سیامک تقیزاده
روزهایی که
سودای عشق
در سر داشتم
عادت به نوشتن شعر
نداشتم
با این حال
زیباترین شعرم را
روزی نوشتم
که عاشق اش بودم
از این رو
شعرم را
اولین بار
برای او خواهم خواند
بعضی انسان ها
به عده ی دیگر از انسان ها
انسان های دیگری را یادآور می شوند
آنها که به یاد آورده اند ، غمگین اند
آنها که یادآور شده اند ، بی خبر
آنهایی هم که در یاد آمده اند
به احتمال زیاد در شهری دور
هیچ چیز را به یاد نمی آورند
تو اگر هنوز استانبولی
و من اشتباه نمیکنم
زیر بغل
کتابی قدیمی دارم
که برای ماهی گیران سیسیل و کارگران مارسی خواهم خواند
تو اگر هنوز استانبولی
و من هنوز گول نامردان گل به سینه را نمیخورم
باز هم گوش به فرمان توام
تنها و بیپول شوم
کیفم را هم گم کنم
و حتا پستچی هم
در خانهام را نزد
اگر این سوتها که به گوشم میرسد
صدای سوت توست
درهای این تنهایی را
که چون سیارهای در مردمکانم میچرخند
شکسته و بیرون خواهم آمد
بارها نوشته ام
بارها وبارها
ما تو را میپرستیم استانبول
فراموش که نکردهای؟
تو را میپرستیم
استانبول
اگر چشم هایم را به یاد میآوری
دستم را بگیر، وگرنه خواهم افتاد
وگرنه، باران مرا با خود خواهد برد
شبانه، صدایی اگر شنیدی
این منم که سرآسیمه
از باران میگریزم
اگر عصر باشد
در استانبول باشم
ماه سپتامبر هم باشد
و من خیس و باران خورده باشم
غم، تو را فرا خواهد گرفت
و در گوشهای، پنهانی خواهی گریست
اگر تنها باشم، اگر باز اشتباه کرده باشم
دستم را بگیر
وگرنه خواهم افتاد
وگرنه باران مرا با خود خواهد برد
انسانهایی بودیم
که به پاک کردن
عادت داشتیم
ابتدا اشکهایی مان را
پاک کردیم
سپس یکدیگر را
سخت بود
فراموش کردن کسی
که با او
همه چیز و همه کس را
فراموش میکردم
بعضی روزها
انسان فقط خسته ست
نه تنهاست
نه غمگین
و نه عاشق
فقط خسته ست
همین جا بمان عشقم
همین گونه که هستی
بمان
و تنها
به من نگاه کن
نگاه کردن
عشق است
برهنه ام
برهنه ام تا برای تو راه باشم
این گونه برهنه و تن به تن
بگذار نفس هایم
روی تن ات
سیر کند
چشم هایت
سینه های برهنه ات
لب هایت
همین گونه بیا
و در بسترم، کنارم بخواب
و ببوس مرا
بی وفقه
باز هم بلند بلند ببوس مرا
آری
عشق
همین سفرهای طولانی را
می طلبد
هر لحظه سوی خود
بکش مرا
بکش تا بدانم
سهم توام
تا بدانی سهم منی
این گونه محکم ، این گونه گرم
سمت خود بکش مرا
مرگ همیشه
خیلی آسان تر از عشق بوده است
حتی آراگون هم می گفت
بدان که شبیه مرگ است دوست داشتن تو
همان کلماتی که شعله های آتش اند
و روزگار شاعران
که همیشه سیاه بوده است
و مرگ
که در خیلی از شعرها و عشق ها
شانه بر موهای مان می زند
عشق که گاهی اوقات
به سان شهری مرده است
و این رفتن رو به زوال
همواره عمیق تر می شود
تا به حال
برایت جای سوال نبوده
چرا شاعران
به استادی ِ عشق مشهورند ؟
زیرا بیشتر از هر کسی
عشق را به دوش کشیده اند
و من که چون آب نگران
از بستر خویش ام
پیداست که
برای عشق و مرگ
تقلا می کنم
یک زن
اگر بخواهد
حتی می تواند با صدایش
تو را در آغوش بگیرد