سپیده‌دم که صبا بوی لطف جان گیرد (3)

سپیده‌دم که صبا بوی لطف جان گیرد
چمن ز لطف هوا نکته بر جنان گیرد

هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد
افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد

نوای چنگ بدان‌سان زند صلای صبوح
که پیر صومعه راه در مغان گیرد

نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک
در او شرار چراغ سحرگهان گیرد

شه سپهر چو زرین سپر کشد در روی
به تیغ صبح و عمود افق جهان گیرد

به رغم زال سیه شاهباز زرین بال
در این مقرنس زنگاری آشیان گیرد

به بزم‌گاه چمن رو که خوش تماشایی است
چو لاله کاسهٔ نسرین و ارغوان گیرد

چو شهسوار فلک بنگرد به جام صبوح
که چون به شعشعهٔ مهر خاوران گیرد

محیط شمس کشد سوی خویش در خوشآب
که تا به قبضهٔ شمشیر زرفشان گیرد

صبا نگر که دمادم چو رند شاهدباز
گهی لب گل و گه زلف ضیمران گیرد

ز اتحاد هیولا و اختلاف صور
خرد ز هر گل نو، نقش صد بتان گیرد

من اندر آن که دم کیست این مبارک دم
که وقت صبح در این تیره خاکدان گیرد

چه حالت است که گل در سحر نماید روی؟
چه آتش است که در مرغ صبح‌خوان گیرد؟

چه پرتو است که نور چراغ صبح دهد
چه شعله است که در شمع آسمان گیرد؟

چرا به صد غم و حسرت سپهر دایره‌شکل
مرا چو نقطهٔ پرگار در میان گیرد؟

ضمیر دل نگشایم به کس مرا آن به
که روزگار غیور است و ناگهان گیرد

چو شمع هر که به افشای راز شد مشغول
بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد

کجاست ساقی مه‌روی من که از سر مهر
چو چشم مست خودش ساغر گران گیرد؟

پیامی آورد از یار و در پی‌اش جامی
به شادی رخ آن یار مهربان گیرد

نوای مجلس ما را چو برکشد مطرب
گهی عراق زند گاهی اصفهان گیرد

فرشته‌ای به حقیقت سروش عالم غیب
که روضهٔ کرمش نکته بر جنان گیرد

سکندری که مقیم حریم او چون خضر
ز فیض خاک درش عمر جاودان گیرد

جمال چهرهٔ اسلام شیخ ابو اسحاق
که ملک در قدمش زیب بوستان گیرد

گهی که بر فلک سروری عروج کند
نخست پایهٔ خود فرق فرقدان گیرد

چراغ دیدهٔ محمود آن که دشمن را
ز برق تیغ وی آتش به دودمان گیرد

به اوج ماه رسد موج خون چو تیغ کشد
به تیر چرخ برد حمله چون کمان گیرد

عروس خاوری از شرم رأی انور او
به جای خود بود ار راه قیروان گیرد

ایا عظیم وقاری که هر که بندهٔ توست
ز رفع قدر کمربند توأمان گیرد

رسد ز چرخ عطارد هزار تهنیتت
چو فکرتت صفت امر کن فکان گیرد

مدام در پی طعن است بر حسود و عدوت
سماک رامح از آن روز و شب سنان گیرد

فلک چو جلوه‌کنان بنگرد سمند تو را
کمینه پایگهش اوج کهکشان گیرد

ملالتی که کشیدی سعادتی دهدت
که مشتری نسق کار خود از آن گیرد

از امتحان تو ایام را غرض آن است
که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد

وگرنه پایهٔ عزت از آن بلندتر است
که روزگار بر او حرف امتحان گیرد

مذاق جانش ز تلخی غم شود ایمن
کسی که شکر شکر تو در دهان گیرد

ز عمر برخورد آن کس که در جمیع صفات
نخست بنگرد آنگه طریق آن گیرد

چو جای جنگ نبیند به جام یازد دست
چو وقت کار بود تیغ جان‌ستان گیرد

ز لطف غیب به سختی رخ از امید متاب
که مغز نغز مقام اندر استخوان گیرد

شکر کمال حلاوت پس از ریاضت یافت
نخست در شکن تنگ از آن مکان گیرد

در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست
چنان رسد که امان از میان کران گیرد

