صورت خوبت نگارا خوش به آیین بسته‌اند (10)

صورت خوبت نگارا خوش به آیین بسته‌اند
گوییا نقش لبت از جان شیرین بسته‌اند

از برای مقدم خیل و خیالت مردمان
زاشک رنگین در دیار دیده آیین بسته‌اند

کار زلف توست مشک‌افشانی و نظارگان
مصلحت را تهمتی بر نافهٔ چین بسته‌اند

یارب آن روی است و در پیرامنش بند کلاه
یا به گرد ماه تابان عقد پروین بسته‌اند

خط سبز و عارضت را نقش بندان خطا
سایبان از عنبر تر گرد نسرین بسته‌اند

جمله وصف عشق من بودست و حسن روی تو
آن حکایتها که بر فرهاد و شیرین بسته‌اند

حافظا محض حقیقت گوی یعنی سر عشق
غیر از این گویی خیالاتی به تخمین بسته‌اند

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید (11)

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید

زآتش وادی ایمن نه منم خُرّم و بس
موسی آنجا به امید قبسی می‌آید

هیچ کس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی می‌آید

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید

جرعه‌ای دِه که به میخانهٔ ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی می‌آید

دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش که هنوزش نفسی می‌آید

خبر بلبل این باغ بپرسید که من
ناله‌ای می‌شنوم کز قفسی می‌آید

یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی به شکار مگسی می‌آید

دلا چندَم بریزی خون؟ ز دیده شرم دار آخر (12)

دلا چندَم بریزی خون؟ ز دیده شرم دار آخر
تو نیز ای دیده خوابی کن، مراد دل بر آر آخر

منم یا رب که جانان را ز ساعد بوسه می‌چینم
دعای صبحدم دیدی که چون آمد به کار آخر؟

مراد دنییٖ و عُقبیٖ به من بخشید روزی‌بخش
به گوشم قول چنگ اولی، به دستم زلف یار آخر

چو باد از خرمنِ دونان، ربودن خوشه‌ای تا چند؟
ز همت توشه‌ای بردار و خود تخمی بکار آخر

نگارستان چین دانم، نخواهد شد سَرایت لیک
به نوکِ کِلکِ رنگ‌آمیز، نقشی می‌نگار آخر

دلا در مُلک شبخیزی، گر از اندوه نگریزی
دَم صُبحت بشارتها، بیارَد ز آن دیار آخر

بُتی چون ماه زانو زد، میی چون لعل پیش آورد
تو گویی تائبم حافظ، ز ساقی شرم دار آخر

صبا به مقدم گل راح روح بخشد باز (13)

صبا به مقدم گل راح روح بخشد باز
کجاست بلبل خوشگوی؟ گو برآر آواز!

چه حلقه‌ها که زدم بر در دل از سر سوز
به بوی روز وصال تو در شبان دراز

دلا! ز هجر مکن ناله، زان که در عالم
غم است و شادی و خار و گل و نشیب و فراز

شبی وصال سحرگه ز بخت خواسته‌ام
که با تو شرح سرانجام خود کنم آغاز

به هیچ در نروم بعد از این ز حضرت دوست
چو کعبه یافتم آیم ز بت‌پرستی باز

ز طرهٔ تو پریشانی دلم شد فاش
ز مشک نیست غریب آری ار بود غماز

هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود
نظر به روی کسی بر نمی‌کنی از ناز

امید قد تو می‌داشتم ز بخت بلند
نسیم زلف تو می‌خواستم ز عمر دراز

غبار خاطر ما چشم خصم کور کند
تو رخ به خاک نه ای حافظ و بر آر نماز

جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس (14)

جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس
بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس

ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس

خواهی که روشنت شود احوال سوز ما
از ذره پرس قصه ز باد هوا مپرس

من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدعی
از شمع پرس قصه ز باد صبا مپرس

هیچ آگهی ز عالم درویشیش نبود
آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس

از دلق‌پوش صومعه نقد طلب مجوی
یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس

در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس

ما قصهٔ سکندر و دارا نخوانده‌ایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس

حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس

به جد و جهد چو کاری نمی‌رود از پیش (15)

به جد و جهد چو کاری نمی‌رود از پیش
به کردگار رها کرده بر مصالح خویش

به پادشاهی عالم فرو نیارد سر
اگر ز سِرِّ قناعت خبر شود درویش

بنوش باده که قَسّام صُنع قسمت کرد
در آفرینش از انواعِ نوشدارو نیش

ز سنگ تفرقه خواهی که منحنی نشوی
مشو بسان ترازو تو در پی کم و بیش

ریا حلال شمارند و جام باده حرام
زهی طریقت و ملت زهی شریعت و کیش

ریای زاهد سالوس جان من فرسود
قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش

