آکادمی شعر پلیکان

کَتَبتُ قِصَّةَ شَوقی و مَدمَعی باکی (461)

- اندازه متن +

کَتَبتُ قِصَّةَ شَوقی و مَدمَعی باکی
بیا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی

بسا که گفته‌ام از شوق با دو دیده خود
أیا مَنازِلَ سَلمیٰ فَأینَ سَلماکِ؟

عجیب واقعه‌ای و غریب حادثه‌ای
أنَا اصْطَبَرتُ قَتیلاً و قاتِلی شاکی

که را رسد که کند عیب دامن پاکت؟
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی

ز خاک پای تو داد آب، روی لاله و گل
چو کِلک صُنع رقم زد به آبی و خاکی

صبا عبیرفشان گشت ساقیا برخیز
و هاتِ شَمسَةَ کَرْمٍ مُطَیَّبٍ زاکی

دَعِ التَّکاسُلَ تَغْنَمْ فَقَد جَری مَثَلٌ
که زاد راهروان چستی است و چالاکی

اثر نماند ز من بی شمایلت آری
أرَی مَآثِرَ مَحیایَ مِن مُحَیّاکِ

ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند؟
که همچو صنع خدایی ورای ادراکی

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×