رونق عهد شباب است دگر بُستان را
میرسد مژدهٔ گل بلبل خوشالحان را
ای صبا گر به جوانان چمن باز رَسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
گر چنین جلوه کند مغبچهٔ بادهفروش
خاکروبِ درِ میخانه کنم مژگان را
ای که بر مه کشی از عَنبرِ سارا چوگان
مضطربحال مگردان، من سرگردان را
ترسم این قوم که بر دُردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانهٔ گردون به در و نان مطلب
کآن سیهکاسه در آخر بِکُشد مهمان را
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
ماه کنعانی من! مسند مصر آنِ تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
دوش از مسجد سویِ میخانه آمد پیرِ ما
چیست یارانِ طریقت بعد از این تدبیرِ ما؟
ما مریدان روی سویِ قبله چون آریم چون؟
روی سویِ خانهٔ خَمّار دارد پیرِ ما
در خراباتِ طریقت ما به هم منزل شویم
کاینچنین رفته است در عهدِ ازل تقدیرِ ما
عقل اگر داند که دل در بندِ زلفش چون خوش است
عاقلان دیوانه گردند از پیِ زنجیرِ ما
رویِ خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیرِ ما
با دلِ سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آهِ آتشناک و سوزِ سینهٔ شبگیرِ ما؟
تیرِ آهِ ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جانِ خود پرهیز کن از تیرِ ما
ساقی به نورِ باده برافروز جامِ ما
مطرب بگو که کارِ جهان شُد به کامِ ما
ما در پیاله عکس رخِ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لَذَّتِ شُربِ مُدامِ ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جَریدهٔ عالم دوامِ ما
چندان بُوَد کرشمه و نازِ سَهیقدان
کآید به جلوه سروِ صنوبرخَرامِ ما
ای باد اگر به گُلشنِ اَحباب بُگذری
زِنهار، عَرضه دِه بَرِ جانان پیامِ ما
گو نامِ ما زِ یاد به عمدا چه میبری؟
خود آید آن که یاد نیاری ز نامِ ما
مستی به چشمِ شاهدِ دلبندِ ما خوش است
زآن رو سپردهاند به مستی زمامِ ما
ترسم که صَرفهای نَبَرَد روزِ بازخواست
نانِ حلالِ شیخ ز آبِ حرامِ ما
حافظ ز دیده دانهٔ اشکی همیفشان
باشد که مُرغِ وصل کُند قصدِ دامِ ما
دریای اَخضَرِ فَلَک و کَشتی هِلال
هستند غرقِ نعمتِ حاجیقوامِ ما
ای فروغِ ماهِ حُسن، از روی رخشان شما
آبِروی خوبی از چاه زَنَخدان شما
عزم دیدار تو دارد جانِ بر لب آمده
باز گردد یا برآید؟ چیست فرمان شما؟
کَس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
بِه که نفروشند مستوری به مستان شما
بخت خوابآلود ما بیدار خواهد شد مگر
زان که زد بر دیده آبی، روی رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گل دستهای
بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
عمرتان باد و مراد ای ساقیانِ بزمِ جم
گرچه جام ما نشد پُر مِی به دوران شما
دل خرابی میکند، دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان، جان من و جان شما
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند؟
خاطر مجموع ما، زلف پریشان شما
دور دار از خاک و خون دامن، چو بر ما بگذری
کَاندَر این ره کشته بسیارند، قربان شما
میکند حافظ دعایی، بشنو، آمینی بگو
روزی ما باد لعل شَکَّرافشان شما
ای صبا با ساکنانِ شهرِ یزد از ما بگو
کِای سر حقناشناسان گوی چوگان شما
گرچه دوریم از بساط قُرب، همّت دور نیست
بندهٔ شاه شماییم و ثناخوان شما
ای شَهنشاه بلند اختر، خدا را همّتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
میدمد صبح و کِلِّه بست سحاب
الصَبوح الصَبوح یا اصحاب
میچکد ژاله بر رخِ لاله
المُدام المُدام یا احباب
میوزد از چمن نسیمِ بهشت
هان، بنوشید دَم به دَم مِیِ ناب
تخت زُمْرُد زده است گل به چمن
راحِ چون لعلِ آتشین دریاب
درِ میخانه بستهاند دگر
اِفتَتِح یا مُفَتِّح الاَبواب
لب و دَندانْت را حقوق نمک
هست بر جان و سینههایِ کباب
این چنین موسِمی عجب باشد
که ببندند میکده به شتاب
بر رخِ ساقیِ پری پیکر
همچو حافظ بنوش بادهٔ ناب
