احمد شاملو
اکنون مرا به قربانگاه میبرند
گوش کنید ای شمایان، در منظری که به تماشا نشستهاید
و در شماره، حماقتهایِتان از گناهانِ نکردهی من افزونتر است!
ــ با شما هرگز مرا پیوندی نبوده است.
بهشتِ شما در آرزوی به برکشیدنِ من، در تبِ دوزخیِ انتظاری بیانجام خاکستر خواهد شد؛ تا آتشی آنچنان به دوزخِ خوفانگیزِتان ارمغان برم که از تَفِ آن، دوزخیانِ مسکین، آتشِ پیرامونِشان را چون نوشابهیی گوارا سرکشند.
چرا که من از هرچه با شماست، از هر آنچه پیوندی با شما داشته است نفرت میکنم:
از فرزندان و
از پدرم
از آغوشِ بویناکِتان و
از دستهایِتان که دستِ مرا چه بسیار که از سرِ خدعه فشرده است.
از قهر و مهربانیِتان
و از خویشتنم
که ناخواسته، از پیکرهای شما شباهتی به ظاهر برده است…
من از دوری و از نزدیکی در وحشتم.
خداوندانِ شما به سیزیفِ بیدادگر خواهند بخشید
من پرومتهی نامرادم
که از جگرِ خسته
کلاغانِ بیسرنوشت را سفرهیی گستردهام
غرورِ من در ابدیتِ رنجِ من است
تا به هر سلام و درودِ شما، منقارِ کرکسی را بر جگرگاهِ خود احساس کنم.
نیشِ نیزهیی بر پارهی جگرم، از بوسهی لبانِ شما مستیبخشتر بود
چرا که از لبانِ شما هرگز سخنی جز بهناراستی نشنیدم.
و خاری در مردمِ دیدگانم، از نگاهِ خریداریِتان صفابخشتر
بدان خاطر که هیچگاه نگاهِ شما در من جز نگاهِ صاحبی به بردهی خود نبود…
از مردانِ شما آدمکشان را
و از زنانِتان به روسبیان مایلترم.
من از خداوندی که درهای بهشتاش را بر شما خواهد گشود، به لعنتی ابدی دلخوشترم.
همنشینی با پرهیزکاران و همبستری با دخترانِ دستناخورده، در بهشتی آنچنان، ارزانیِ شما باد!
من پرومتهی نامُرادم
که کلاغانِ بیسرنوشت را از جگرِ خسته سفرهیی جاودان گستردهام.
گوش کنید ای شمایان که در منظر نشستهاید
به تماشای قربانیِ بیگانهیی که منم ــ :
با شما مرا هرگز پیوندی نبوده است.
۱۳۳۵
تلخی این اعتراف چه سوزاننده است که مردی گشن و خشمآگین
در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسههای پُرطبلاش
دردناک و تبآلود از پای درآمده است. ــ
مردی که شبهمهشب در سنگهای خاره گُل میتراشید
و اکنون
پُتکِ گرانش را به سویی افکنده است
تا به دستانِ خویش که از عشق و امید و آینده تهیست فرمان دهد:
«ــ کوتاه کنید این عبث را، که ادامهی آن ملالانگیز است
چون بحثی ابلهانه بر سرِ هیچ و پوچ…
کوتاه کنید این سرگذشتِ سمج را که در آن، هر شبی
در مقایسه چون لجنیست که در مردابی تهنشین شود!»
□
من جویده شدم
و ای افسوس که به دندانِ سبعیتها
و هزار افسوس بدان خاطر که رنجِ جویده شدن را بهگشادهرویی تن در دادم
چرا که میپنداشتم بدینگونه، یارانِ گرسنه را در قحطسالی اینچنین از گوشتِ تنِ خویش طعامی میدهم
و بدین رنج سرخوش بودهام
و این سرخوشی فریبی بیش نبود؛
یا فروشدنی بود در گندابِ پاکنهادیِ خویش
یا مجالی به بیرحمیِ ناراستان.
و این یاران دشمنانی بیش نبودند
ناراستانی بیش نبودند.
□
من عملهی مرگِ خود بودم
و ای دریغ که زندگی را دوست میداشتم!
