اشعار کوتاه
دل گفت که آن قامت دلجو خوشتر
جان گفت دو چشم جادوی او خوشتر
عقل آمد و خندید به بحث دل وجان
گفتا که ز هر چه خوی نیکو خوشتر.
گفتا چه به غم در شدم از یاد سحر
گفتم که چه می دهد به ما باد سحر؟
گفتا که به جام بین بدیدم خورشید
می خندد برخیال ناشاد سحر.
دیدم گل را به خنده در وقت سحر
گفت چه فراوانش شادی است مگر
گل گفت مگو. خنده ام ار بیشتر است
باشد به دمی خنده ی آن نیلوفر.
آمد چه زمان؟ شبی. چه وقتی؟ به سحر
خامش خامش نهاد گوشم بر در
چون دید مرا چراغ و مصحف در پیش
آوائی داد و شد ولی رفت از خویش.
افروخت چراغ خانهام تا به سحر
یک لحظه نه برگرفتم از راه نظر
صد قافله بگذشت و بیاسود و بخفت
اما دل من بودش از خواب حذر
با من همه مینشیند و گوش به در
هوش او چه سراپای، همه هوش به در
بنگر به چه سان می گذرد قصه ی دل:
من رویم بر وی است و او روش به در
بگذر که از این دایره جا نیست به در،
بسیار بود گمان از آن نیست خبر.
مانند مگس مکوب دست به سر
کز روزن هر روشنیی نیست مفر.
گفتم: اگر آفتاب بردارد سر.
گفت: آندم، تیره شب درآید به سحر
گفتم: چو چنین است برآور سر.گفت:
عاشق نظرت نیست که شب مانده مگر؟
گاویست زمانه تیز شاخش بر سر
پتیاره سگیست عمر از سوی دگر،
آزاده چه می کند گرش سگ نگزد،
گاوش به نهیب می شکافد پیکر.
شب، شب پرهام از پس شیشه مضطر
می کوبد بال و می تکاند پیکر
در خانه کسی نیست، چراغی است ولیک
شب نیست که شب پره نمی کوبد پر.ش