اگر آن طایرِ قدسی ز دَرَم بازآید (236)

اگر آن طایرِ قدسی ز دَرَم بازآید
عمرِ بگذشته به پیرانه سرم بازآید

دارم امّید بر این اشکِ چو باران که دگر
برقِ دولت که بِرَفت از نظرم بازآید

آن که تاجِ سرِ من خاکِ کفِ پایش بود
از خدا می‌طلبم تا به سرم بازآید

خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز
شخصم ار بازنیاید خبرم بازآید

گر نثارِ قدمِ یارِ گرامی نکنم
گوهرِ جان به چه کار دگرم بازآید؟

کوسِ نو دولتی از بامِ سعادت بزنم
گر ببینم که مَهِ نوسفرم بازآید

مانِعَش غلغلِ چنگ است و شکرخوابِ صَبوح
ور نه گر بشنود آهِ سحرم بازآید

آرزومندِ رخِ شاهِ چو ماهم حافظ
همتی تا به سلامت ز درم بازآید

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید (237)

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید
فغان که بختِ من از خواب در نمی‌آید

صبا به چشمِ من انداخت خاکی از کویش
که آبِ زندگیم در نظر نمی‌آید

قدِ بلندِ تو را تا به بَر نمی‌گیرم
درختِ کام و مرادم به بَر نمی‌آید

مگر به رویِ دلارایِ یارِ ما ور نی
به هیچ وجه دگر کار بر نمی‌آید

مقیمِ زلفِ تو شد دل که خوش سَوادی دید
وز آن غریبِ بلاکش خبر نمی‌آید

ز شَستِ صدق گشادم هزار تیرِ دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمی‌آید

بسم حکایتِ دل هست با نسیمِ سحر
ولی به بختِ من امشب سحر نمی‌آید

در این خیال به سر شد زمانِ عمر و هنوز
بلایِ زلفِ سیاهت به سر نمی‌آید

ز بس که شد دلِ حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقهٔ زلفت به در نمی‌آید

جهان بر ابرویِ عید از هِلال وَسمه کشید (238)

جهان بر ابرویِ عید از هِلال وَسمه کشید
هِلال عید در ابرویِ یار باید دید

شکسته گشت چو پشتِ هلال قامتِ من
کمانِ ابرویِ یارم چو وَسمه بازکشید

مگر نسیمِ خَطَت صبح در چمن بگذشت
که گُل به بویِ تو بر تن چو صبح جامه درید

نبود چنگ و رَباب و نَبید و عود، که بود
گِلِ وجودِ من آغشتهٔ گلاب و نَبید

بیا که با تو بگویم غمِ ملالتِ دل
چرا که بی تو ندارم مَجالِ گفت و شَنید

بهایِ وصلِ تو گر جان بُوَد خریدارم
که جنسِ خوب مُبَصِّر به هر چه دید خرید

چو ماهِ روی تو در شامِ زلف می‌دیدم
شبم به رویِ تو روشن چو روز می‌گردید

به لب رسید مرا جان و برنیامد کام
به سر رسید امید و طلب به سر نرسید

ز شوقِ رویِ تو حافظ نوشت حرفی چند
بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مروارید

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید (239)

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد، مصرفش گُل است و نَبید

صَفیرِ مرغ برآمد، بَطِ شراب کجاست؟
فَغان فتاد به بلبل، نقابِ گُل که کشید؟

ز میوه‌های بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیبِ زَنَخدانِ شاهدی نَگَزید

مَکُن ز غُصّه شکایت که در طریقِ طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید

ز رویِ ساقی مَه‌وَش گلی بچین امروز
که گِردِ عارضِ بُستان خطِ بنفشه دمید

چُنان کرشمهٔ ساقی دلم ز دست بِبُرد
که با کسی دِگَرَم نیست برگِ گفت و شَنید

من این مُرَقَّعِ رنگین چو گُل، بخواهم سوخت
که پیرِ باده‌فروشش به جُرعه‌ای نخرید

بهار می‌گذرد دادگسترا دریاب
که رفت موسم و حافظ هنوز مِی نچشید

ابرِ آذاری برآمد بادِ نوروزی وزید (240)

ابرِ آذاری برآمد بادِ نوروزی وزید
وَجهِ مِی می‌خواهم و مُطرب، که می‌گوید رسید؟

شاهدان در جلوه و من شرمسارِ کیسه‌ام
بارِ عشق و مُفلسی صَعب است، می‌باید کشید

قَحطِ جُود است آبروی خود نمی‌باید فروخت
باده و گُل از بهایِ خرقه می‌باید خرید

گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
من همی‌کردم دعا و صبحِ صادق می‌دمید

با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ
از کریمی گوییا در گوشه‌ای بویی شنید

دامنی گر چاک شد در عالمِ رندی چه باک
جامه‌ای در نیکنامی نیز می‌باید درید

این لطایف کز لبِ لَعلِ تو من گفتم، که گفت؟
وین تَطاول کز سرِ زلفِ تو من دیدم، که دید؟

عدلِ سلطان گر نپرسد حالِ مظلومانِ عشق
گوشه‌گیران را ز آسایش طمع باید بُرید

تیرِ عاشق‌کُش ندانم بر دلِ حافظ که زد
این قَدَر دانم که از شعرِ تَرَش خون می‌چکید

معاشران ز حریفِ شبانه یاد آرید (241)

