خدا را کم نشین با خرقه پوشان (386)

خدا را کم نشین با خرقه پوشان
رخ از رندان بی‌سامان مپوشان

در این خرقه بسی آلودگی هست
خوشا وقت قبای می فروشان

در این صوفی‌وشان دردی ندیدم
که صافی باد عیش دردنوشان

تو نازک‌طبعی و طاقت نیاری
گرانی‌های مشتی دلق‌پوشان

چو مستم کرده‌ای مستور منشین
چو نوشم داده‌ای زهرم منوشان

بیا وز غَبْن این سالوسیان بین
صراحی خون‌دل و بربط خروشان

ز دلگرمی حافظ بر حذر باش
که دارد سینه‌ای چون دیگ جوشان

شاه شمشادقدان خسرو شیرین‌دهنان (387)

شاه شمشادقدان خسرو شیرین‌دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف‌شکنان

مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین‌سخنان

تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان

کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ‌زنان

بر جهان تکیه مکن ور قدحی مِی‌ داری
شادی زهره‌جبینان خور و نازک‌بدنان

پیر پیمانه‌کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان‌شکنان

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم
که شهیدان که‌اند این همه خونین‌کفنان

گفت حافظ من و تو محرم این راز نه‌ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین‌دهنان

بهار و گل طرب‌انگیز گشت و توبه‌شکن (388)

بهار و گل طرب‌انگیز گشت و توبه‌شکن
به شادی رخ گل بیخ غم ز دل بر کن

رسید باد صبا غنچه در هواداری
ز خود برون شد و بر خود درید پیراهن

طریق صدق بیاموز از آب صافی دل
به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن

ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر
شکنج گیسوی سنبل ببین به روی سمن

عروس غنچه رسید از حرم به طالع سعد
بعینه دل و دین می‌برد به وجه حسن

صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار
برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن

حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو
به قول حافظ و فتوی پیر صاحب فن

چو گل هر دم به بویت جامه در تن (389)

چو گل هر دم به بویت جامه در تن
کنم چاک از گریبان تا به دامن

تنت را دید گل گویی که در باغ
چو مستان جامه را بدرید بر تن

من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من

به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچ کس با دوست دشمن

تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سینه چون در سیم آهن

ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن

مکن کز سینه‌ام آه جگرسوز
برآید همچو دود از راه روزن

دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن

چو دل در زلف تو بسته‌ست حافظ
بدین سان کار او در پا میفکن

افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن (390)

افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن
مقدمش یا رب مبارک باد بر سرو و سمن

خوش به جای خویشتن بود این نشست خسروی
تا نشیند هر کسی اکنون به جای خویشتن

خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت
کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن

تا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمان می‌وزد باد یمن

شوکت پور پشنگ و تیغ عالمگیر او
در همه شهنامه‌ها شد داستان انجمن

خنگ چوگانی چرخت رام شد در زیر زین
شهسوارا چون به میدان آمدی گویی بزن

جویبار ملک را آب روان شمشیر توست
تو درخت عدل بنشان بیخ بدخواهان بکن

بعد از این نشگفت اگر با نکهت خلق خوشت
خیزد از صحرای ایذج نافه مشک ختن

گوشه گیران انتظار جلوهٔ خوش می‌کنند
برشکن طرف کلاه و برقع از رخ برفکن

مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش
ساقیا می ده به قول مستشار مؤتمن

ای صبا بر ساقی بزم اتابک عرضه دار
تا از آن جام زرافشان جرعه‌ای بخشد به من

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن؟ (391)

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن؟
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن

غم دل چند توان خورد؟ که ایام نماند
گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن؟

مرغ کم‌حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم ِ آن کس که نهد دام چه خواهد بودن؟

باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن؟

دست‌رنج تو همان به که شود صرف به کام
دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن؟

پیر میخانه همی‌خواند معمایی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن

بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل
تا جزای من بدنام چه خواهد بودن

دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن (392)

دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن

از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن

خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
وآنجا به نیک نامی پیراهنی دریدن

گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن

بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن

فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
یا رب به یادش آور درویش پروریدن

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن (393)

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقتِ ما کافریست رنجیدن

به پیرِ میکده گفتم که چیست راه نجات ؟
بخواست جامِ می و گفت عیب پوشیدن

مرادِ دل ز تماشای باغِ عالم چیست ؟
به دستِ مردمِ چشم از رخِ تو گل چیدن

به می‌پرستی از آن نقشِ خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقشِ خود پرستیدن

به رحمتِ سرِ زلفِ تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن ؟

عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی‌عملان واجب است نشنیدن

ز خطّ یار بیاموز مِهر با رخِ خوب
که گرد عارضِ خوبان خوش است گردیدن

مبوس جز لبِ ساقی و جامِ می حافظ
که دستِ زهدفروشان خطاست بوسیدن

ای روی ماه‌منظر تو نوبهار حُسن (394)

ای روی ماه‌منظر تو نوبهار حُسن
خال و خط تو مرکز حُسن و مدار حُسن

در چشم پرخمار تو پنهان فسون سِحر
در زلف بی‌قرار تو پیدا قرار حُسن

ماهی نتافت همچو تو از برج نیکویی
سروی نخاست چون قَدَت از جویبار حُسن

خرّم شد از ملاحت تو عهد دلبری
فرّخ شد از لطافت تو روزگار حُسن

از دام زلف و دانهٔ خال تو در جهان
یک مرغِ دل نماند نگشته شکار حُسن

دائم به لطفِ دایهٔ طبع از میانِ جان
می‌پرورَد به ناز، تو را در کنار حُسن

گِرد لبَت بنفشه از آن تازه و تر است
کآب حیات می‌خورَد از جویبار حُسن

حافظ طمع برید که بیند نظیر تو
دیّار نیست جز رُخَت اندر دیار حُسن

گلبرگ را ز سنبل مشکین نقاب کن (395)

گلبرگ را ز سنبل مشکین نقاب کن
یعنی که رخ بپوش و جهانی خراب کن

بفشان عرق ز چهره و اطراف باغ را
چون شیشه‌های دیدهٔ ما پرگلاب کن

ایام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد
ساقی به دور بادهٔ گلگون شتاب کن

بگشا به شیوه نرگس پرخواب مست را
وز رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن

بوی بنفشه بشنو و زلف نگار گیر
بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن

زآنجا که رسم و عادت عاشق‌کشی توست
با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن

همچون حباب دیده به روی قدح گشای
وین خانه را قیاس اساس از حباب کن

حافظ وصال می‌طلبد از ره دعا
یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن