صدقای سرود کز بر عرش کمال
می تافت چو آفتاب از جاه و جلال
با جلوه ی خورشید تو از ما رخ تافت
تا تو چه کنی با وی ای کان جمال
در کار تو بیدریغ آوردم دل
با دل گفتم ز هر چه داری بگسل
در راه بیابان غمت الحاصل،
هم دل شد و هم نشان و هم سر منزل
گشتم من از تو مست، یعنی غافل
شد از تو خراب خانه ام، یعنی دل
افتاد دلم بر آب یعنی به سرشک
دودی شد و رفت گشت یعنی زائل
دیدی که چه گشت کار آن گل اندام
با آنهمه وعده اش اشارت سوی جام
طوفان شد و شب آمد، تشویش و گریز
او از سر جو فتاد و من از لب بام!
آمد برم آن نگار چون ماه تمام
کز روی بهار با تو دارم پیغام
پرسیدمش از حال گل، آورد عتاب:
با اینهمه ام گل، چه بری از گل نام؟
چون نقطه ز من معنی هر حرف تمام
چون حرفم کز من همه آراست کلام
خواهی همه نقطه خوان و خواهی حرفم
این صفحه بدون من نمی گشت بنام
یک جمع برآنند که گردند بنام
یک جمع بر آن که بهره گیرند بکام
من بر سر آنم که گرم دست دهد
دانم که در این شبت کجا هست مقام
با دل به همه زیر و زبر تاختهام
گر یافته ام وگرنه خود باختهام
گر شعرم در قبول طبع تو نبود
این شعر زمان است که من ساختهام
از شعرم خلقی به هم انگیختهام
خوب و بدشان به هم در آمیختهام
خود گوشه گرفته ام تماشا را کآب
در خوابگه مورچگان ریختهام
با یاد تو من به حرف آمیختهام
بی یاد تو من ز حرف بگسیختهام
روزی اگر از چشم تو افتم، چو سرشک
برگوشه ی دامن تو آویختهام