اشعار عاشقانه

دل برد ز من آن سر زلفین دو تا

دل برد ز من آن سر زلفین دو تا
دو چشم تو گشتند در این کار گوا

افسوس! چو این هر دو ز یاران تواند
پیداست چه برد خواهم از تو به جفا

در راه تو دادم آنچه کان بود مرا

در راه تو دادم آنچه کان بود مرا
وز آن به جهان اگر نشان بود مرا

گویی کنون غبن تو باید چه دهم
بستان زتنم اگر که جان بود مرا

گفتم صنما عمر منی، برد شتاب

گفتم صنما عمر منی، برد شتاب
گفتم: تو چنان بخت منی، رفت به خواب

گفتم: همه در عشق تو بسته است دلم
تو عشق منی. خنده زدو گشت عذاب!

می‌گریم بی تو همچو بیمار به تب

می‌گریم بی تو همچو بیمار به تب
می‌خندم با یاد تو چه روز و چه شب

باران و گل است و من بهاری دارم
با فکر تو در این همه طوفان تعب

من معنی‌ام و هر که به من باخته است

من معنی‌ام و هر که به من باخته است
با خوب و بد من همه در ساخته است.

با اینهمه ام نه هر که نشناخته است
زآن است که من دلم به تو باخته است.

هر دم به نگاهش دل من باخته است

هر دم به نگاهش دل من باخته است
هر دم بر خلق سوی من تاخته است.

خواهم که بدو رسانم این قصه ، زمان
بین من و او فاصله انداخته است.

خیره در چشمانت که می شوم

خیره در چشمانت که می شوم
بوی خاک آفتاب خورده به مشامم می خورد
گم می شوم در گندمزار
میان خوشه ها
بال به بال شراره های سبز در بیکران ها به پرواز در می آیم
چشمان تو چون تغییر مداوم ماده
هر روز پاره ای از رازش را می نماید
اما هرگز
تن به تسلیمی تمام نمی دهد

سرم را بر سرت تکیه دادم…

مرد گفت : دوستت دارم
سخت ، دیوانه وار
انگار که قلبم را شبیه شیشه ای
در مشت فشرده و انگشتهایم را بریده باشم

مرد گفت : دوستت دارم
به عمق، به گسترای کیلومترها دوستت دارم
صد در صد
هزار و پانصد در صد
صد در بی نهایت ، در بی کران در صد

زن گفت : با ترس و اشتیاقی که داشتم
خم شدم
لب بر لبت نهادم و دل بر دلت
و سرم را بر سرت تکیه دادم
و حال آنچه که می گویم
تو چون نجوایی در تاریکی مرا آموختی
وخوب می دانم
که خاک چگونه چونان مادری با گونه های آفتابی اش
آخرین و زیبا ترین کودکش را شیر خواهد داد
اما گزیری نیست
گیسوانم پیچیده بر انگشتان کسی است که
روی بر مرگ نهاده
و این سر را رهایی ممکن نیست

تو
رفتنی هستی
حال اگر چه خیره بر چشمان نوزادمان بنگری
تو
رفتنی هستی
حال اگر چه مرا رها سازی
زن سکوت کرد
در آغوش هم فرو رفتند

 

کتابی بر زمین افتاد
پنجره ای بسته شد
از هم جدا شدند

ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ

ﻣﻦ ﻫﻨوز
ﮔﺎﻫﯽ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ
ﺗﻮ ﺭﺍ
ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ

حرف اول نام تو را نوشته ام

آنقدر بر شیشه های بخار گرفته شهر
حرف اول نام تو را نوشته ام
دیگر مردم شهر می دانند
نام زیبای تو با کدام حرف شروع می شود