اشعار عاشقانه
روشنی
مثل استکانی شیرِ گرم
در سرماخوردگیِ زمستان
تاریکی
مثل چای داغی
که روی دست میریزد
محکم
مثل مرگی که در انتحار اتفاق میافتد
و سُست
همچون گلولهای
که قصد دارد
به مغزِ کودکی وارد شود
تو به تنهایی
زنهای زیادی هستی
من به این تنهایی
چگونه در آغوشت بگیرم؟
ساعت مینوازد
ساعت مینوازد
این موسیقی
صدایِ خرد شدنِ استخوانهای کیست؟
من نبض دنیا را شمردهام
چیزی به انفجار نمانده است
سیم سبز را بریدیم
درختها دود شدند
سیم آبی، دریاها غرق.
کدام سیم
انفجار را متوقف خواهد کرد؟
سرخ را امتحان کنید
که از گلویتان بیرون میجهد
□
تو گریختهای
و این میز دو نفره
و این تخت دو نفره
و این مبل دو نفره
و این دو استکانِ کوچک
ماهیتشان را از دست دادهاند
تو گریختهای
هرچیز که اینجا بود با تو گریخته است
و من تنها ماندهام با جایِ خالیِ اشیا
این روزها فکر میکنم
جای خالیِ توام
که هرچه دست به صورتم میکشم
چیزی را سرجای خود نمیبینم
کجا پنهان شدهای
که چهرهات در آیینه جا مانده است؟
و هرچه بیشتر نگاه میکنم
بیشتر نمیدانم کداممان در حال پیر شدنیم
چروکهای چهرهام
شبیه پسکوچههایی شدهاند
که از آنها گریختی
از استکانی که سالها پیش شکستهای
هنوز شراب میریزد
استکان
حنجرهی من است
که خونش بند نمیآید
مشت به آینه میکوبم
چهرهی چروکیدهی تو
تکه تکه در هوا پراکنده میشود
مشت در گلویم میبرم
خونم را روی آینه میپاشم
چهرهی چروکیدهی تو
قطره قطره فرو میریزد
مشت در گلویم میبرم
قلبم را بیرون میکشم
روی آن مینویسم:
«کاش بازگردی
جهان بدون تو مُفت نمیارزد
زمان بدونِ تو گیوتین است
و عقربههای ساعت
تیغهی بُرندهی آن»
قلبم را تا میزنم
دوباره تا میزنم
آنقدر تا میزنم
تا به شکل موشکی درآید
پنجره را باز میکنم
و به دنبال بادی میگردم
که این نامه را به دست تو برساند
□
زمان میگذرد
و هرثانیه
تکهای از استخوانهای ماست
که بُریده میشود
در انتها
پوستی چروکیده و چرک بر زمین خواهد افتاد
و قلبی که به هیچ دردی نخورده است
به آفتاب بگویید
کمی زودتر طلوع کند
پوستم را شُستهام
پهن کردهام روی بند
میخواهم برای عشقی تازه آماده شوم
با این آرایشِ غلیظ
چه چیز را پنهان کردهای
چه چیز را آشکار؟
این نقابها بیفایده است
برای منی که بارها
تا درونیترین زخمهای زندگیات فرو رفتهام
و بازگشتهام
(همچنان که به دیوارهها کشیده میشدم
بازویم زخم برمیداشت)
با این نگاه تُند
از کدام سالِ زندگیات فرار میکنی؟
به کدام سال پناه میبری؟
مگر صفحههای این تقویم
دیوارهای سلول انفرادیات هستند
که این همه شعر رویِشان نوشتهای؟
و دیوارها آنقدر نزدیک آمدهاند
که روی سرت آوار میشوند
سطرها را کنار میزنم
دانه دانه
حرف به حرف
تا به چهرهات میرسم
میخواهم ببوسمت
اما پیشانیات را
در بوسهای که سالها پیش اتفاق افتاده
از دست دادهای
و هرکدام از گونههایت
در دستهای مردِ دیگریست
من فکر میکنم
شاخهای که پوسیده
پوسیده است
باید آن را به خاک هدیه داد
و آن چه نمیپوسد
پوسیدن است
برای همین
دستهایم را از جا درآوردهام
و از تو خواهش میکنم
در گلدانِ پشتِ در دفنشان کنی
بلند شو
بلند شو قدمی بزنیم
به دنبال تکههایت
در کافهها و رستورانها بگردیم
شاید پیشانیات
در بشقابِ یکی از این آدمها باشد
وقتی نشسته بودیم
راه میرفتیم
وقتی راه میرفتیم
پرواز میکردیم
همه چیز
کنار تو جریان داشت
حتا رودخانههای خشکیده میخروشیدند
حتا جنازهی گربهای
که کنار خیابان خوابیده بود
داشت میدَوید
اتومبیلهای ایستاده
آنقدر تُند میرفتند
که مدام صدای تصادف میآمد
همه چیز جریان داشت
بعد
خداحافظی کردیم
کلید را در قفلِ خانهات چرخاندی
