اشعار کوتاه

آمد بسوی مسجد زاهد مردی

آمد بسوی مسجد زاهد مردی

و آمد به سوی میکده می پروردی

این جام همی گرفت و آن نوحه به کف

هردو ز پی خلاص جان از دردي

سیل سخنم به جان می‌انگیزدشان

سیل سخنم به جان می‌انگیزدشان
نقش از همه تار و پود می ریزدشان

از ره بدر اندازدشان، لیکن باز
چون غل به سرگردنم آویزدشان

گفتم که چو آتش رخ بی‌ غش داری!

گفتم که چو آتش رخ بی‌ غش داری!
گفتا چه به دل بیم از آتش داری؟

گفتم که کمال قرب سوزان باشد
گفتا دل خود مگر براین خوش داری!

گویی که: “چو معنی از سخن برداری

گویی که: “چو معنی از سخن برداری
جز گنده ی استخوان نه ز او برداری”

مشکن که بجز شکسته از هرچیزی
چون درشکنی نه چیز دیگر داری

گفتم غم من؟ گفت چه جانی داری

گفتم غم من؟ گفت چه جانی داری
گفتم عشقت؟ گفت جهانی داری.

گفتم همه را دارم، اما هجرت؟
گفتا که به هجر هم زبانی داری

هر روز مراست با هنر دشواری

هر روز مراست با هنر دشواری
با آنکه نه بردل کس از من باری

حرفم باید به حرف هر طراری
یا للعجب این چه شیوه بود و کاری؟

داد آینه‌ام به دست آن جان جهان

داد آینه‌ام به دست آن جان جهان
گفتا که در آئینه به خود دل شو نگران

دیدم همه عكس اوست در آینه ام
بنگر که چه ام جهان داد نشان

آن که برای رسیدن به تو

آن که برای رسیدن به تو
از همه کس می‌گذرد
عاقبت روزی تو را
تنها خواهد گذاشت

لاشخور هرگز نمی گوید گناهکار است

لاشخور هرگز نمی گوید گناهکار است.
پلنگ معنای بیم و وسواس را نمی داند
وقتی پیرانا‌ حمله می کند، ازخودشرمنده نیست.
اگر مارها دست داشتند ، ادعا می کردند
دست هاشان پاک است
شغال پشیمانی نمی شناسد .
شیرها و شپش‌ ها در طریق خود
تردید نمی کنند .
وقتی معتقدند راهشان‌ درست است ،
چرا تردید کنند ؟
روی این سومین سیاره ی خورشید
میان نشانه های سبعیت
یک وجدان پاک ، نمره ی اول است .

گفتم به کدام دیده در من نگری؟

گفتم به کدام دیده در من نگری؟
گفتا به کدام دل به من راه بری؟

گفتم که دل و دیده مرا گشت یکی
گفتا چه سفر خوش است با همسفری