نشنیدی که صوفی‌یی می‌کوفت (3-4)

جوانی خردمند از فنونِ فضایل حظّی وافر داشت و طبعی نافر. چندانکه در محافلِ دانشمندان نشستی، زبان سخن ببستی. باری پدرش گفت: ای پسر! تو نیز آنچه دانی، بگوی. گفت: ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم

نشنیدی که صوفی‌یی می‌کوفت
زیرِ نعلینِ خویش میخی چند؟

آستینش گرفت سرهنگی
که: بیا نعل بر ستورم بند

آن کس که به قرآن و خبر زو نرهی (4-4)

عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از مَلاحده، لَعَنَهُمُ اللهُ عَلیٰ حِدَةٍ، و به حجّت با او بس نیامد؛ سپر بینداخت و برگشت. کسی گفتش: تو را با چندین فضل و ادب که داری، با بی‌دینی حجّت نماند؟ گفت: علمِ من قرآن است و حدیث و گفتارِ مشایخ و او بدینها معتقد نیست و نمی‌شنود؛ مرا شنیدنِ کفرِ او به چه کار می‌آید؟

آن کس که به قرآن و خبر زو نرهی
آن است جوابش که: جوابش ندهی

دو عاقل را نباشد کین و پیکار (5-4)

جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده و بی‌حرمتی همی‌کرد. گفت: اگر این نادان نبودی، کارِ وی با نادانان بدینجا نرسیدی

دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه دانایی ستیزد با سبکسار

اگر نادان به وحشت سخت گوید
خردمندش به نرمی دل بجوید

دو صاحبدل نگه دارند مویی
همیدون سرکشی و آزرم‌جویی

و گر بر هر دو جانب جاهلانند
اگر زنجیر باشد، بگسلانند

یکی را زشت‌خویی داد دشنام
تحمّل کرد و گفت: ای خوب فرجام

بتر زآنم که خواهی گفتن، آنی
که دانم، عیب من چون من ندانی

سخن گرچه دلبند و شیرین بود (6-4)

سَحْبانِ وائِل را در فصاحت بی‌نظیر نهاده‌اند، به حکمِ آنکه بر سرِ جمع، سالی سخن گفتی؛ لفظی مکرّر نکردی وگر همان اتفاق افتادی به عبارتی دیگر بگفتی. وز جملهٔ آدابِ نُدَماءِ ملوک یکی این است

سخن گرچه دلبند و شیرین بود
سزاوارِ تصدیق و تحسین بود

چو یک بار گفتی، مگو باز پس
که حلوا چو یک بار خوردند، بس

سخن را سر است اى خردمند و بُن (7-4)

یکی را از حکما شنیدم که می‌گفت: هرگز کسی به جهلِ خویش اقرار نکرده است مگر آن کس که چون دیگری در سخن باشد، همچنان ناتمام گفته، سخن آغاز کند

سخن را سر است اى خردمند و بُن
میاور سخن در میانِ سخُن

خداوندِ تدبیر و فرهنگ و هوش
نگوید سخن، تا نبیند خموش

نه هر سخن که برآید، بگوید اهلِ شناخت (8-4)

تنی چند از بندگانِ محمود گفتند حسنِ میمندی را که: سلطان امروز تو را چه گفت در فلان مصلحت؟ گفت: بر شما هم پوشیده نباشد. گفتند: آنچه با تو گوید، به امثالِ ما گفتن روا ندارد. گفت: به اعتمادِ آن که داند که نگویم، پس چرا همی‌پرسید؟

نه هر سخن که برآید، بگوید اهلِ شناخت
به سرِّ شاه سر خویشتن نشاید باخت

خانه‌ای را که چون تو همسایه است (9-4)

در عقدِ بَیْع سرایی مُتَرَدِّد بودم. جهودی گفت: آخر من از کدخدایانِ این محلّتم؛ وصفِ این خانه چنان که هست از من پرس. بخر که هیچ عیبی ندارد. گفتم: به جز آن که تو همسایهٔ منی

خانه‌ای را که چون تو همسایه است
ده درم سیمِ بد عیار ارزد

لکن امّیدوار باید بود
که پس از مرگِ تو هزار ارزد

امیدوار بوَد آدمى به خیرِ کسان (10-4)

یکی از شعرا پیشِ امیرِ دزدان رفت و ثَنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او بَرکنَند و از ده به در کنند. مسکین برهنه به سرما همی‌رفت. سگان در قفایِ وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود؛ عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند؛ سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت: ای حکیم! از من چیزی بخواه. گفت: جامهٔ خود می‌خواهم، اگر انعام فرمایی.
رَضینٰا مِنْ نَوالِکَ بِالرَّحیلِ

امیدوار بوَد آدمى به خیرِ کسان
مرا به خیرِ تو امّید نیست، شر مرسان

سالارِ دزدان را بر او رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی بر او مزید کرد و دِرَمی چند.

تو بر اوجِ فلک چه دانى چیست؟ (11-4)

منجّمی به خانه در آمد، یکی مردِ بیگانه را دید با زنِ او به هم نشسته. دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحبدلی که بر این واقف بود، گفت

تو بر اوجِ فلک چه دانى چیست؟
که ندانى که در سرایت کیست؟

اِذا نَهَقَ الْخَطیبُ اَبُوالْفَوارِسْ (12-4)

خطیبی کَریه‌الصّوت خود را خوش‌آواز پنداشتی و فریادِ بیهده برداشتی. گفتی نَعیبِ غُرابَ‌الْبَیْن در پردهٔ اَلحانِ اوست، یا آیتِ «اِنَّ اَنْکَرَ الْاَصْواتِ» در شأنِ او

اِذا نَهَقَ الْخَطیبُ اَبُوالْفَوارِسْ
لَهُ شَغَبٌ یَهُدُّ اصْطَخْرَ فٰارِسْ

مردمِ قَرْیه به علّتِ جاهی که داشت، بَلیّتش می‌کشیدند و اذیّتش را مصلحت نمی‌دیدند. تا یکی از خُطبایِ آن اقلیم که با او عِداوتی نهانی داشت، باری به پرسش آمده بودش؛ گفت: تو را خوابی دیده‌ام، خیر باد. گفتا: چه دیدی؟ گفت: چنان دیدمی که تو را آواز خوش بود و مردمان از اَنْفاسِ تو در راحت.
خطیب اندر این لَختی بیندیشید و گفت: این مبارک خواب است که دیدی که مرا بر عیب خود واقف گردانیدی. معلوم شد که آوازِ ناخوش دارم و خلق از بلند خواندنِ من در رنج. توبه کردم کز این پس خطبه نگویم مگر به آهستگی

از صحبت دوستی به رنجم
که اخلاق بَدَم، حَسَن نماید

عیبم هنر و کمال بیند
خارم گل و یاسمن نماید

کو دشمنِ شوخ‌چشم ِ ناپاک
تا عیبِ مرا به من نماید؟