معاشران ز حریفِ شبانه یاد آرید
حقوقِ بندگیِ مخلصانه یاد آرید

به وقتِ سرخوشی از آه و ناله عُشّاق
به صوت و نغمهٔ چنگ و چَغانه یاد آرید

چو لطفِ باده کُنَد جلوه در رخِ ساقی
ز عاشقان به سرود و ترانه یاد آرید

چو در میانِ مراد آورید دستِ امید
ز عهدِ صحبت ما در میانه یاد آرید

سمندِ دولت اگر چند سرکشیده رَوَد
ز همرهان به سرِ تازیانه یاد آرید

نمی‌خورید زمانی غمِ وفاداران
ز بی‌وفاییِ دورِ زمانه یاد آرید

به وَجهِ مرحمت ای ساکنانِ صدرِ جلال
ز رویِ حافظ و این آستانه یاد آرید

بیا که رایتِ منصورِ پادشاه رسید (242)

بیا که رایتِ منصورِ پادشاه رسید
نویدِ فتح و بشارت به مِهر و ماه رسید

جمالِ بخت ز رویِ ظفر نقاب انداخت
کمالِ عدل به فریادِ دادخواه رسید

سپهر، دور خوش اکنون کُنَد که ماه آمد
جهان به کامِ دل اکنون رسد که شاه رسید

ز قاطعانِ طریق این زمان شوند ایمن
قوافلِ دل و دانش که مَرد راه رسید

عزیزِ مصر به رغمِ برادران غیور
ز قعرِ چاه برآمد به اوجِ ماه رسید

کجاست صوفیِ دَجّالِ فِعلِ مُلحِدشکل
بگو بسوز، که مهدیِّ دین پناه رسید

صبا بگو که چه‌ها بر سرم در این غمِ عشق
ز آتشِ دلِ سوزان و دودِ آه رسید

ز شوقِ رویِ تو شاها بدین اسیرِ فراق
همان رسید کز آتش به برگِ کاه رسید

مرو به خواب که حافظ به بارگاهِ قبول
ز وِردِ نیمْ شب و درسِ صبحگاه رسید

بویِ خوشِ تو هر که ز بادِ صبا شنید (243)

بویِ خوشِ تو هر که ز بادِ صبا شنید
از یارِ آشْنا سخنِ آشْنا شنید

ای شاهِ حُسن چشم به حالِ گدا فِکَن
کـ‌این گوش بس حکایتِ شاه و گدا شنید

خوش می‌کنم به بادهٔ مُشکین مشامِ جان
کز دلق پوش صومعه بویِ ریا شنید

سِرِّ خدا که عارفِ سالِک به کَس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید

یا رب کجاست محرمِ رازی که یک زمان
دل شرحِ آن دهد که چه گفت و چه‌ها شنید

اینَش سزا نبود دلِ حق گُزارِ من
کز غمگسارِ خود سخنِ ناسزا شنید

محروم اگر شدم ز سرِ کوی او چه شد؟
از گلشنِ زمانه که بویِ وفا شنید؟

ساقی بیا که عشق ندا می‌کند بلند
کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنید

ما باده زیرِ خرقه نه امروز می‌خوریم
صد بار پیرِ میکده این ماجرا شنید

ما مِی به بانگِ چنگ نه امروز می‌کشیم
بس دور شد که گنبدِ چرخ این صدا شنید

پندِ حکیم محضِ صَواب است و عینِ خیر
فرخنده آن کسی که به سَمعِ رضا شنید

حافظ وظیفهٔ تو دعا گفتن است و بس
در بَندِ آن مباش که نشنید یا شنید

معاشران، گره از زلفِ یار باز کنید (244)

معاشران، گره از زلفِ یار باز کنید
شبی خوش‌ است بدین قصه‌اش دراز کنید

حضورِ خلوتِ اُنس است و دوستان جمعند
وَ اِنْ یَکاد بخوانید و در فَراز کنید

رَباب و چنگ به بانگِ بلند می‌گویند
که گوشِ هوش به پیغامِ اهلِ راز کنید

به جانِ دوست که غم پرده بر شما نَدَرَد
گر اعتماد بر الطافِ کارساز کنید

میانِ عاشق و معشوق فَرق بسیار است
چو یار ناز نماید، شما نیاز کنید

نَخست موعظهٔ پیرِ صحبت این حرف است
که از مُصاحبِ ناجِنس اِحتِراز کنید

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نَمُرده به فتوایِ من نماز کنید

وگر طلب کند اِنعامی از شما حافظ
حَوالَتَش به لبِ یارِ دلنواز کنید

الا ای طوطیِ گویا‌یِ اسرار (245)

الا ای طوطیِ گویا‌یِ اسرار
مبادا خالی‌ات شِکَّر ز مِنقار

سَرَت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خطِ یار

سخن سربسته گفتی با حریفان
خدا را زین معما پرده بردار

به رویِ ما زن از ساغر گلابی
که خواب آلوده‌ایم ای بختِ بیدار

چه رَه بود این که زد در پرده مطرب
که می‌رقصند با هم مست و هشیار

از آن افیون که ساقی در مِی افکند
حریفان را نه سَر مانَد نه دَستار

سِکَندَر را نمی‌بخشند آبی
به زور و زر مُیَسَّر نیست این کار

بیا و حالِ اهلِ درد بشنو
به لفظِ اندک و معنی بسیار

بُتِ چینی عدویِ دین و دل‌هاست
خداوندا دل و دینم نگه دار

به مستور‌ان مگو اسرارِ مستی
حدیثِ جان مگو با نقشِ دیوار

به یُمنِ دولتِ منصور شاهی
عَلَم شد حافظ اندر نظمِ اشعار

خداوندی به جایِ بندگان کرد
خداوندا ز آفاتش نگه دار