اگر به کویِ تو باشد مرا مَجالِ وصول (306)

اگر به کویِ تو باشد مرا مَجالِ وصول
رَسَد به دولتِ وصلِ تو کارِ من به اصول

قرار برده ز من آن دو نرگسِ رَعنا
فَراغ برده ز من آن دو جادو‌یِ مَکحول

چو بر درِ تو منِ بینوا‌یِ بی زر و زور
به هیچ باب ندارم رَهِ خروج و دُخول

کجا رَوَم چه کنم چاره از کجا جویم‌؟
که گَشته‌ام ز غم و جورِ روزگار مَلول

منِ شکستهٔ بدحال زندگی یابم
در آن زمان که به تیغِ غَمَت شَوَم مَقتول

خراب‌تر ز دلِ من غمِ تو جای نیافت
که ساخت در دلِ تنگم قرار‌گاهِ نزول

دل از جواهرِ مِهر‌ت چو صیقلی دارد
بُوَد ز زنگِ حوادث هر آینه مَصقول

چه جرم کرده‌ام؟ ای جان و دل، به حضرتِ تو
که طاعتِ منِ بیدل نمی‌شود مَقبول

به دَردِ عشق بساز و خموش کن حافظ
رموزِ عشق مَکُن فاش پیشِ اهلِ عقول

هر نکته‌ای که گفتم در وصفِ آن شَمایل (307)

هر نکته‌ای که گفتم در وصفِ آن شَمایل
هر کو شنید گفتا لِلّهِ دَرُّ قائل

تحصیلِ عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسبِ این فضایل

حَلّاج بر سرِ دار این نکته خوش سُراید
از شافعی نپرسند امثالِ این مسائل

گفتم که کِی ببخشی بر جانِ ناتوانم؟
گفت آن زمان که نَبْوَد جان در میانه حائل

دل داده‌ام به یاری، شوخی کشی نگاری
مَرضیّةُ السَجایا مَحمودَةُ الخَصائل

در عینِ گوشه‌گیری بودم چو چشمِ مستت
و اکنون شدم به مستان چون ابرویِ تو مایل

از آبِ دیده صد رَه طوفانِ نوح دیدم
وز لوحِ سینه نقشت هرگز نگشت زایل

ای دوست دستِ حافظ تَعویذِ چشم زخم است
یا رب ببینم آن را در گردنت حَمایل

ای رُخَت چون خُلد و لَعلَت سَلسَبیل (308)

ای رُخَت چون خُلد و لَعلَت سَلسَبیل
سَلسَبیلت کرده جان و دل سَبیل

سبزپوشانِ خَطَت بر گِردِ لب
همچو مورانند گِردِ سَلسَبیل

ناوَکِ چشمِ تو در هر گوشه‌ای
همچو من افتاده دارد صد قَتیل

یا رب این آتش که در جانِ من است
سرد کن زان سان که کردی بر خلیل

من نمی‌یابم مجال ای دوستان
گرچه دارد او جمالی بس جمیل

پای ما لَنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نَخیل

حافظ از سرپنجهٔ عشقِ نگار
همچو مور افتاده شد در پایِ پیل

شاهِ عالم را بقا و عِزّ و ناز
باد و هر چیزی که باشد زین قَبیل

عشقبازیّ و جوانیّ و شرابِ لَعلْ‌فام (309)

عشقبازیّ و جوانیّ و شرابِ لَعلْ‌فام
مجلسِ اُنس و حریفِ همدم و شُربِ مدام

ساقیِ شِکَّردهان و مُطربِ شیرین‌سخن
همنشینی نیک‌کردار و ندیمی نیک‌نام

شاهدی از لطف و پاکی رَشکِ آبِ زندگی
دلبری در حُسن و خوبی غیرتِ ماهِ تمام

بَزم‌گاهی دل‌نِشان، چون قصرِ فردوسِ بَرین
گلشنی پیرامُنَش چون روضهٔ دارُالسَّلام

صف‌نشینان نیک‌خواه و پیشکاران باادب
دوست‌داران صاحب‌اسرار و حریفان دوست‌کام

بادهٔ گلرنگِ تلخِ تیزِ خوش‌خوارِ سَبُک
نُقلَش از لَعلِ نگار و نَقلَش از یاقوتِ خام

غمزهٔ ساقی به یَغمایِ خِرَد آهِخته تیغ
زلفِ جانان از برایِ صیدِ دل گسترده‌دام

نکته‌دانی بَذله‌گو چون حافظِ شیرین‌‌سخن
بخشش‌آموزی جهان‌افروز چون حاجی قوام

هر که این عِشرت نخواهد خوش‌دلی بر وی تباه
وان که این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام

مرحبا طایرِ فَرُّخ پِیِ فرخنده پیام (310)

مرحبا طایرِ فَرُّخ پِیِ فرخنده پیام
خیرِ مقدم چه خبر؟ دوست کجا؟ راه کدام؟

یا رب این قافله را لطفِ ازل بدرقه باد
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام

ماجرایِ من و معشوقِ مرا پایان نیست
هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام

گل ز حَد بُرد تَنَعُّم نفسی رخ بنما
سرو می‌نازد و خوش نیست خدا را بخرام

زلفِ دلدار چو زُنّار همی‌فرماید
برو ای شیخ که شد بر تنِ ما خرقه حرام

مرغِ روحم که همی‌زد ز سرِ سِدره صَفیر
عاقبت دانهٔ خالِ تو فِکَندَش در دام

چشمِ بیمارِ مرا خواب نه در خور باشد
من لَهُ یَقتُلُ داءٌ دَنَفٌ کیفَ یَنام؟

تو تَرَحُّم نکنی بر منِ مُخلص گفتم
ذاکَ دعوایَ و ها انتَ و تِلکَ الایّام

حافظ ار میل به ابرویِ تو دارد شاید
جای در گوشهٔ محراب کنند اهلِ کلام

عاشقِ رویِ جوانی خوشِ نوخاسته‌ام (311)

عاشقِ رویِ جوانی خوشِ نوخاسته‌ام
وز خدا دولتِ این غم به دعا خواسته‌ام

عاشق و رِند و نظربازم و می‌گویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراسته‌ام

شَرمَم از خرقهٔ آلودهٔ خود می‌آید
که بر او وصله به صد شُعبده پیراسته‌ام

خوش بسوز از غَمَش ای شمع که اینک من نیز
هم بدین کار کمربسته و برخاسته‌ام

با چُنین حیرتم از دست بِشُد صرفهٔ کار
در غم افزوده‌ام آنچ از دل و جان کاسته‌ام

همچو حافظ به خرابات رَوَم جامه قبا
بو که در بَر کَشَد آن دلبرِ نوخاسته‌ام

بُشری اِذِ السَّلامةُ حَلَّت بِذی سَلَم (312)

بُشری اِذِ السَّلامةُ حَلَّت بِذی سَلَم
لِلّهِ حمدُ مُعتَرِفٍ غایةَ النِّعَم

آن خوش خبر کجاست؟ که این فتح مژده داد
تا جان فِشانَمَش چو زر و سیم در قَدَم

از بازگشتِ شاه در این طُرفِه منزل است
آهنگِ خصم او به سراپردهٔ عَدَم

پیمان شکن هرآینه گَردَد شکسته حال
انَّ العُهودَ عِندَ مَلیکِ النُّهی ذِمَم

می‌جست از سحابِ اَمل رحمتی ولی
جز دیده‌اش مُعاینه بیرون نداد نَم

در نیلِ غم فُتاد سپهرش به طنز گفت
الآنَ قَد نَدِمتَ و ما یَنفَعُ النَّدَم

ساقی چو یارِ مَه رخ و از اهلِ راز بود
حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم

بازآی ساقیا که هواخواهِ خدمتم (313)

بازآی ساقیا که هواخواهِ خدمتم
مشتاقِ بندگیّ و دعاگویِ دولتم

زان جا که فیضِ جامِ سعادت فروغِ توست
بیرون شدی نُمای ز ظلماتِ حیرتم

هرچند غرقِ بحرِ گناهم ز صد جهت
تا آشِنایِ عشق شدم ز اهل رحمتم

عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم
کاین بود سرنوشت ز دیوانِ قسمتم

مِی خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز میراثِ فطرتم

من کز وطن سفر نَگُزیدَم به عمرِ خویش
در عشقِ دیدن تو هواخواهِ غربتم

دریا و کوه در رَه و من خسته و ضعیف
ای خِضْرِ پِی خجسته مدد کن به همتم

دورم به صورت از درِ دولتسرایِ تو
لیکن به جان و دل ز مقیمانِ حضرتم

حافظ به پیشِ چشم تو خواهد سِپُرد جان
در این خیالم اَر بدهد عمر مهلتم

دوش بیماری چشم تو بِبُرد از دستم (314)

دوش بیماری چشم تو بِبُرد از دستم
لیکن از لطفِ لبت صورتِ جان می‌بستم

عشق من با خَطِ مشکین تو امروزی نیست
دیرگاه است کز این جامِ هِلالی مستم

از ثباتِ خودم این نکته خوش آمد که به جور
در سرِ کویِ تو از پایِ طلب ننشَستم

عافیت چشم مدار از منِ میخانه‌نشین
که دَم از خدمتِ رندان زده‌ام تا هستم

در رَهِ عشق از آن سویِ فنا صد خطر است
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رَستم

بعد از اینم چه غم از تیرِ کج اندازِ حسود
چون به محبوبِ کمان ابرویِ خود پیوستم

بوسه بر دُرجِ عقیقِ تو حلال است مرا
که به افسوس و جفا مُهرِ وفا نشکستم

صنمی لشکریَم غارتِ دل کرد و بِرَفت
آه اگر عاطِفَتِ شاه نگیرد دستم

رُتبَتِ دانشِ حافظ به فلک بَر شده بود
کرد غم‌خواریِ شمشادِ بلندت پَستم

به غیر از آن که بِشُد دین و دانش از دستم (315)

به غیر از آن که بِشُد دین و دانش از دستم
بیا بگو که ز عشقت چه طَرْف بَربَستَم

اگر چه خَرمَنِ عمرم غمِ تو داد به باد
به خاک پایِ عزیزت که عهد نشکستم

چو ذَرِّه گرچه حقیرم ببین به دولتِ عشق
که در هوایِ رُخَت چون به مِهر پیوستم

بیار باده که عمریست تا من از سَرِ اَمن
به کُنجِ عافیت از بهرِ عیش نَنشَستَم

اگر ز مردمِ هشیاری ای نصیحت‌گو
سخن به خاک مَیَفکَن چرا که من مستم

چگونه سر ز خجالت برآورم بَرِ دوست
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم

بسوخت حافظ و آن یارِ دلنواز نگفت
که مَرهمی بفرستم که خاطرش خَستم