باز نشد
برعکس چرخاندی
و من
تا خانهام عقبعقب راه رفتم
حالا
خیابان
رودخانهی خشکیدهایست
که هرچه میرود، ایستاده است
من
آن تکه خاکِ فشردهام
که پشت پنجره ایستاده است
و هرچه آب مینوشم
رودخانههای تنم
خشکتر میشوند
خواب بوسیده شدن میبینند
رنگهای ماسیدهی پروانهای
که سالهاست
در قالب یخ گیر افتاده است
خواب بوسیده شدن میبیند
مادهپلنگی
در حالِ انقراض
خواب بوسیده شدن میبیند
مردی که به گودال هروئین نزدیک است
سقوط همیشه وحشتناک است
چه از ارتفاع یک رابطه
چه بلندای آسمانخراشی در خواب
از من دستهای زیادی بلند شده بود
تا دستهایت را بگیرند
تو اما
خوابهایت را در آغوش گرفته بودی و
فرار میکردی
چیزی به انقراضم نمانده است
و لبهای هیچ مادهپلنگی
بوسیدن را بلد نیست
دلم برای همسرم میسوخت
برای مادرم
و برای تمام زنهایی که آرایشی غلیظ داشتند
آینهای بگذاریم
برای پروانهها
وگرنه هیچ جایِ جهان
برایشان زیبا نخواهد بود
اگر سالهاست صدایم را نمیشنوی
اگر هرچه دست در هوا میچرخانی
پیدایم نمیکنی
برای این است
که من در تو غرق شدهام
دلتنگِ من نباش
دستهایت را دور خودت حلقه کن
و لب بر آیینه بگذار
که این تو
چیزی جز من نیست
این قصه خوب یادم هست:
تو خوابیده بودی
و من
مثل کودکی
که پیلهی پروانهای را دیده است
مات و مبهوت
به قطرهی خونی
که از تنت بر ملافه چکیده بود
نگاه میکردم
نگاه میکردم
خون
آرامآرام
به پروانهای بدل میشد
که در دریاچهی شیر غرق شده است
جنازهها
رفته
رفته
در اشیا و جانوران غرق میشوند
و من در تو شناورم
چه چیز در چشمهایت پنهان بود
که دلواپسم میکرد؟
چشمهایت را
مثل خاک باغچهای
با نگاههایم میگشتم
نه اندوه پیدا بود
نه شادی
نه اضطراب
از آینه میپرسم:
چشمهایم چیست
جز تکههای کوچکی
از آن تاریکیِ بزرگ؟
تو میرقصی
چیزی در این رقص پنهان است
که اندوه و شادیاش را نمیفهمم
زنی را میشناختم
که سالها
از پلههای یک رابطه بالا رفت
بر لبهی تیزِ آن ایستاد و
به خیابان خیره شد
چیزی در این ایستادن میرقصد
که سالهاست
برای گفتنش، شعر مینویسم
در چشمهایت
جنازهی مردی
هنوز داشت نفس میکشید
تو به چیزی شبیهِ من احتیاج داشتی
تا چشمهایت را کالبدشکافی کنم
اما خودت نمیدانستی
ما به آرامی
از کنار هم عبور کردیم
و مثل دو لاکپشت
در اندوه خودمان فرو رفتیم
استخوانهایم را چیدهام زیر پتو
تا کسی نداند از این تخت
از این خانه
از این زندگی رفتهام
استخوانهایم را بلند میکنم
میچینم پشت میز صبحانه
استخوانهایم چای را نگاه میکنند
استخوانهایم
این استخوانهای من است که
همسرم را در آغوش میگیرند
شاید قرنها بعد بازگردم
کراواتِ سیاهی
که با آن خودم را حلقآویز کرده بودم درآورم
به گوشهای از آفتاب آویزان کنم
چایی که روی میز مانده است را سربکشم
و به همسرم
– که دیگر چند تکه استخوان شده است –
بگویم:
«عزیزم نگاه کن
از چایی که روزهای اول مینوشیدیم
تنها چند لکهی سیاه مانده بر استخوانهایمان
و از عشقی که ما را به یکدیگر میدوخت
چند لکه بر شناسنامههایمان»
قرنها طول کشیده اما
لبخندِ این پسربچه هنوز ادامه دارد
میخواهد برود
اما ایستاده است
میخواهد پیر شود
اما جوان است
میخواهد بمیرد
اما زنده است
میخواهد غروب کند
اما در تابلوی نقاشی گیر افتاده خورشید
زن
ساعتِ مچیاش را زیر پا خُرد کرد
چاقویش را فرو کرد در قلبِ ساعتِ دیواری
اما ساعت هنوز داشت تکانتکان میخورد
با دندان به جانِ عقربهها افتاد
میخواست تا ابد کنارم بِمانَد
و من که میدانستم
خورشیدها از غروب کردن
دست برنمیدارند
او را در آغوش کشیدم
پسربچهای
از درونِ تابلوی نقاشی
به ما لبخند میزد