تو نیک و بد خود هم از خود بپرس (1)

تو نیک و بد خود هم از خود بپرس
چرا بایدت دیگری محتسب

وَ مَنْ یَتَّقِ اللهَ یَجْعَلْ لَهُ
وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِب

سرای مدرسه و بحثِ عِلم و طاق و رَواق (2)

سرای مدرسه و بحثِ عِلم و طاق و رَواق
چه سود، چون دلِ دانا و چشمِ بینا نیست؟

سرای قاضی یزد اَرچه منبعِ فضل است
خلاف نیست که عِلمِ نظر در آن‌جا نیست

آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه (3)

آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه
که در این مزرعه جز دانهٔ خیرات نکشت

ناف هفته بد و از ماه صفر کاف و الف
که به گلشن شد و این گلخن پر دود بهشت

آنکه میلش سوی حق‌بینی و حق‌گویی بود
سال تاریخ وفاتش طلب از میل بهشت

بهاء الحق و الدین طاب مثواه (4)

بهاء الحق و الدین طاب مثواه
امام سنت و شیخ جماعت

چو می‌رفت از جهان این بیت می‌خواند
بر اهل فضل و ارباب براعت

به طاعت قرب ایزد می‌توان یافت
قدم در نه گرت هست استطاعت

بدین دستور تاریخ وفاتش
برون آر از حروف قرب طاعت

قوت شاعرهٔ من سحر از فرط ملال (5)

قوت شاعرهٔ من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گریزان می‌رفت

نقش خوارزم و خیال لب جیحون می‌بست
با هزاران گله از ملک سلیمان می‌رفت

می‌شد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت
من همی‌دیدم و از کالبدم جان می‌رفت

چون همی‌گفتمش ای مونس دیرینهٔ من
سخت می‌گفت و دل‌آزرده و گریان می‌رفت

گفتم: اکنون، سخنِ خوش، که بگوید با من؟
کـ‌آن شکرلَهجه‌ی خوش‌خوانِ خوش‌الحان می‌رَفت

لابه بسیار نمودم که مرو سود نداشت
زانکه کار از نظر رحمت سلطان می‌رفت

پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان
چه کند سوخته از غایت حرمان می‌رفت

رحمان لایموت چو آن پادشاه را (6)

رحمان لایموت چو آن پادشاه را
دید آن چنان کز او عمل الخیر لایفوت

جانش غریق رحمت خود کرد تا بود
تاریخ این معامله رحمان لایموت

به عهد سلطنت شاه شیخ ابواسحاق (7)

به عهد سلطنت شاه شیخ ابواسحاق
به پنج شخص عجب ملک فارس بود آباد

نخست پادشهی همچو او ولایت‌بخش
که جان خویش بپرورد و دادِ عیش بداد

دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین
که قاضی‌ای بِه از او آسمان ندارد یاد

دگر بقیهٔ ابدال شیخ امین الدین
که یمن همت او کارهای بسته گشاد

دگر شهنشه دانش عضد که در تصنیف
بنای کار مواقف به نام شاه نهاد

دگر کریم چو حاجی قوام دریادل
که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد

نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند
خدای عز و جل جمله را بیامرزاد

خسروا گوی فلک در خم چوگان تو شد (8)

خسروا گوی فلک در خم چوگان تو شد
ساحت کون ومکان عرصهٔ میدان تو باد

زلف خاتون ظفر شیفتهٔ پرچم توست
دیدهٔ فتح ابد عاشق جولان تو باد

ای که انشاء عطارد صفت شوکت توست
عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد

طیرهٔ جلوهٔ طوبی قد چون سرو تو شد
غیرت خلد برین ساحت ایوان تو باد

نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد

دادگرا تو را فلک جرعه کش پیاله باد (9)

دادگرا تو را فلک جرعه کش پیاله باد
دشمن دل سیاه تو غرقه به خون چو لاله باد

ذروهٔ کاخ رتبتت راست ز فرط ارتفاع
راهروان وهم را راه هزار ساله باد

ای مه برج منزلت چشم و چراغ عالمی
بادهٔ صاف دایمت در قدح و پیاله باد

چون به هوای مدحتت زهره شود ترانه‌ساز
حاسدت از سماع آن محرم آه و ناله باد

نه طبق سپهر و آن قرصهٔ ماه و خور که هست
بر لب خوان قسمتت سهلترین نواله باد

دختر فکر بکر من محرم مدحت تو شد
مهر چنان عروس را هم به کفت حواله باد

روح القدس آن سروش فرخ (10)

روح القدس آن سروش فرخ
بر قبهٔ طارم زبرجد

می‌گفت سحر گهی که یا رب
در دولت و حشمت مخلد

بر مسند خسروی بماناد
منصور مظفر محمد