آکادمی شعر پلیکان

تا توانی درونِ کس مخراش (35-1)

- اندازه متن +

با طایفهٔ بزرگان به کشتی‌در، نشسته بودم.
زَورقی در پیِ ما غرق شد، دو برادر به گِردابی در افتادند.
یکی از بزرگان گفت ملاح را که: بگیر این هر دو را که به هر یکی پنجاه دینارت دهم.
ملّاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید، آن دیگر هلاک شد.
گفتم: بقیّتِ عمرش نمانده بود، از این سبب در گرفتنِ او تأخیر کرد و در آن دگر تعجیل.
ملاح بخندید و گفت: آنچه تو گفتی یقین است، و دگر میل خاطر من به رهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم و مرا بر شتری نشاند، و از دست آن دگر تازیانه‌ای خورده‌ام در طفلی.
گفتم: صَدَقَ اللهُ: مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ و مَنْ أَساءَ فَعَلَیْهٰا

تا توانی درونِ کس مخراش
کاندر این راه خارها باشد

کارِ درویشِ مستمند بر آر
که تو را نیز کارها باشد

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×