مژدهٔ وصلِ تو کو کز سرِ جان برخیزم (336)

مژدهٔ وصلِ تو کو کز سرِ جان برخیزم
طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم

به ولای تو که گر بندهٔ خویشم خوانی
از سرِ خواجگیِ کون و مکان برخیزم

یا رب از ابرِ هدایت بِرَسان بارانی
پیشتر زان که چو گَردی ز میان برخیزم

بر سرِ تربتِ من با مِی و مُطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کُنان برخیزم

خیز و بالا بنما ای بتِ شیرین حرکات
کز سرِ جان و جهان دست فشان برخیزم

گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کَش
تا سحرگه ز کنارِ تو جوان برخیزم

روز مرگم نفسی مهلتِ دیدار بده
تا چو حافظ ز سرِ جان و جهان برخیزم

چرا نه در پِیِ عزمِ دیارِ خود باشم (337)

چرا نه در پِیِ عزمِ دیارِ خود باشم
چرا نه خاکِ سرِ کویِ یارِ خود باشم

غمِ غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم
به شهرِ خود رَوَم و شهریارِ خود باشم

ز مَحرمان سراپردهٔ وصال شَوَم
ز بندگانِ خداوندگارِ خود باشم

چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی
که روزِ واقعه پیشِ نگارِ خود باشم

ز دستِ بختِ گران‌خواب و کارِ بی‌سامان
گَرَم بُوَد گِلِه‌ای، رازدارِ خود باشم

همیشه پیشهٔ من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغولِ کارِ خود باشم

بُوَد که لطفِ ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسارِ خود باشم

من دوستدارِ رویِ خوش و مویِ دلکَشَم (338)

من دوستدارِ رویِ خوش و مویِ دلکَشَم
مَدهوشِ چَشمِ مست و مِیِ صافِ بی‌غَشَم

گفتی ز سِرِّ عهدِ ازل یک سخن بگو
آنگَه بگویمت که دو پیمانه دَر کَشَم

من آدمِ بهشتیَم اما در این سفر
حالی اسیرِ عشقِ جوانان مَهوَشَم

در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
اِسْتادِه‌ام چو شمع، مَتَرسان ز آتشم

شیراز معدنِ لبِ لَعل است و کانِ حُسن
من جوهریِّ مُفلِسَم، ایرا مُشَوَّشَم

از بس که چَشمِ مست در این شهر دیده‌ام
حقّا که مِی نمی‌خورم اکنون و سَرخوشم

شهریست پُر کِرشمهٔ حوران ز شِش جهت
چیزیم نیست وَر نه خریدارِ هر شِشَم

بخت ار مدد دهد که کَشَم رَخت سویِ دوست
گیسویِ حور گَرد فشاند ز مَفْرَشَم

حافظ عروسِ طَبعِ مرا جلوه آرزوست
آیینه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم

خیالِ رویِ تو چون بُگذَرَد به گلشنِ چَشم (339)

خیالِ رویِ تو چون بُگذَرَد به گلشنِ چَشم
دل از پِیِ نظر آید به سویِ روزنِ چَشم

سزایِ تکیه گَهَت مَنظَری نمی‌بینم
منم ز عالَم و این گوشهٔ مُعَیَّنِ چَشم

بیا که لَعل و گُهَر در نثارِ مَقْدَمِ تو
ز گنج‌خانه‌‌ دل می‌کشم به روزنِ چَشم

سَحَر سِرِشکِ رَوانم سرِ خرابی داشت
گَرَم نه خونِ جگر می‌گرفت دامنِ چَشم

نخست روز که دیدم رخِ تو دل می‌گفت
اگر رسَد خلَلی، خونِ من به گردنِ چَشم

به بویِ مژدهٔ وصلِ تو تا سَحَر، شبِ دوش
به راهِ باد نهادم چراغِ روشنِ چَشم

به مردمی که دلِ دردمندِ حافظ را
مَزَن به ناوَکِ دلدوزِ مردم افکنِ چَشم

من که از آتشِ دل چون خُمِ مِی در جوشم (340)

من که از آتشِ دل چون خُمِ مِی در جوشم
مُهر بر لب زده، خون می‌خورم و خاموشم

قصدِ جان است طمع در لبِ جانان کردن
تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم

من کِی آزاد شَوَم از غمِ دل؟ چون هر دَم
هندویِ زلفِ بُتی حلقه کُنَد در گوشم

حاشَ لِلَّه که نیَم معتقدِ طاعتِ خویش
این قَدَر هست که گَه گَه قدحی می‌نوشم

هست امیدم که علیرغمِ عدو روزِ جزا
فیضِ عَفوَش نَنَهد بارِ گُنَه بر دوشم

پدرم روضهٔ رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا مُلکِ جهان را به جوی نفروشم؟!

