گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود
گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود
گفتم که بسی خط خطا بر تو کشیدند
گفتا همه آن بود که بر لوح جبین بود
گفتم که چرا مهر تو را ماه بگردید؟
گفتا که فلک بر من بد مهر به کین بود
گفتم که قرین بدت افکند بدین روز
گفتا که مرا بخت بد خویش قرین بود
گفتم که بسی جام تعب خوردی ازین پیش
گفتا که شفا در قدح باز پسین بود
گفتم که تو ای عمر مرا زود برفتی
گفتا که فلانی چه کنم عمر همین بود؟
گفتم که نه وقت سفرت بود چو رفتی
گفتا که مگر مصلحت وقت درین بود
اَلا اِی آهویِ وَحشی! کجایی؟
مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان، دو بیکس
دَد و دامت، کمین از پیش و از پس
بیا تا حال یکدیگر بِدانیم
مُراد هم بجوییم ار توانیم
که میبینم که این دشتِ مُشَوَّش
چراگاهی ندارد خُرَّم و خَوش
که خواهد شد، بگویید ای رفیقان
رفیقِ بیکسان، یارِ غریبان
مَگر خضْرِ مُبارک پی درآید
ز یُمْنِ همَّتش، کاری گُشاید
مگر وقتِ وفا پَروَردَن آمد
که فالَم «لا تَذَرْنِی فَرْداً» آمد
چنینم هست یاد از پیرِ دانا
فراموشم نشد، هرگز همانا
که روزی رهرُوی در سرزمینی
به لُطفش گفت رِندی رهنشینی
که ای سالک چه در اَنبانه داری؟
بیا دامی بِنِه، گر دانه داری
جوابش داد گفتا دام دارم
ولی سیمرغ میباید شکارم
بگفتا چون به دست آری نشانش
که از ما بینشان است آشیانش
چو آن سروِ روان شد کاروانی
چو شاخِ سرو میکن دیدهبانی
مَدِه جامِ مِی و پایِ گُلَ ازْ دست
ولی غافل مَباشَ ازْ دَهرِ سَرمست
لبِ سَرچشمهای و طَرْفِ جویی
نَمِ اَشکی و با خود گفت و گویی
نیازِ من چه وزن آرد بدین ساز
که خورشیدِ غَنی شد کیسهپرداز
به یادِ رفتگان و دوستداران
موافق گَرد با اَبرِ بهاران
چنان بیرحم زد تیغِ جدایی
که گویی خود نبوده است آشنایی
چو نالان آمَدَت آبِ رَوان پیش
مَدَد بَخشَش از آبِ دیدهٔ خویش
نکرد آن همدمِ دیرین مُدارا
مسلمانان مسلمانان خدا را
مگر خضرِ مبارکپِی تواند
که این تنها بدان تنها رساند
تو گوهر بین و از خَرمُهره بگذر
ز طرزی، کآن نگَردد شُهره، بگذر
چو من ماهیِ کِلک آرَم به تَحریر
تو از «نون والقلم» میپُرس تَفسیر
روان را با خِرَد دَرهم سِرِشتم
وَز آن تخمی، که حاصل بود، کِشتم
فَرَحبَخشی درین ترکیب پیداست
که نغزِ شعر و مغزِ جانِ اَجزاست
بیا وَز نِکهَتِ این طیبِ اُمّید
مشامِ جانْ مُعطّر ساز جاوید
که این نافه زِ چینِ جیبِ حورَ است
نه آن آهو که از مَردم نُفور است
رفیقان، قدرِ یکدیگر بدانید
چو معلوم است شَرح از بَر مَخوانید
مقالاتِ نصیحتگو همین است
که سنگاندازِ هجران در کمین است
بیا ساقی، آن مِی که حال آوَرَد،
کرامَت فَزاید، کمال آوَرَد،
به من دِه که بَس بیدل افتادهام
وَز این هر دو بیحاصل افتادهام.
بیا ساقی، آن مِی که عکسش ز جام،
به کیخسرو و جَم فرستد پیام،
بِده تا بگویم، به آواز نی،
که جمشید کی بود و کاووس کی.
بیا ساقی، آن کیمیایِ فُتوح،
که با گنجِ قارون دَهَد عُمرِ نوح،
بده تا به رویت گُشایند باز
درِ کامرانی و عُمْرِ دراز.
بده ساقی آن مِی کز او جامِ جَم
زَنَد لافِ بینایی انْدر عَدَم.
به من دِه که گردم به تاییدِ جام،
چُو جَم، آگَهَ از سِرّ ِ عالَمْ تَمام.
دَم از سِیرِ این دِیرِ دیرینه زَن.
صَلایی به شاهانِ پیشینه زَن.
همان مَنزل است این جهانِ خَراب،
که دیدهست ایوانِ اَفراسیاب.
کجا رایِ پیرانِ لشکرکشش؟
کجا شیده آن تُرکِ خَنجَرکشش؟
نه تنها شد ایوان و قصرش به باد،
که کس دَخمه نیزش ندارد به یاد.
همان مرحلهست این بیابان دور
که گُم شد در او لشکرِ سَلْم و تور.
