آکادمی شعر پلیکان

دوش مرغی به صبح می‌نالید (26-2)

- اندازه متن +

یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنارِ بیشه‌ای خفته.
شوریده‌ای که در آن سفر همراهِ ما بود نعره‌ای برآورد و راهِ بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت.
چون روز شد، گفتمش: آن چه حالت بود؟
گفت: بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت، و کبکان از کوه و غوکان در آب و بَهایم از بیشه؛
اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خُفته

دوش مرغی به صبح می‌نالید
عقل و صبرم ببُرد و طاقت و هوش

یکی از دوستان مخلِص را
مگر آواز من رسید به گوش

گفت باور نداشتم که تو را
بانگِ مرغی چنین کند مدهوش

گفتم: این شرطِ آدمیّت نیست
مرغْ تسبیح‌گوی و من خاموش

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×