چه غم بود به همه حال کوه ثابت را
که موجهای چنان قلزم گران گیرد

اگرچه خصم تو گستاخ می‌رود حالی
تو شاد باش که گستاخی‌اش چنان گیرد

که هر چه در حق این خاندان دولت کرد
جزاش در زن و فرزند و خان و مان گیرد

زمان عمر تو پاینده باد کـ‌این نعمت
عطیه‌ای است که در کار انس و جان گیرد

ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما (1)

ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما

از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم
قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما

به دعا آمده‌ام هم به دعا دست بر آر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما

فلک آواره به هر سو کندم می‌دانی؟
رشک می‌آیدش از صحبت جان پرور ما

گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما

روز باشد که بیاید به سلامت بازم
ای خوش آن روز که آید به سلامی بر ما

به سرت گر همه آفاق به هم جمع شوند
نتوان برد هوای تو برون از سر ما

تا ز وصف رخ زیبای تو ما، دم زده‌ایم
ورق گل خجل است از ورق دفتر ما

هر که گوید که کجا رفت خدا را حافظ
گو به زاری سفری کرد و برفت از بر ما

صبح دولت می‌دمد کو جام همچون آفتاب (2)

صبح دولت می‌دمد کو جام همچون آفتاب
فرصتی زین به کجا باشد بده جام شراب

خانه بی‌تشویش و ساقی یار و مطرب نکته‌گوی
موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب

از پی تفریح طبع و زیور حسن طرب
خوش بود ترکیب زرین جام با لعل مذاب

از خیال لطف می مشاطهٔ چالاک طبع
در ضمیر برگ گل خوش می‌کند پنهان گلاب

شاهد و مطرب به دست‌افشان و مستان پایکوب
غمزهٔ ساقی ز چشم می‌پرستان برده خواب

تا شد آن مه مشتری درهای حافظ را به نقد
می‌رسد هر دم به گوش زهره گلبانگ رباب

اگر به لطف بخوانی مَزید الطاف است (3)

اگر به لطف بخوانی مَزید الطاف است
وگر به قهر برانی درون ما صاف است

بیان وصف تو گفتن نه حد امکان است
چرا که وصف تو بیرون ز حد اوصاف است

ز چشم عشق توان دید روی شاهد غیب
که نور دیدهٔ عاشق ز قاف تا قاف است

چو سرو سرکشی ای یار سنگدل با ما
چه چشم‌هاست که از روی تو بر اطراف است

تو را که مایهٔ خلد است نیاز همتا نیست
از این مثال گزینم روان در اطراف است

ز مُصحَف رخ دلدار آیتی بر خوان
که آن بیان مقامات کشف کشّاف

عدو که منطق حافظ طمع کند در شعر
همان حدیث هُما و طریق خطّاف است

غمش تا در دلم مَأوا گرفته است (4)

غمش تا در دلم مَأوا گرفته است
سرم چون زلف او سودا گرفته است

لب چون آتشش آب حیات است
از آن آب آتشی در ما گرفته است

هُمای همتم عمری است کز جان
هوای آن قد و بالا گرفته است

شدم عاشق به بالای بلندش
که کار عاشقان بالا گرفته است

چو ما در سایهٔ الطاف اوییم
چرا او سایه از ما وا گرفته است؟

نسیم صبح، عنبر بوست امروز
مگر یارم ره صحرا گرفته است؟

ز دریای دو چشمم گوهر اشک
جهان در لؤلؤ لالا گرفته است

حدیث حافظ ای سرو سمن‌بوی
به وصف قد تو بالا گرفته است

هوس باد بهارم به سوی صحرا برد (5)

هوس باد بهارم به سوی صحرا برد
باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد

هرکجا بود دلی چشم تو برد از راهش
نه دل خسته بیمار مرا تنها برد

آمد و گرم ببرد آب رخم اشک چو سیم
زر به زر داد کسی کامد و این کالا برد

دل سنگین ترا اشک من آورد به راه
سنگ را سیل تواند به لب دریا برد

دوش دست طربم سلسلهٔ شوق تو بست
پای خیل خردم لشکر غم از جا برد

راه ما غمزهٔ آن ترک‌کمان ابرو زد
رخت ما هندوی آن سرو سهی بالا برد

جام می پیش لبت دم ز روان‌بخشی زد
آب وی آن لب جان‌بخش روان‌افزا برد

بحث بلبل بر حافظ مکن از خوش سخنی
پیش طوطی نتوان نام هزارآوا برد

صراحی دگر بارم از دست برد (6)

صراحی دگر بارم از دست برد
به من باز بنمود می دستبرد

هزار آفرین بر می سرخ باد
که از روی ما رنگ زردی ببرد

بنازیم دستی که انگور چید
مریزاد پایی که در هم فشرد

برو زاهدا خورده بر ما مگیر
که کار خدایی نه کاریست خرد

مرا از ازل عشق شد سرنوشت
قضای نوشته نشاید سترد

مزن دم ز حکمت که در وقت مرگ
ارسطو دهد جان، چو بیچاره کرد

مکش رنج بیهوده خرسند باش
قناعت کن ار نیست اطلس چو برد

چنان زندگانی کن اندر جهان
که چون مرده باشی نگویند مرد

شود مست وحدت زجام الست
هر آن کـ‌او چو حافظ می صاف خورد

من و صلاح و سلامت؟ کَس این گمان نَبَرَد (7)

من و صلاح و سلامت؟ کَس این گمان نَبَرَد
که کَس به رِندِ خرابات، ظَنِّ آن نَبَرَد

من این مُرَقَّعِ دیرینه، بَهرِ آن دارم
که زیرِ خِرقه کِشَم مِی، کسی گمان نَبَرَد

مَباش غَرّه به عِلم و عمل، فقیه! مُدام
که هیچ‌کَس زِ قضای خدای، جان نَبَرَد

اگرچه دیده بُوَد پاس‌بانِ تو، ای دل
به‌هوش باش، که نقدِ تو، پاس‌بان نَبَرَد

سخن به نزدِ سخن‌دان، اَدا مَکُن حافظ
که تحفه، کَس، دُروگوهر، به بَحر و کان نَبَرَد

کارم ز دور چرخ به سامان نمی‌رسد (8)

کارم ز دور چرخ به سامان نمی‌رسد
خون شد دلم ز درد، به درمان نمی‌رسد

با خاک ره ز روی مذلت برابرم
آب رخم همی‌رود و نان نمی‌رسد

پی‌پاره‌ای نمی‌کنم از هیچ استخوان
تا صدهزار زخم به دندان نمی‌رسد

سیرم ز جان خود به سر راستان ولی
بیچاره را چه چاره چو فرمان نمی‌رسد

از آرزوست گشته گرانبار غم دلم
آوخ که آرزوی من ارزان نمی‌رسد

یعقوب را دو دیده ز حسرت سپید گشت
وآوازه‌ای ز مصر به کنعان نمی‌رسد

از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده‌اند
جز آه اهل فضل به کیوان نمی‌رسد

از دستبرد جور زمان اهل فضل را
این غصه بس که دست سوی جان نمی‌ رسد

حافظ صبور باش که در راه عاشقی
هر کس که جان نداد به جانان نمی‌رسد

در هر هوا که جز برق اندر طلب نباشد (9)

در هر هوا که جز برق اندر طلب نباشد
گر خرمنی بسوزد چندان عجب نباشد

مرغی که با غم دل شد الفتیش حاصل
بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد

در کارخانهٔ عشق ازکفر ناگزیر است
آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد

در کیش جان‌فروشان فضل و شرف به رندیست
اینجا نسب نگنجد آنجا حسب نباشد

در محفلی که خورشید اندر شمار ذره‌ست
خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد

می خور که عمر سرمد گر درجهان توان یافت
جز بادهٔ بهشتی هیچش سبب نباشد

حافظ وصال جانان با چون تو تنگدستی
روزی شود که با آن پیوند شب نباشد