آکادمی شعر پلیکان

در حافظه‌ی چراغ راهنما

در حافظه‌ی چراغ راهنما

- اندازه متن +

در حافظه‌ی چراغ راهنما
دست‌های کودک پنهان بود
وقتی بر شیشه می‌کوبید
و به لاشه‌های زنگ زده گل تعارف می‌کرد
در حافظه‌ی لاشه‌‌ی زرد نان پنهان بود
که بوق می‌زد و عابری خود را به درون پرتاب می‌کرد
در حافظه‌ی عابر، کارگری پنهان بود
که در سایه‌ی سیمان و آهن سایه‌اش هی کوتاه و کوتاه‌تر می‌شد
و بوسه در حافظه‌اش ستاره‌ی سهیل بود
و سهیل در حافظه‌اش دختر همسایه را بوسیده بود
و دختر همسایه در حافظه‌اش برج‌ بود
و در حافظه‌ی برج‌های شهر، حیاطی بود
که در آن
زنی مردی را می‌بوسید
و پسرکی می‌خواست بزرگ شود
تا زنی را ببوسد

 

شاعر: المیرا بیگی

 

میانگین امتیازات ۴ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×