از هجوم روشنایی شیشههای در تکان میخورد.
صبح شد، آفتاب آمد.
چای را خوردیم روی سبزه زار میز.
ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد.
لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند.
یک عروسک پشت باران بود.
ابرها رفتند.
یک هوای صاف، یک گنجشک، یک پرواز.
دشمنان من کجا هستند؟
فکر می کردم:
در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد.
در گشودم:قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند.
من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.
نیمروز آمد.
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد.
مرتع ادراک خرم بود.
دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد:
پرتقالی پوست می کندم.
شهرها در آیینه پیدا بود.
دوستان من کجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!
پشت شیشه تا بخواهی شب .
در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با موج،
در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد.
لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند.
خواب روی چشم هایم چیز هایی را بنا می کرد:
یک فضای باز ، شن های ترنم، جای پای دوست ….
مانده تا برف زمین آب شود.
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.
ناتمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنهی زمزمهام.
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنهی زمزمهام؟
بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم.
قایقی خواهمساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
همچنان خواهم راند.
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی که سر از خاک به در میآرند
و در آن تابش تنهایی ماهیگیران
میفشانند فسون از سر گیسوهاشان.
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود.
هیچ آیینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجرههاست.
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است.
بامها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری مینگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس تو را میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند.
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید ، عکس تنهایی خود را در آب ،
آب در حوض نبود .
ماهیان می گفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم کرده تابستان بود ،
پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید ، آمد او را به هوا برد که برد.
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت ،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او ، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت کن
و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است.
باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم.
سال میان دو پلک را
ثانیه هایی شبیه راز تولد
بدرقه کردند.
کم کم ، در ارتفاع خیس ملاقات
صومعه نور
ساخته می شد.
حادثه از جنس ترس بود.
ترس
وارد ترکیب سنگ ها می شد.
حنجره ای در ضخامت خنک باد
غربت یک دوست را
زمزمه می کرد.
از سر باران
تا ته پاییز
تجربه های کبوترانه روان بود.
باران وقتی که ایستاد
منظره اوراق بود.
وسعت مرطوب
از نفس افتاد.
قوس قزح در دهان حوصله ما
آب شد.
صبح
شوری ابعاد عید
ذایقه را سایه کرد.
عکس من افتاد در مساحت تقویم:
در خم آن کودکانه های مورب،
روی سرازیری فراغت یک عید
داد زدم:
به ، چه هوایی !
در ریه هایم وضوح بال تمام پرنده های جهان بود.
آن روز
آب ، چه تر بود!
باد به شکل لجاجت متواری بود.
من همه مشق های هندسی ام را
روی زمین چیده بودم.
آن روز چند مثلث در آب
غرق شدند.
من
گیج شدم،
جست زدم روی کوه نقشه جغرافی:
آی ، هلیکوپتر نجات !
طرح دهان در عبور باد به هم ریخت.
ای وزش شور ، ای شدیدترین شکل!
سایه لیوان آب را
تا عطش این صداقت متلاشی
راهنمایی کن.
ظهر بود.
ابتدای خدا بود.
ریگ زار عفیف
گوش میکرد،
حرفهای اساطیری آب را میشنید.
آب مثل نگاهی به ابعاد ادراک.
لکلک
مثل یک اتفاق سفید
بر لب برکه بود.
حجم مرغوب خود را
در تماشای تجرید میشست.
چشم
وارد فرصت آب میشد.
طعم پاک اشارات
روی ذوق نمک زار از یاد میرفت.
باغ سبز تقرب
تا کجای کویر
صورت ناب یک خواب شیرین؟
ای شبیه
مکث زیبا
در حریم علف های قربت !
در چه سمت تماشا
هیچ خوشرنگ
سایه خواهد زد؟
کی انسان
مثل آواز ایثار
در کلام فضا کشف خواهد شد؟
ای شروع لطیف!
جای الفاظ مجذوب ، خالی !
ای عبور ظریف
بال را معنی کن
تا پر هوش من از حسادت بسوزد.
ای حیات شدید !
ریشههای تو از مهلت نور
آب مینوشد.
