ساقی اگرت هوای ما هی (45)

ساقی اگرت هوای ما هی،
جز باده مباد نزد ما هی!

سجّاده و خرقه در خرابات
بفروش و بیار جرعه ای می

گر زنده دلی شنو ز مستان
در گلشن جان ندای یا حی

با درد درآ به بوی درمان
کونین نگر ز عشق لاشی

اسرار دل است در ره عشق
آواز سماع و نالهٔ نی

یک مفلس پاک باز در عشق
بهتر ز هزار حاتم طی

سلطان صفت آن بت پری روی
می آمد و خلق شهر در پی

مردم نگران به روی خوبش
وز شرم گرفته عارضش خوی

حافظ ز غم تو چند نالد
آخر من دلشکسته تا کی

بنشینم و با غم تو سازم
جان در سرو کار عشق بازم

برو ای طبیبم از سر که خبر ز سر ندارم (46)

برو ای طبیبم از سر که خبر ز سر ندارم
به خدا رها کنم جان که ز جان خبر

به عیادتم قدم نه که ز بی‌خودی شوم به
می ناب نوش و هم ده که غم دگر ندارم

غمم ار خوری از این پس نکنم ز غم خوری بس
نظری به جز تو با کس به کسی دگر ندارم

ز زَرت کنند زیور به زرت کشند در بر
من بی‌نوای مضطر چه کنم که زر ندارم

دگرم مگو که خواهم که ز درگهت برانم
تو بر این و من بر آنم که دل از تو برندارم

به من ار چه میْ ‌پرستم مدهید می به دستم
مبرید دل ز دستم که دل دگر ندارم

دل حافظ ار بجویی غم دل ز تندخویی
چو بگویمت،  بگویی سر دردسر ندارم

دلبر و جانان من برد دل و جان من (47)

دلبر و جانان من برد دل و جان من
برد دل و جان من دلبر و جانان من

از لب جانان من زنده شود جان من
زنده شود جان من از لب جانان من

روضه ی رضوان من خاک سر کوی دوست
خاک سر کوی دوست روضه ی رضوان من

این دل حیران من واله شیدای تست
واله و شیدای تست این دل حیران من

یوسف کنعان من مصر ملاحت تر است
مصر ملاحت تر است یوسف کنعان من

سرو گلستان من قامت دلجوی توست
قامت دلجوی توست سرو گلستان من

حافظ خوشخوان من نقد کمال غیاث
نقد کمال غیاث حافظ خوشخوان من

عید است و موسم گل، ساقی بیار باده (48)

عید است و موسم گل، ساقی بیار باده
هنگام گل که دیده بی می قدح نهاده

زین زهد و پارسایی بگرفت خاطر من
ساقی بده شرابی تا دل شود گشاده

صوفی که دی نصیحت می­کرد عاشقان را
امروز دیدمش مست، تقوا به باد داده

این یک دو روز دیگر گل را غنیمتی دان
گر عاشقی طرب جوی، با ساقیان ساده

گل رفت ای حریفان غافل چرا نشینید
بی­ بانگ رود و چنگ و بی یار و جام باده

در مجلس صبوحی دانی چه خوش نماید
عکس عذار ساقی در جام می فتاده

مطرب چو پرده سازد شاید اگر بخواهند
از طرز شعر حافظ در بزم شاهزاده

روزی که فلک از تو بریده‌ست مرا (49)

روزی که فلک از تو بریده‌ست مرا
کس با لب پر خنده ندیده‌ست مرا

چندان غم هجران تو بر دل دارم
من دانم و آن که آفریده‌ست مرا

اکنون که ز گل باز چمن شد چو بهشتی (50)

اکنون که ز گل باز چمن شد چو بهشتی
ساقی می گلرنگ طلب بر لب کشتی

زنگ غمت از دل می خون‌رنگ برد پاک
بشنو که چنین گفت مرا پاک سرشتی

گر محتسبت بر کدوی باده زند سنگ
بشکن تو کدوی سر او نیز به خشتی

آمرزش نقد است کسی را که در اینجا
یاریست چو حوری و سرایی چو بهشتی

جهل من و علم تو فلک را چه تفاوت
آنجا که بصر نیست چه خوبی و چه زشتی

بر خاک در خواجه که ایوان جلال‌است
گر بالش زر نیست بسازیم به خشتی

ترسا بچه‌ای دوش همی‌گفت که حافظ
حیف است که هر دم کند آهنگ کنشتی

زآن بادهٔ دیرینهٔ دهقان پرورد (51)

زآن بادهٔ دیرینهٔ دهقان پرورد
در ده که تراز عمر نو خواهم کرد

مستم کن و بی خبر ز احوال جهان
تا سر جهان بگویمت ای سره مرد

شب رفت به پایان و حکایت باقیست (52)

شب رفت به پایان و حکایت باقیست
شکر تو نگفتیم و شکایت باقیست

گستاخی ما ز حد برون رفت ولی
المنة لله که حکایت باقیست

یا کار به کام دل مجروح شود (53)

یا کار به کام دل مجروح شود
یا ملک دلم بی ملک روح شود

امید من آن است به درگاه خدا
کابواب سعادت همه مفتوح شود

راه طلب تو خار غم‌ها دارد (54)

راه طلب تو خار غم‌ها دارد
کو راهروى که این قدم‌ها دارد؟

دانى که ز روشناس عشق است آنکو
بر چهرهٔ جان داغ ستم‌ها دارد