ترسم که اشک در غمِ ما پرده‌در شود (226)

ترسم که اشک در غمِ ما پرده‌در شود
وین رازِ سر به مُهر به عالَم سَمَر شود

گویند سنگ لَعل شود در مقامِ صبر
آری شود، ولیک به خونِ جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دستِ غم خلاصِ من آنجا مگر شود

از هر کرانه تیرِ دعا کرده‌ام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

ای جان حدیثِ ما بَرِ دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کیمیایِ مهرِ تو زر گشت رویِ من
آری به یُمْنِ لطفِ شما خاک زر شود

در تنگنایِ حیرتم از نخوتِ رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غیرِ حُسن بِباید که تا کسی
مقبولِ طبعِ مردمِ صاحب‌نظر شود

این سرکشی که کنگرهٔ کاخِ وصل راست
سرها بر آستانهٔ او خاکِ در شود

حافظ چو نافهٔ سرِ زلفش به دستِ توست
دَم درکش ار نه بادِ صبا را خبر شود

گرچه بر واعظِ شهر این سخن آسان نشود (227)

گرچه بر واعظِ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا وَرزَد و سالوس مسلمان نشود

رندی آموز و کَرَم کُن که نه چندان هنر است
حَیَوانی که ننوشد مِی و انسان نشود

گوهرِ پاک بِباید که شود قابلِ فیض
ور نه هر سنگ و گِلی، لؤلؤ و مرجان نشود

اسمِ اعظم بِکُنَد کارِ خود ای دل، خوش باش
که به تَلبیس و حیَل، دیو مسلمان نشود

عشق می‌ورزم و امّید که این فَنِّ شریف
چون هنرهایِ دگر موجب حِرمان نشود

دوش می‌گفت که فردا بدهم کامِ دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود

حُسنِ خُلقی ز خدا می‌طلبم خویِ تو را
تا دگر خاطرِ ما از تو پریشان نشود

ذره را تا نَبُوَد همّتِ عالی حافظ
طالبِ چشمهٔ خورشیدِ درخشان نشود

گر من از باغِ تو یک میوه بچینم چه شود؟ (228)

گر من از باغِ تو یک میوه بچینم چه شود؟
پیش پایی به چراغِ تو ببینم چه شود؟

یا رب اندر کَنَفِ سایهٔ آن سروِ بلند
گر منِ سوخته یک دَم بنشینم چه شود؟

آخِر ای خاتَمِ جمشیدِ همایون آثار
گر فِتَد عکسِ تو بر نقشِ نگینم چه شود؟

واعظِ شهر چو مِهرِ مَلِک و شَحنه گُزید
من اگر مِهرِ نگاری بِگُزینم چه شود؟

عقلم از خانه به در رفت، وَگَر مِی این است
دیدم از پیش که در خانهٔ دینم چه شود

صرف شد عمرِ گرانمایه به معشوقه و مِی
تا از آنم چه به پیش آید، از اینم چه شود؟

خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت
حافظ ار نیز بداند که چُنینم چه شود؟

بخت از دهانِ دوست نشانم نمی‌دهد (229)

بخت از دهانِ دوست نشانم نمی‌دهد
دولت خبر ز رازِ نهانم نمی‌دهد

از بهرِ بوسه‌ای ز لبش جان همی‌دهم
اینم همی‌سِتانَد و آنم نمی‌دهد

مُردم در این فِراق و در آن پرده راه نیست
یا هست و پرده دار نشانم نمی‌دهد

زلفش کشید بادِ صبا چرخِ سِفله بین
کانجا مجالِ بادِ وَزانَم نمی‌دهد

چندان که بر کنار چو پرگار می‌شدم
دوران چو نقطه رَه به میانم نمی‌دهد

شِکَّر به صبر دست دهد عاقبت ولی
بدعهدیِ زمانه زمانم نمی‌دهد

گفتم رَوَم به خواب و ببینم جمالِ دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمی‌دهد

اگر به بادهٔ مُشکین دلم کشد، شاید (230)