آدمیزاد- این حجم غمناک-
روی پاشویه وقت
روز سرشاری حوض را خواب می بیند.
ای کمی رفته بالاتر از واقعیت!
با تکان لطیف غریزه
ارث تاریک اشکال از بال های تو می ریزد.
عصمت گیج پرواز
مثل یک خط مغلق
در شیار فضا رمز می پاشد.
من
وارث نقش فرش زمینم
و همه انحناهای این حوضخانه،
شکل آن کاسه مس
هم سفره بوده با من
از زمین های زبر غریزی
تا تراشیدگی های وجدان امروز.
ای نگاه تحرک !
حجم انگشت تکرار
روزن التهاب مرا بست:
پیش از این در لب سیب
دست من شعله ور می شد.
پیش از این یعنی
روزگاری که انسان از اقوام یک شاخه بود.
روزگاری که در سایه برگ ادراک
روی پلک درشت بشارت
خواب شیرینی از هوش می رفت،
از تماشای سوی ستاره
خون انسان پر از شمش اشراق می شد.
ای حضور پریروز بدوی !
ای که با یک پرش از سر شاخه تا خاک
حرمت زندگی را
طرح می ریزی !
من پس از رفتن تو لب شط
بانگ پاهای تند عطش را
می شنیدم.
بال حاضر جواب تو
از سوال فضا پیش می افتد.
آدمیزاد طومار طولانی انتظار است،
ای پرنده ، ولی تو
خال یک نقطه در صفحه ارتجال حیاتی.
این وجودی که در نور ادراک
مثل یک خواب رعنا نشسته
روی پلک تماشا
واژه هایی تر و تازه میپاشد.
چشمهایش
نفی تقویم سبز حیات است.
صورتش مثل یک تکه تعطیل عهد دبستان سپید است.
سال ها این سجود طراوت
مثل خوشبختی ثابت
روی زانوی آدینهها مینشست.
صبح ها مادر من برای گل زرد
یک سبد آب می برد،
من برای دهان تماشا
میوه کال الهام میبردم.
این تن بی شب و روز
پشت باغ سراشیب ارقام
مثل اسطوره می خفت.
فکر من از شکاف تجرد به او دست می زد.
هوش من پشت چشمان او آب می شد.
روی پیشانی مطلق او
وقت از دست می رفت.
پشت شمشاد ها کاغذ جمعه ها را
انس اندازه ها پاره می کرد.
این حراج صداقت
مثل یک شاخه تمرهندی
در میان من و تلخی شنبه ها سایه می ریخت.
یا شبیه هجومی لطیف
قلعه ترس های مرا می گرفت.
دست او مثل یک امتداد فراغت
در کنار تکالیف من محو می شد.
( واقعیت کجا تازه تر بود ؟
من که مجذوب یک حجم بی درد بودم
گاه در سینی فقر خانه
میوه های فروزان الهام را دیده بودم.
در نزول زبان خوشه های تکلم صدادارتر بود
در فساد گل و گوشت
نبض احساس من تند می شد.
از پریشانی اطلسی ها
روی وجدان من جذبه می ریخت.
شبنم ابتکار حیات
روی خاشاک
برق می زد.)
یک نفر باید از این حضور شکیبا
با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید.
یک نفر باید این حجم کم را بفهمد،
دست او را برای تپش های اطراف معنی کند،
قطره ای وقت
روی این صورت بی مخاطب بپاشد.
یک نفر باید این نقطه محض را
در مدار شعور عناصر بگرداند.
یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید.
گوش کن، یک نفر می دود روی پلک حوادث:
کودکی رو به این سمت می آید.
امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد.
باد چیزی خواهد گفت.
سیب خواهد افتاد،
روی اوصاف زمین خواهد غلتید،
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت.
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت.
چشم
هوش محزون نباتی را خواهد دید.
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید.
راز ، سر خواهد رفت.
ریشه زهد زمان خواهد پوسید.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آینه خواهد فهمید.
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد،
بهت پرپر خواهد شد.
ته شب ، یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد.
داخل واژه صبح،
صبح خواهد شد.