این خنده‌ی پاک
و وردِ جادوگرِ کین
که به پای گذرم بسته رسن…

آه!
دوستانِ دشمن با من
مهربانانِ درجنگ،

همرَهانِ بی‌ره با من
یک‌دلانِ ناهمرنگ…

من ز خود می‌سوزم
همچو خونِ من کاندر تبِ من

بی‌که فریادی ازین قلبِ صبور
بچکد در شبِ من

بسته پیمان گویی
با سکوتی لبِ من.

۱۳۳۰

بیابان را، سراسر، مه گرفته‌ست

بیابان را، سراسر، مه گرفته‌ست.
چراغِ قریه پنهان است
موجی گرم در خونِ بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیانِ گرمِ مه، عرق می‌ریزدش آهسته از هر بند.
«ــ بیابان را سراسر مه گرفته‌ست. [می‌گوید به خود، عابر]
سگانِ قریه خاموش‌اند.
در شولای مه پنهان، به خانه می‌رسم. گل‌کو نمی‌داند. مرا ناگاه در
درگاه می‌بیند، به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
«ــ بیابان را سراسر مه گرفته‌ست… با خود فکر می‌کردم که مه گر
همچنان تا صبح می‌پایید مردانِ جسور از خفیه‌گاهِ خود به دیدارِ عزیزان بازمی‌گشتند.»

بیابان را
سراسر
مه گرفته‌ست.
چراغِ قریه پنهان است، موجی گرم در خونِ بیابان است.
بیابان، خسته لب‌بسته نفس‌بشکسته در هذیانِ گرمِ مه عرق می‌ریزدش آهسته از هر بند…

۱۳۳۲

دختران دشت! دختران انتظار!

دختران دشت!

دختران انتظار!

دخترانِ امیدِ تنگ

در دشتِ بی‌کران،

و آرزوهای بی‌کران

در خُلق‌های تنگ!

دخترانِ خیالِ آلاچیقِ نو

در آلاچیق‌هایی که صد سال! ــ

 

از زرهِ جامه‌تان اگر بشکوفید

بادِ دیوانه

یالِ بلندِ اسبِ تمنا را

آشفته کرد خواهد…

 

 

دخترانِ رودِ گِل‌آلود!

دخترانِ هزار ستونِ شعله به تاقِ بلندِ دود!

دخترانِ عشق‌های دور

روزِ سکوت و کار

شب‌های خستگی!

دخترانِ روز

بی‌خستگی دویدن،

شب

سرشکستگی! ــ

 

در باغِ راز و خلوتِ مردِ کدام عشق ــ

در رقصِ راهبانه‌ی شکرانه‌ی کدام

آتش‌زدای کام

بازوانِ فواره‌ییِ‌تان را

خواهید برفراشت؟

 

 

افسوس!

موها، نگاه‌ها

به‌عبث

عطرِ لغاتِ شاعر را تاریک می‌کنند.

 

دخترانِ رفت‌وآمد

در دشتِ مه‌زده!

دخترانِ شرم

شبنم

افتادگی

رمه! ــ

 

از زخمِ قلبِ آبائی

در سینه‌ی کدامِ شما خون چکیده است؟

پستانِتان، کدامِ شما

گُل داده در بهارِ بلوغش؟

لب‌هایتان کدامِ شما

لب‌هایتان کدام

ــ بگویید! ــ

در کامِ او شکفته، نهان، عطرِ بوسه‌یی؟

 

شب‌های تارِ نم‌نمِ باران ــ که نیست کار ــ

اکنون کدامیک ز شما

بیدار می‌مانید

در بسترِ خشونتِ نومیدی

در بسترِ فشرده‌ی دلتنگی

در بسترِ تفکرِ پُردردِ رازِتان

تا یادِ آن ــ که خشم و جسارت بود ــ

بدرخشاند

تا دیرگاه، شعله‌ی آتش را

در چشمِ بازِتان؟

 

 

بینِ شما کدام

ــ بگویید! ــ

بینِ شما کدام

صیقل می‌دهید

سلاحِ آبائی را

برای

روزِ

انتقام؟

 

۱۳۳۰

ترکمن‌صحرا ـ اوبه سفلی

بادها بادها خنیاگران باد

امشب دوباره
بادها
افسانه‌ی کهن را آغازکرده‌اند

«ــ بادها!
بادها!
خنیاگران باد!»

خنیاگران باد
ولیکن
سرگرمِ قصه‌های ملولند…

«ــ خنیاگران باد
امشب
رُکسانا
با جامه‌ی سفیدِ بلندش
پنهان ز هر کسی
مهمانِ من شده‌ست و کنون
مست
بر بسترم
افتاده است.
[این قصه ناشنیده بگیرید!]
کوته کنید این همه فریاد
خنیاگران باد!
بگذارید
رُکسانا
در مستیِ گرانش امشب
این‌جا بمانَد تا سحر.
های!
خنیاگران باد!
اگر بگذارید!…
آن‌گاه
از شرمِ قصه‌ها که سخن‌سازان
خواهند راند بر سرِ بازار،
دیگر
رُکسانا
هرگز ز کلبه‌ی من بیرون
نخواهد نهاد پای…»

بیرونِ کلبه، بادها
پُرشور می‌غریوند…

«ــ آرام‌تر!
بی‌رحم‌ها!
خنیاگران باد!»

خنیاگران باد، ولیکن
سرگرم قصه‌های ملولند
آنان
از دردهای خویش پریشند،
آنان
سوزنده‌گانِ آتشِ خویشند…

۱۳۳۰