اگر به بادهٔ مُشکین دلم کشد، شاید
که بویِ خیر ز زهدِ ریا نمی‌آید

جهانیان همه گر منعِ من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید

طمع ز فیضِ کرامت مَبُر که خُلقِ کریم
گنه ببخشد و بر عاشقان بِبَخشاید

مقیمِ حلقهٔ ذکر است دل بدان امید
که حلقه‌ای ز سرِ زلفِ یار بگشاید

تو را که حُسنِ خداداده هست و حجلهٔ بخت
چه حاجت است که مَشّاطِه‌ات بیاراید

چمن خوش است و هوا دلکَش است و مِی بی‌غَش
کنون به جز دلِ خوش هیچ در نمی‌باید

جمیله‌ایست عروسِ جهان، ولی هُش دار
که این مُخَدَّره در عقدِ کس نمی‌آید

به لابه گفتمش ای ماهرُخ چه باشد اگر
به یک شِکَر ز تو دلخسته‌ای بیاساید

به خنده گفت که حافظ خدای را مَپسَند
که بوسهٔ تو رخِ ماه را بیالاید

گفتم غمِ تو دارم گفتا غمَت سرآید (231)

گفتم غمِ تو دارم گفتا غمَت سرآید
گفتم که ماهِ من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مِهروَرزان رسمِ وفا بیاموز
گفتا ز خوب‌رویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راهِ نظر ببندم
گفتا که شب‌رو است او از راهِ دیگر آید

گفتم که بویِ زلفت گمراهِ عالَمَم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز بادِ صبح خیزد
گفتا خُنُک نسیمی کز کویِ دلبر آید

گفتم که نوشِ لَعلَت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کاو بنده‌پرور آید

گفتم دلِ رحیمت کِی عزمِ صلح دارد؟
گفتا مگوی با کس تا وقتِ آن درآید

گفتم زمانِ عِشرَت دیدی که چون سر آمد؟
گفتا خموش حافظ کـاین غصّه هم سر آید

بر سرِ آنم که گر ز دست برآید (232)

بر سرِ آنم که گر ز دست برآید
دست به‌کاری زنم که غصّه سرآید

خلوتِ دل نیست جایِ صحبتِ اَضداد
دیو چو بیرون رود فرشته درآید

صحبت حُکّام ظلمتِ شبِ یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید

بر درِ اربابِ بی‌مروّتِ دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید

تَرکِ گدایی مکن که گنج بیابی
از نظرِ رهرُوی که در گذر آید

صالح و طالِح مَتاعِ خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید

بلبلِ عاشق تو عمر خواه که آخِر
باغ شود سبز و شاخِ گُل به بر‌آید

غفلتِ حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید

دست از طلب ندارم تا کامِ من برآید (233)

دست از طلب ندارم تا کامِ من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید

بنمای رخ که خَلقی والِه شَوَند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید

جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید

از حسرتِ دهانش آمد به تنگ جانم
خود کامِ تنگدستان کی زان دهن برآید

گویند ذکرِ خیرش در خیلِ عشقبازان
هر جا که نامِ حافظ در انجمن برآید

چو آفتاب مِی از مشرقِ پیاله برآید (234)

چو آفتاب مِی از مشرقِ پیاله برآید
ز باغِ عارِضِ ساقی هزار لاله برآید

نسیم در سرِ گُل بشکند کُلالهٔ سنبل
چو از میانِ چمن بویِ آن کُلاله برآید

حکایتِ شبِ هجران نه آن حکایتِ حالیست
که شَمِّه‌ای ز بَیانش به صد رساله برآید

ز گِردِ خوانِ نگونِ فلک طمع نتوان داشت
که بی مَلالتِ صد غُصه، یک نَواله برآید

به سعیِ خود نتوان بُرد پِی به گوهرِ مقصود
خیال باشد کاین کار بی حواله برآید

گرت چو نوحِ نبی صبر هست در غمِ طوفان
بلا بگردد و کامِ هزارساله برآید

نسیمِ زلفِ تو چون بگذرد به تربتِ حافظ
ز خاکِ کالبدش صد هزار لاله برآید

زهی خجسته زمانی که یار بازآید (235)

زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کامِ غمزدگان غمگُسار بازآید

به پیشِ خیلِ خیالش کشیدم اَبلقِ چشم
بدان امید که آن شهسوار بازآید

اگر نه در خمِ چوگان او رَوَد سَرِ من
ز سر نگویم و سر خود چه کار بازآید

مقیم بر سرِ راهش نشسته‌ام چون گرد
بدان هوس که بدین رهگذار بازآید

دلی که با سرِ زلفین او قراری داد
گمان مَبَر که بدان دل قرار بازآید

چه جورها که کشیدند بلبلان از دی
به بویِ آن که دگر نوبهار بازآید

ز نقش بندِ قضا هست امید آن حافظ
که همچو سرو به دستم نگار بازآید