خرقه‌پوشیِ من از غایتِ دین‌داری نیست
پرده‌ای بر سرِ صد عیبِ نهان می‌پوشم

من که خواهم که ننوشم به جز از راوَقِ خُم
چه کنم گر سخنِ پیرِ مُغان نَنْیوشَم؟

گر از این دست زَنَد مُطربِ مجلس رَهِ عشق
شعرِ حافظ بِبَرَد وقتِ سماع از هوشم

گر من از سرزنشِ مدَّعیان اندیشم (341)

گر من از سرزنشِ مدَّعیان اندیشم
شیوهٔ مستی و رندی نَرَوَد از پیشم

زهدِ رندانِ نوآموخته راهی به دِهیست
من که بدنامِ جهانم چه صلاح اندیشم؟

شاهِ شوریده‌سران خوان منِ بی‌سامان را
زان که در کم‌خِرَدی از همه عالم بیشم

بر جَبین نقش کُن از خونِ دلِ من خالی
تا بدانند که قربانِ تو کافِرکیشم

اعتقادی بِنُما و بِگُذَر بهرِ خدا
تا در این خرقه ندانی که چه نادَرویشم

شعر خونبارِ من ای باد، بِدان یار رسان
که ز مژگانِ سیَه، بر رگِ جان زد نیشم

من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس؟
حافظِ رازِ خود و عارفِ وقتِ خویشم

حجابِ چهرهٔ جان می‌شود غبارِ تنم (342)

حجابِ چهرهٔ جان می‌شود غبارِ تنم
خوشا دَمی که از آن چهره پرده برفکنم

چُنین قفس نه سزایِ چو من خوش اَلحانیست
رَوَم به گلشنِ رضوان، که مرغِ آن چمنم

عیان نشد که چرا آمدم، کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کارِ خویشتنم

چگونه طوف کنم در فضایِ عالمِ قدس؟
که در سراچهٔ ترکیب، تخته‌‌بندِ تنم

اگر ز خونِ دلم بویِ شوق می‌آید
عجب مدار که هم‌دردِ نافهٔ خُتَنَم

طرازِ پیرهنِ زَرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درونِ پیرهنم

بیا و هستیِ حافظ ز پیشِ او بردار
که با وجودِ تو کَس نَشنَوَد ز من که منم

چِل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم (343)

چِل سال بیش رفت که من لاف می‌زنم
کز چاکرانِ پیرِ مُغان کمترین منم

هرگز به یُمنِ عاطِفَتِ پیرِ مِی فروش
ساغر تُهی نشد ز مِیِ صافِ روشنم

از جاهِ عشق و دولتِ رندانِ پاکباز
پیوسته صدرِ مَصطَبِه‌ها بود مَسکَنَم

در شانِ من به دُردکَشی ظَنِّ بَد مَبَر
کآلوده گشت جامه، ولی پاکدامنم

شهبازِ دست پادشهم، این چه حالت است؟
کز یاد بُرده‌اند هوایِ نشیمنم

حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس
با این لسانِ عَذب، که خامُش چو سوسنم

آب و هوای فارس عجب سِفله پرور است
کو همرهی؟ که خیمه از این خاک بَرکَنَم

حافظ به زیرِ خرقه قَدَح تا به کِی کشی؟
در بزمِ خواجه پرده ز کارَت برافکنم

تورانشهِ خجسته که در من یَزیدِ فضل
شد مِنَّتِ مَواهب او طوقِ گردنم

عمریست تا من در طلب، هر روز گامی می‌زنم (344)

عمریست تا من در طلب، هر روز گامی می‌زنم
دستِ شفاعت هر زمان در نیک نامی می‌زنم

بی ماهِ مِهرافروزِ خود، تا بُگذَرانَم روزِ خود
دامی به راهی می‌نهم، مرغی به دامی می‌زنم

اورنگ کو؟ گُلچهر کو؟ نقشِ وفا و مِهر کو؟
حالی من اندر عاشقی، داوِ تمامی می‌زنم

تا بو که یابم آگهی از سایهٔ سَروِ سَهی
گلبانگِ عشق از هر طرف، بر خوش خرامی می‌زنم

هرچند کـ‌آن آرامِ دل، دانم نبخشد کامِ دل
نقشِ خیالی می‌کشم، فالِ دوامی می‌زنم

دانم سر آرد غُصِّه را، رنگین برآرد قِصِّه را
این آهِ خون افشان که من، هر صبح و شامی می‌زنم

با آن که از وی غایبم، وز مِی چو حافظ تایبم
در مجلسِ روحانیان، گَه گاه جامی می‌زنم

بی تو ای سروِ روان، با گل و گلشن چه کنم؟ (345)

بی تو ای سروِ روان، با گل و گلشن چه کنم؟
زلفِ سنبل چه کشَم عارضِ سوسن چه کنم؟

آه کز طعنهٔ بدخواه ندیدم رویت
نیست چون آینه‌ام روی ز آهن، چه کنم؟

برو ای ناصِح و بر دردکشان خرده مگیر
کارفرمایِ قَدَر می‌کند این، من چه کنم؟

برقِ غیرت چو چُنین می‌جَهَد از مَکمَنِ غیب
تو بفرما که منِ سوخته خرمن چه کنم؟

شاهِ تُرکان چو پسندید و به چاهم انداخت
دستگیر ار نشود لطفِ تَهَمتَن چه کنم؟

مددی گر به چراغی نکند آتشِ طور
چارهٔ تیره‌شبِ وادی ایمن چه کنم؟

حافظا خُلدِبَرین خانهٔ موروثِ من است
اندر این منزلِ ویرانه نشیمن چه کنم؟