آیا تلاشِ من یکسر بر سرِ آن بود
تا ناقوسِ مرگِ خود را پُرصداتر به نوا درآورم؟
من پرواز نکردم
من پَرپَر زدم!
□
در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسههای من
همه آفتابها غروب کردهاند.
این سوی دیوار، مردی با پُتکِ بیتلاشاش تنهاست،
به دستهای خود مینگرد
و دستهایش از امید و عشق و آینده تهیست.
این سوی شعر، جهانی خالی، جهانی بیجنبش و بیجنبده، تا ابدیت گسترده است
گهوارهی سکون، از کهکشانی تا کهکشانی دیگر در نوسان است
ظلمت، خالیِ سرد را از عصارهی مرگ میآکند
و در پُشتِ حماسههای پُرنخوت
مردی تنها
بر جنازهی خود میگرید
۵ آذرِ ۱۳۳۴
خواب چون درفکند از پایم
خسته میخوابم از آغازِ غروب
لیک آن هرزه علفها که به دست
ریشهکن میکنم از مزرعه، روز،
میکَنَمْشان شب در خواب، هنوز…
۱۳۳۸ (؟)
مثلِ این است، در این خانهی تار،
هرچه، با من سرِ کین است و عناد:
از کلاغی که بخواند بر بام
تا چراغی که بلرزاند باد.
مثلِ این است که میجنبد یأس
بر سکونی که در این ویرانجاست
مثلِ این است که میخواند مرگ
در سکوتی که به غمخانه مراست.
مثلِ این است، در او با هر دَم
بهگریز است نشاطی از من.
مثلِ این است که پوشیده، در اوست
هر چه از بود، ز غم پیراهن.
مثلِ این است که هر خشت در آن
سر نهادهست به زانویِ غمی.
هر ستون کرده از او پای، دراز
به اجاقِ غمِ بیشی و کمی.
مثلِ این است همه چیز در او
سایه در سایهی غم بنهفتهست.
همه شب مادرِ غم بر بالین
قصهی مرگ به گوشاش گفتهست.
مثلِ این است که در ایوانش
هر شب اشباح عزا میگیرند
بیوگان لاجرم، از تنگِ غروب
زیرِ هر سرتاق جا میگیرند.
مثلِ این است که در آتشِ روز
ظلمتِ سردِ شبش مستتر است
مثلِ این است که از اولِ شب
غمِ فردا پسِ دَر منتظر است.
خانه ویران! که در او، حسرتِ مرگ
اشک میریزد بر هیکلِ زیست!
خانه ویران! که در او، هرچه که هست
رنجِ دیروز و غمِ فرداییست!
27 آذر 1328 در مجلهی علمی
برای مادرم
زنی شب تا سحر گریید خاموش.
زنی شب تا سحر نالید، تا من
سحرگاهی بر آرم دست و گردم
چراغی خُرد و آویزم به برزن.
زنی شب تا سحر نالید و ــ افسوس! ــ
مرا آن نالهی خامُش نیفروخت:
حریقِ قلعهی خاموشِ مردم
شبم دامن گرفت و صبحدم سوخت.
حریقِ قلعهی خاموش و مدفون
به خاکستر فرو دهلیز و درگاه
حریقِ قلعهی خاموش ــ آری ــ
نه شب گرییدنِ زن تا سحرگاه.
19 اسفند 1336
رفتم فرو به فکر و فتاد از کفم سبو
جوشید در دلم هوسی نغز:
«ــ ای خدا!
«یارم شود به صورت، آیینهیی که من
«رخسارهی رفیقان بشناسم اندر او!»
بردم سخن به چلهنشینانِ کوهِ دور.
گفتند تا بیفکنم ــ از نیَّتی که هست ــ
در هشت چاهِ خشکِ سیا، هفت ریگِ سُرخ،
یا زیرِ هشت قلعه کُشَم هفت مارِ کور!
بازآمدم ز راه، پریشان و دلشکار
رنجیدهپای و خستهتن و زردروی و سرد،
در سر هزار فکرِ غم و راهِ چاره هیچ
مأیوس پایِ قلعهیی افتادم اشکبار.
آمد ز قلعه بیرون پیری سپیدموی
پرسید حال و گفتم.
