آکادمی شعر پلیکان

نیفتاده بر دست دشمن اسیر (17-7)

- اندازه متن +

سالی از بلخ بامیانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر. جوانی به بدرقه همراه من شد، سپربازِ چرخ‌انداز، سلحشورِ بیش‌زور که به ده مردِ توانا کمانِ او زه کردندی و زورآورانِ رویِ زمین پشت او بر زمین نیاوردندی ولیکن چنان که دانی متنعم بود و سایه‌پرورده نه جهاندیده و سفر کرده. رعد کوس دلاوران به گوشش نرسیده و برق شمشیر سواران ندیده

نیفتاده بر دست دشمن اسیر
به گِردش نباریده باران تیر

اتفاقاً من و این جوان هر دو در پی هم دوان. هر آن دیوار قدیمش که پیش آمدی به قوّت بازو بیفکندی و هر درخت عظیم که دیدی به زور سرپنجه بر کندی و تفاخرکنان گفتی

 

پیل کو تا کتف و بازوی گُردان بیند؟
شیر کو تا کف و سر پنجهٔ مردان بیند؟

ما در این حالت که دو هندو از پس سنگی سر بر آوردند و قصد قتال ما کردند. به دست یکی چوبی و در بغل آن دیگر کلوخ کوبی. جوان را گفتم: چه پایی؟

بیار آنچه داری ز مردی و زور
که دشمن به پای خود آمد به گور

تیر و کمان را دیدم از دست جوان افتاده و لرزه بر استخوان

.
نه هر که موی شکافد به تیر جوشن‌خای
به روز حملهٔ جنگاوران بدارد پای

چاره جز آن ندیدیم که رخت و سلاح و جامه‌ها رها کردیم و جان به سلامت بیاوردیم

.
به کارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیر شرزه در آرد به زیر خمّ کمند

جوان اگر چه قوی‌یال و پیلتن باشد
به جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند

نبرد پیش مصاف‌آزموده معلوم است
چنان که مسألهٔ شرع پیش دانشمند

میانگین امتیازات ۵ از ۵

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

×