به دلربائی اگر خود سرآمدی چه عجب
که نور حُسن تو بود از اساس عالم پیش

دهان نیک تو دلخواه جان حافظ شد
به جان بُوَد خطرم زین دل محال‌اندیش

رهروان را عشق بس باشد دلیل (16)

رهروان را عشق بس باشد دلیل
آب چشم اندر رهش کردم سبیل

موج اشک ما کی آرد در حساب
آن که کشتی راند بر خون قتیل

بی می و مطرب به فردوسم مخوان
راحتی فی الراح لا فی السلسبیل

اختیاری نیست بدنامی من
ضلنی فی العشق من یهدی السبیل

آتش روی بتان در خود مزن
ور نه در آتش گذر کن چون خلیل

یا بنه بر خود که مقصد گم کنی
یا منه پای اندرین ره بی‌دلیل

یا رسوم پیلبانی یاد گیر
یا مده هندوستان را یاد پیل

یا مکش بر چهره نیل عاشقی
یا فرو بر جامهٔ تقوی به نیل

حافظا گر معنیی داری بیار
ورنه دعوی نیست غیر از قال و قیل

روز عید است و من امروز در آن تدبیرم (17)

روز عید است و من امروز در آن تدبیرم
که دهم حاصل سی‌روزه و ساغر گیرم

چند روزیست که دورم ز رخ ساقی و جام
بس خجالت که به روی آمد ازین تقصیرم

من به خلوت ننشینم پس از این، ور به مثل
زاهد صومعه بر پای نهد زنجیرم

پند پیرانه دهد واعظ شهرم لیکن
من نه آنم که دگر پند کسی بپذیرم

آن که بر خاک در میکده جان داد کجاست
تا نهم در قدم او سر و پیشش میرم

می به زیر کش و سجادهٔ تقوی بر دوش
آه اگر خلق شوند آگه از این تزویرم

خلق گویند که حافظ سخن پیر نیوش
سالخورده میی امروز به از صد پیرم

ای در چمن خوبی رویت چو گل خودرو (18)

ای در چمن خوبی رویت چو گل خودرو
چین شکن زلفت چون نافهٔ چین خوش بو

ماه است رخت یا روز؟ مشک است خطت یا شب؟
سیم است برت یا عاج؟ سنگ است دلت یا رو؟

لعلت به در دندان بشکست لب پسته
زلفت به خم چوگان بربود دلم چون گو

آن رایحهٔ زلف است یا لخلخهٔ عنبر؟
یا غالیه می‌ساید در باغچه حسن او؟

گفتی سخن خود را با یار بباید گفت
ای کاش توانستی گفتن سخنی با او

بدگوی تو آن باشد کز یار کند منعت
گر یار نکو باشد مشنو سخن بدگو

با ما به از این می‌باش تا راز نگردد فاش
نبود بد اگر باشی با دلشدگان نیکو

استاد سخن سعدیست پیش همه کس اما
دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو

ای از فروغ رویت روشن چراغ دیده (19)

ای از فروغ رویت روشن چراغ دیده
خوش‌تر ز چشم مستت چشم جهان ندیده

همچون تو نازنینی سر تا قدم لطافت
گیتی نشان نداده ایزد نیافریده

هر زاهدی که دیده یاقوت جان فزایش
سجاده ترک کرده پیمانه در کشیده

بر چهره بخت نیکت تعویذ چشم زخم است
هر دم و ان یکادی ز اخلاص بردمیده

بر قصد خون عشاق ابرو و چشم شوخش
گاه این کمین گشاده گاه آن کمان کشیده

تا کی کبوتر دل باشد چو مرغ بسمل
از زخم ناوک تو در خاک و خون تپیده

از سوز سینه هر دم دودم به سر درآید
چون عود چند باشم در آتش رمیده

گر زآنک رام گردد بخت رمیده با من
هم زان دهن برآرم کام دل رمیده

میلی اگر ندارد با عارض تو ابرو
پیوسته از چه باشد چون قد من خمیده

گر بر لبم نهی لب یابم حیات باقی
آن دم که جان شیرین باشد به لب رسیده

تا کی فرو گذاری چون زلف خود دلم را
سرگشته و پریشان ای نور هر دودیده

در پای خار هجران افتاده در کشاکش
وز گلبن وصالت هرگز گلی نچیده

گر دست من نگیری با خواجه بازگویم
کز عاشقان بیدل دل می برد دو دیده

ما را بضاعت این است گر در مذاقت افتد
درهای شعر حافظ بنویس بر جریده