در من نهاد چشم
گفت:
«ــ این طلسمِ کهنه کلیدش به مُشتِ توست؛
«با کس مپیچ بیهُده، آیینهیی بجوی!»
۱۳۳۸
مردی ز باد حادثه بنشست
مردی چو برق حادثه برخاست
آن، ننگ را گُزید و سپر ساخت
وین، نام را، بدونِ سپر خواست.
ابری رسید پیچانپیچان
چون خِنگِ یالش آتش، بردشت.
برقی جهید و موکبِ باران
از دشتِ تشنه، تازان بگذشت.
آن پوکتپه، نالاننالان
لرزید و پاگشاد و فروریخت
و آن شوخبوته، پُرتپش از شوق،
پیچید و با بهار درآمیخت.
پرچینِ یاوهمانده شکوفید
و آن طبلِ پُرغریو فروکاست.
مردی ز باد حادثه بنشست
مردی چو برق حادثه برخاست
۱۳۳۸
برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشستهای بر بام.
پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ
همه آلودگیست این ایام.
راهِ شومیست میزند مطرب
تلخواریست میچکد در جام
اشکواریست میکُشد لبخند
ننگواریست میتراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقشِ همرنگ میزند رسام.
مرغِ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموارْجای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست
کآتش از آب میکند پیغام!
کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد
که طمع بر گرفتهایم از کام…
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برفِ تازه، سلام!
1337
برای ادیب خوانساری و سِحرِ صدایش
مرغی از اقصای ظلمت پر گرفت
شب، چرایی گفت و خواب از سر گرفت.
مرغ، وایی کرد، پر بگشود و بست
راهِ شب نشناخت، در ظلمت نشست.
من همان مرغم، به ظلمت باژگون
نغمهاش وای، آبخوردش جوی خون.
دانهاش در دامِ تزویرِ فلک
لانه بر گهوارهی جنبانِ شک.
لانه میجنبد وز او ارکانِ مرغ،
ژیغ ژیغش میخراشد جانِ مرغ.
ای خدا! گر شک نبودی در میان
کی چنین تاریک بود این خاکدان؟
گر نه تن زندانِ تردید آمدی
شب پُراز فانوسِ خورشید آمدی.
من همان مرغم که وای آوازِ او
سوزِ مأیوسان همه از سازِ او
او ز شب در وای و شب دلشاد از اوست
شب، خوش از مرغی که در فریاد از اوست،
گاه بالی میزند در قعرِ آن
گاه وایی میکشد از سوزِ جان.
خود اگر شب سرخوش از وایش نبود
لاجرم این بند بر پایش نبود.
وای اگر تابد به زندانبانِ ریش
آفتابِ عشقی از محبوسِ خویش!
من همان مرغم، نه افزونم نه کم.
قایقی سرگشته بر دریای غم:
گر امیدم پیش رانَد یک نفس
روحِ دریایم کشانَد بازپس.
گر امیدم وانهد با خویشتن
مدفنِ دریای بیپایان و، من!
ور نه خود بازم نهد دریای پیر
گو بیا، امید! و پارویی بگیر!
خود نه از امید رَستم نی ز غم
وین میان خوش دستوپایی میزنم.
من همان مرغم که پر بگشود و بست
ره ز شب نشناخت، در ظلمت نشست.
نهش غمِ جان است و نهش پروای نام
میزند وایی به ظلمت، والسلام.
۱۳۳۸
میچکد سمفونی شب
آرام
روی دلتنگیِ خاموشِ غروب.
مغرب
از آتشِ افسردهی روز
بیصدا میسوزد.
میبرد نغمهی دلتنگی را
بادِ جنوب
تا کند زمزمه بر بامِ هوا.
نیست حرفی به لبانش
لیکن
مانده با خامُشیاش مطلبها.
میپرد موجزنان بازمیآید به فرود
همچون آن سایهی لغزانِ شبکور،
هیهیِ چوپان
از دور.
میخزد مار
چون آن جادهی پیچانِ چون مار.
در سراشیبیِ غوغاگرِ رود.
□
بیکه از خیمهی رازش بهدرآید
وه که میخواند
جنگل
چه بهشور!
۱۳۳۸