بده ساقی آن مِی که عکسش ز جام
به کیخسرو و جَم فرستد پیام.
چه خوش گفت جمشیدِ با تاج و گَنج
که «یک جو نَیَرزد سرایِ سِپَنْج».
بیا ساقی، آن آتشِ تابناک،
که زَردُشت میجویَدش زیرِ خاک،
به من دِه که در کیشِ رِندانِ مَست،
«چه آتشپرست و چه دنیاپرست».
بیا ساقی، آن بِکرِ مستورِ مَست،
که اَندر خرابات دارد نِشَست،
به من دِه که بَدنام خواهم شدن؛
خرابِ مِی و جام خواهم شدن.
بیا ساقی، آن آبِ اندیشهسوز،
که گر شیر نوشَد شَوَد بیشهسوز،
بده تا روَم بر فَلَک شیرگیر؛
به هم بر زَنم دامِ این گرگِ پیر.
بیا ساقی، آن مِی که حورِ بهشت،
عَبیرِ مَلایِک در آن می سِرِشت،
بده تا بُخوری در آتش کُنَم؛
مشامِ خِرَد تا اَبَد خَوش کُنَم.
بده ساقی آن مِی که «شاهی» دهَد؛
به پاکیِّ او دل گواهی دهَد.
مِیَم دِه مگر گَردَمَ ازْ عیبْ پاک.
برآرَم، به عِشرت، سَری زین مغاک.
چُو شُد باغِ روحانیانْ مَسکنم،
در اینجا چرا تختهبندِ تَنَم؟
شرابم دِه و رویِ دولت ببین؛
خرابم کُن و گنجِ حکمت ببین.
من آنم که چُون جام گیرم به دست،
ببینم، در آن آینه، هر چه هست.
به مستی، دَمِ پادشایی زَنَم؛
دَمِ خُسرَوی در گدایی زنم.
به مستی تَوان دُرِّ اَسرار سُفت،
که در «بیخودی» راز نَتْوان نَهُفت؛
که «حافظ» چو مستانه سازَد سُرود،
ز چرخَش دهَد زُهره آوازِ رود.
مُغَنّی کجایی؟ به گلبانگِ رود،
به یاد آوَر آن خسروانیسُرود؛
که تا وَجد را کارسازی کنم،
به رقص آیَم و خِرقهبازی کُنم؛
به اقبال دارایِ دِیهیم و تخت،
بِهین میوهٔ خُسرَوانی درخت،
خدیوِ زمین، پادشاهِ زمان،
مَهِ بُرجِ دولت، شهِ کامران،
که تَمکینِ اورنگِ شاهی از اوست،
تنآسایشِ مرغ و ماهی از اوست،
فروغِ دل و دیدهٔ مُقبلان،
ولینعمتِ جانِ صاحبدلان؛
اَلا اِی همایِ همایوننَظر،
خُجَستهسروشِ مُبارکخَبَر،
فلک را گُهر دَر صَدَف چُون تو نیست.
فریدون و جَم را خَلَف چُون تو نیست.
به جایِ سِکندَر، بِمان سالها.
به دانادلی، کشف کُن حالها.
سَرِ فِتنه دارد دگر روزگار،
من و مستی و فتنهٔ چشمِ یار.
یکی تیغ دانَد زَدن روز ِکار،
یکی را قَلَمزَن کند روزگار.
مغنّی بزن، آن نوآیینسُرود.
بگو با حریفان به آوازِ رود:
«مَرا بر عَدو عاقبتْ فُرصَت است
که از آسمان مُژدهٔ نُصرت است».
مغنّی نوایِ طَرَب ساز کُن.
به قول و غزل قصّه آغاز کن؛
که بارِ غَمَم بر زمین دوختْ پای.
به ضَربِ اصولم برآوَر ز جای.
مغنّی نوایی به گُلبانگِ رود،
بگوی و بزن خسروانی سرود.
روانِ بزرگان ز خود شاد کن؛
ز پرویز و از باربد یاد کن.
مغنّی از آن پرده نقشی بیار.
ببین تا چه گفت از درون پردهدار.
چُنان بَرکش آوازِ خُنیاگری،
که ناهیدِ چَنگی به رقص آوری.
رَهی زن که صوفی به حالَت رَوَد؛
به مَستیِّ وَصلش حَوالَت رَوَد.
مغنّی دَف و چنگ را ساز دِه؛
به آیینِ خوش، نغمه آواز دِه.
فریبِ جهان قصهٔ روشَن اسْت؛
بِبین تا چِه زایَد، شبْ آبِستَنَ اسْت.
مغنّی، مَلولَامْ، دوتایی بزن.
به یکتاییِ او که تایی بزن.
همیبینم از دورِ گَردونْ شگفت.
ندانم کِه را، خاک، خواهد گرفت.
دگر رندِ مُغ آتشی میزنَد،
ندانم چراغِ کِه بَرمیکُند.
در این خونْفِشان عرصهٔ رَستخیز،
تو خونِ صُراحی و ساغر بریز.
به مستان، نویدِ سُرودی فرست.
به یارانِ رفته دُرودی فرست.