اشعار عاشقانه

واپسین مرد زندگی‌ات نیستم

واپسین مرد زندگی ات نیستم
واپسین شعرم
نوشته شده به آب زَر
آویخته میان سینه هایت!
واپسین پیامبری هستم
که آدمیان را
به بهشت ناب پس مژگانت
دعوت می کند!

پلی به سمت من بکش از عطر نارنج‌

روشنای زندگی‌ام
نسیم من
فانوس‌ام
بیانیه باغ‌های من‌
پلی به سمت من بکش از عطر نارنج‌
جایی به من بده
چون شانه عاجی
در میان شب گیسوانت‌
و آنگاه فراموشم کن‌

چشمان تو وطن من است

چشمان تو وطن من است
شهرهای بسیار دارد
شهرهایش خانه های سبز
به خانه هایش کسی سرنمی زند
از پنجره هایش کسی سرک نمی کشد
درون چشمان تو وطنی آزاد است
هیچ دیکتاتوری حکومت نمی کند
مردمش آزادانه به خیابان می آیند
روی هم را می بوسند
عاشق هم می شوند
مردم چشمهای تو زندان نمی شناسند
در ساحل دریای آبی و زیبا نشسته اند

تازیانه نمی خورند
اعدام نمی شوند
مردم چشمهای تو یک دین دارند
وبه آن ایمان دارند
وطن من چشمهای توست

دیوار‌های شهر به من گفتند

دیوار‌های شهر به من گفتند
یا تو را فراموش کنم و یا بمیرم
عشق ما را جز عشق آرام نمی بخشد
پس این دل را سکوت اولی‌تر است
آسمان ، در تعبید گاه من
در شهرم ، می‌بارد
و ز تو نه خبر تازه‌ای دارم نه نامه‌ای
هدیه ی من برای تو
که شعله‌ی آتش کوچک منی
دو بوسه است
پس به رغم زندان‌های زمین
دستت را به سوی من دراز کن

دو دستت را
چرا که من غمگینم
و آسمان در دل و در شهر می‌بارد

آه ای گل نخستین بهار من

بهار من کجایی؟
کجا عطر خود را پراکنده‌ای؟
کجا گام برمی‌داری
و در کدام آسمان سرت را بلند می‌کنی
تا دلت را بگشایی؟
آه ای گل نخستین بهار من
کجا رفته‌ای ؟
آیا هرگز به سوی من باز می‌گردی؟
و آیا نفس‌های بی‌قرار ما بار دیگر
تا آسمان بالا خواهد رفت؟

آه ای بهار
بهار من
بگو آخر کجایی ؟

ای کاش می توانستم بگویم

ای کاش می توانستم بگویم
که با من چه می کنی
تو جانی در جانم می آفرینی
تو تنها سببی هستی
که به خاطر آن
روزهای بیشتر
شب های بیشتر
و سهم بیشتری
از زندگی می خواهم
تو به من اطمینان می دهی
که فردایی وجود دارد

چه بر من خواهد گذشت

هنوز بدرود نگفته ای ، دلم برایت تنگ شده است
چه بر من خواهد گذشت
اگر زمانی از من دور باشی
هر وقت که کاری نداری انجام دهی
تنها به من بیاندیش
من در رویای تو شعر خواهم گفت
شعری درباره چشم هایت
و دلتنگی

آیا در این سکوت شب بیداری؟

اکنون کجایی‌ ای خود دیگر من؟
آیا در این سکوت شب بیداری؟
بگذار نسیم پاک
تپش و مهربانی جاودانه‌ی قلبم را به تو برساند
کجایی ای ستاره زیبای من ؟
تیرگی زندگی مرا در آغوش کشیده
و اندوه بر من چیره گشته است
لبخندی در فضا بزن ؛ که خواهد رسید و مرا جانی دوباره خواهد دا
از انفاس خود عطری در فضا بپراکن که حمایتم خواهد کرد

کجایی ای محبوب من؟
آه ؛ چه بزرگ است عشق
و چه بی مقدارم من

من به خاطر شادمانی تو بسیار شادمانم

من به خاطر شادمانی تو
بسیار شادمانم
برای تو
شادمانی شکلی از آزادی است
زندگی نمی تواند
با تو
جز با مهر و شیرینی
جور دیگری رفتار کند
تو با زندگی
جز با مهر و شیرینی
رفتار نکرده ای

من طلا خواهم شد

جانم از آتشفشان ها گذر می کند
با خویشتن در جنگم
از خود عبور می کنم
تو آن سوی من ایستاده ای
و لبخند می زنی
و لبخند تو آن قدر بها دارد
که به خاطرش از آتش بگذرم
من طلا خواهم شد
می دانم