گفتم ای سلطانِ خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبالِ دل، رَه گُم کُنَد مسکین غریب
گفتمش مَگذر زمانی، گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجابِ شاهی نازنینی را چه غم؟
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
ای که در زنجیرِ زلفت جایِ چندین آشناست
خوش فتاد آن خالِ مشکین بر رخِ رنگین غریب
مینماید عکسِ مِی، در رنگِ رویِ مَه وَشَت
همچو برگِ ارغوان بر صفحهٔ نسرین، غریب
بس غریب افتاده است آن مور خَط، گِردِ رُخَت
گرچه نَبوَد در نگارستان، خطِ مشکین غریب
گفتم ای شامِ غریبان طُرِّهٔ شبرنگِ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گفت حافظ آشنایان در مقامِ حیرتند
دور نَبوَد گر نشیند خسته و مسکین غریب
ای شاهد قدسی، کِه کَشَد بند نقابت؟
وی مرغ بهشتی، که دهد دانه و آبت؟
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کآغوشِ که شد منزل آسایش و خوابت؟
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
اندیشهٔ آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشّاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رأی صوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جَنابت
دور است سر آب از این بادیه، هش دار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت
تا در ره پیری به چه آیین رَوی ای دل
باری به غلط صرف شد ایّامِ شبابت
ای قصرِ دلافروز که منزلگهِ انسی
یا رب مَکُناد آفتِ ایّام، خرابت
حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عِتابت
خَمی که ابرویِ شوخِ تو در کمان انداخت
به قصد جانِ منِ زارِ ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالَم، که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبّت، نه این زمان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریبِ چشمِ تو صد فتنه در جهان انداخت
شرابخورده و خِویکرده میرَوی به چمن
که آبِ روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاهِ چمن، دوش، مست، بگذشتم
چو از دهانِ توأم غنچه در گُمان انداخت
بنفشه طُرِّهٔ مفتول خود گره میزد
صبا حکایتِ زلفِ تو در میان انداخت
ز شَرمِ آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دستِ صبا، خاک در دهان انداخت
من از ورع، مِی و مطرب ندیدمی زین پیش
هوای مغبچگانم در این و آن انداخت
کنون به آبِ میِ لعل، خرقه میشویَم
نصیبهٔ ازل از خود نمیتوان انداخت
مگر گشایشِ حافظ در این خرابی بود
که بخششِ ازلش، در میِ مغان انداخت
جهان به کامِ من اکنون شود که دورِ زمان
مرا به بندگیِ خواجهٔ جهان انداخت
سینه از آتش دل، در غمِ جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطهٔ دوریِ دلبر بگداخت
جانم از آتشِ مهرِ رخِ جانانه بسوخت
سوزِ دل بین که ز بس آتش اشکم، دلِ شمع
دوش بر من ز سرِ مِهر، چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوزِ من است
چون من از خویش برفتم، دلِ بیگانه بسوخت
خرقهٔ زهدِ مرا، آبِ خرابات ببُرد
خانهٔ عقلِ مرا، آتشِ میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله، جگرم بی می و خُمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردمِ چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و مِی نوش دمی
که نَخُفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
ساقیا آمدنِ عید، مبارک بادت
وان مَواعید که کردی، مَرَواد از یادت
در شگفتم که در این مدّتِ ایّامِ فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
برسان بندگیِ دختر رَز، گو به درآی
که دَم و همّت ما کرد ز بند، آزادت
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
جای غم باد، مَر آن دل که نخواهد شادت
شکر ایزد که ز تاراجِ خزان رخنه نیافت
بوستانِ سمن و سرو و گل و شمشادت
چشمِ بد دور کز آن تفرقهات بازآورد
طالعِ ناموَر و دولتِ مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ور نه طوفانِ حوادث بِبَرَد بُنیادت