آکادمی شعر پلیکان

میان این سنگ و آفتاب

- اندازه متن +

میان این سنگ و آفتاب، پژمردگی افسانه شد.
درخت ، نقشی در ابدیت ریخت.
انگشتانم برنده ترین خار را می‌نوازد.
لبانم به پرتو شوکران لبخند می‌زند.
– این تو بودی که هر وزشی، هدیه ای نا شناس به دامنت می‌ریخت ؟
– و اینک هر هدیه ابدیتی است.
– این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین چشمه کشیدی ؟
– واینک چشمه نزدیک ، نقشش در خود می شکند.
– گفتی نهال از طوفان می هراسد.
– و اینک ببالید ، نو رسته ترین نهالان!
که تهاجم بر باد رفت.
– سیاه ترین ماران می رقصند.
– و برهنه شوید، زیباترین پیکرها!
که گزیدن نوازش شد.

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×