اشعار کوتاه
گفتم به بهارگاه میباشد خوش
آنکس که به می نشست، وی باشد خوش
ما هم ز حرمخانه مرا حرف شنید
گفتا که جدا ز دوست، کی باشد خوش
حیف است که چون کوزه بمانی خوش
تا آنکه چه کس تو را کشد بر سر دوش
چون رود روان باش به طبع رفتار
برخیز و بیاشوب و بفرسای و بکوش
از گوشه ی طاق خانهام شمع خموش
در گوشم قصهایش بود از شب دوش
او قصهی خود گفت و برفت، اما من
تابوت سخنهاش هنوزم بر دوش
آمد به درم سرخوش و مست و مغشوش
گفتا به من ای عاشق سرتا پا هوش،
وجدی کن و جامی ده و آور سخنی
گفتم زمنی امشب؟ گفتا خاموش
شب مینهدم هزارها نکته به گوش
می جوشد و می آیم با وی در جوش
چون صبح همی خواهد کز من برود
می بندد راه حرف، یعنی خاموش
سادهدلانه گمان میکردم
تو را در پشت سر رها خواهم کرد
در چمدانی که باز کردم، تو بودی
هر پیراهنی که پوشیدم
عطرِ تو را با خود داشت
و تمام روزنامههای جهان
عکس تو را چاپ کرده بودند
بگو دوستم داری تا شعرهایم بجوشند
و واژگانم الهی شوند
عاشقم باش تا با اسب به فتحِ خورشید بروم
دل دل نکن
این تنها فرصت من است تا بیاموزم
و بیافرینم…
ای کاش می توانستم بگویم
که با من چه می کنی
تو جانی در جانم می آفرینی
تو تنها سببی هستی
که به خاطر آن
روزهای بیشتر
شب های بیشتر
و سهم بیشتری
از زندگی می خواهم
تو به من اطمینان می دهی
که فردایی وجود دارد
هنوز بدرود نگفته ای ، دلم برایت تنگ شده است
چه بر من خواهد گذشت
اگر زمانی از من دور باشی
هر وقت که کاری نداری انجام دهی
تنها به من بیاندیش
من در رویای تو شعر خواهم گفت
شعری درباره چشم هایت
و دلتنگی
امروز به پایان میرسد
از فردا برایم چیزی نگو
من نمیگویم :
فردا روز دیگریست
فقط میگویم :
تو روز دیگری هستی
تو فردایی
همان که باید به خاطرش زنده بمانم